
معرفی فیلسوفان اخلاق (۳): پیتر فردریک استراوسون
آشنایی با پیتر فردریک استراوسون
پیتر فردریک استراوسون (P. F. Strawson) در ۲۳ نوامبر ۱۹۱۹ در لندن متولد شد. او یکی از تأثیرگذارترین فیلسوفان تحلیلی قرن بیستم بود. پیتر در دانشگاه آکسفورد تحصیل کرد و بعد از آن در همان دانشگاه مشغول به تدریس شد. از سال ۱۹۶۸ تا ۱۹۸۷، کرسی استادی Waynflete در فلسفۀ متافیزیک را در آکسفورد به عهده داشت و در این مدت نقش مهمی در شکلدهی به فلسفۀ تحلیلی ایفا کرد.
آثار او، بهویژه در زمینههای متافیزیک و فلسفۀ زبان، تأثیرات عمیقی بر فلسفۀ معاصر گذاشتهاند. استراوسون به دلیل دقت و وضوح در نگارشهایش شناخته میشد و توانایی خاصی در تبیین مفاهیم پیچیده فلسفی داشت. او توانست مسائل فلسفی دشوار را بهطور ساده و قابلفهم بیان کند و همین ویژگی او را به یکی از معلمان برجسته فلسفه تبدیل کرد.
استراوسون بهعنوان فردی فکور و متواضع شناخته میشد. او نهتنها بهاندازهٔ بسیاری از همدورهای های خود بر تفکر و تحلیل دقیق تأکید داشت، بلکه همواره آماده بود تا با دیدگاههای مخالف وارد بحث و گفتوگو شود.
این ویژگی، او را به فردی در دسترس و محترم تبدیل میکرد که به راحتی میتوانست با دانشجویان و همکاران خود تعامل کند. استراوسون بهعنوان معلمی شناخته میشد که از گوش دادن به نظرات دیگران و مطرح کردن پرسشهای چالشبرانگیز برای روشن شدن مفاهیم فلسفی استقبال میکرد.
آثار او
برای معرفی کارهای استراوسون به دانشجویان، برخی از کتابها و مقالات کلیدی او عبارتاند از:
Individuals: An Essay in Descriptive Metaphysics (1959) که به بررسی مفاهیم بنیادی مانند اشیاء، افراد و رویدادها در فلسفه متافیزیکی میپردازد.
The Bounds of Sense: An Essay on Kant’s Critique of Pure Reason (1966) که تلاشی تحلیلی و دقیق برای مطالعه آثار کانت است؛
Freedom and Resentment and Other Essays (1974) که مجموعهای از مقالات است و شامل مقاله معروف «Freedom and Resentment» میشود و به مسئله مسئولیت اخلاقی و روابط بین فردی میپردازد.
همچنین، از جمله مقالات مهم او On Referring (1950) است که نقدی بر نظریه توصیفهای راسل و معرفی مفهوم پیشفرض بهعنوان جزء اساسی زبان دارد، و Freedom and Resentment (1962) که به بررسی مسئولیت اخلاقی، آزادی اراده و نقش احساسات در روابط اخلاقی انسانها پرداخته است.
زمینههای کاری او
استراوسون در چندین زمینه فلسفی کار کرده است که بسیاری از آنها همچنان اهمیت بالایی دارند:
۱ـ فلسفه زبان
یکی از آثار مهم او در این زمینه بررسی ارجاع و پیشفرضها بود. در اثر Introduction to Logical Theory (1952) او به نقد نظریه توصیفهای راسل و معرفی مفهوم پیشفرض پرداخته و پاسخ داده چگونه برخی فرضیات زمینهای به معنای جملات وابستهاند. اما چرا باید این فرض را بپذیریم؟ دلیل این امر را میتوان از دیدگاه راسل در مورد توصیفهای معرفه (definite descriptions) توضیح داد.
راسل با این نظر که توصیفهای معرفه (مثل «شاهزاده ولز») برای ارجاع به یک فرد مشخص در جهان طراحی شدهاند، بهطور جدی مخالفت میکند. او معتقد بود که توصیفهای معرفه باید بهطور منطقی تحلیل شوند تا به موجودات مشخص ارجاع دهند. برای روشنتر شدن موضوع مثال دیگری می زنیم:
- جمله «پادشاه فرانسه در حال صحبت است» را در نظر بگیرید. در این جمله، پادشاه فرانسه یک توصیف معرفه است، اما مشکل این است که در واقع هیچ پادشاهی در فرانسه وجود ندارد (زیرا فرانسه جمهوری است، نه پادشاهی). از دیدگاه راسل، این جمله از نظر منطقی نادرست است، زیرا بهطور ضمنی فرض میکند که یک پادشاه فرانسوی وجود دارد.
- بنابراین اصل تحلیل راسل این بود که باید جملات حاوی توصیفهای معرفه به شکلی تحلیل شوند که به یک سری فرضیات و استدلالهای منطقی منتهی شود: اولاً، باید فرض کنیم فردی به نام شاهزاده ولز وجود دارد. دوماً، باید بپذیریم که فقط یک شاهزاده ولز وجود دارد (یعنی از نظر منطقی، این فرد باید یکتایی داشته باشد). ثالثاً، باید فرض کنیم که این فرد در حال صحبت است.
این تحلیل به معنای این است که جملات معرفه (مثل شاهزاده ولز در حال صحبت است) باید به یک سری گزارههای قابل تایید یا رد تبدیل شوند که شامل مفروضات منطقی هستند. در واقع، از دیدگاه راسل، یک جمله تنها زمانی قابل تایید یا رد است که بتوان آن را به عباراتی تحلیل کرد که مفاهیم آنها بهطور دقیق قابل ارزیابی باشند.
نقد استراوسون به راسل
استراوسون در نقد نظریه راسل معتقد بود این تحلیل بسیار محدود و گاه غیرواقعی است. او میگفت در بسیاری از موارد، جملات حاوی توصیفهای معرفه (مثل شاهزاده ولز در حال صحبت است) ممکن است بهطور طبیعی استفاده شوند، حتی اگر فردی به نام شاهزاده ولز وجود نداشته باشد.
در این حالت، استراوسون مطرح کرد که جملات چنین پیشفرضی دارند (یعنی فرض میشود که فردی به نام شاهزاده ولز وجود دارد) بدون اینکه لزومی به اثبات وجود این فرد باشد .در واقع بهطور طبیعی این جملات در زبان استفاده میشوند
او معتقد است که اینگونه جملات به یک واقعیت مشخص اشاره نمیکنند، بلکه از نظر منطقی یک پیشفرض دارند. به این معنا که اگر کسی بگوید «شاهزاده ولز در حال صحبت است»، باید فرض کند که یک شاهزاده ولز وجود دارد. این فرض وجود دارد حتی اگر هیچ شاهزادهای در واقعیت وجود نداشته باشد.
در واقع او یکی از اولین کسانی بود که مفهوم پیشفرض (Presupposition) را در فلسفه زبان معرفی کرد. این مفهوم به این معناست که جملات برای اینکه درست یا نادرست تلقی شوند، نیاز به وجود برخی فرضیات یا پیشفرضهای پنهانی دارند.
پیشفرضها به نوعی فرضیات غیرقابل تغییر و نهچندان قابل انکار در دل جملات هستند. مثلاً در جمله شاهزاده ولز در حال صحبت است، پیشفرض این است که فردی به نام شاهزاده ولز وجود دارد. این پیشفرضها نوعی ویژگی پنهان دارند. مثلاً معمولاً در صورت تغییر یا نفی جمله تغییر نمیکنند. مثلاً اگر شما بگویید شاهزاده ولز در حال صحبت نیست، پیشفرض اینکه شاهزاده ولز وجود دارد همچنان پابرجاست. این ویژگی باعث میشود که پیشفرضها با استدلالهای منطقی مثل توصیفهای راسل متفاوت باشند.
۲ـ متافیزیک
استراوسون مدافع متافیزیک توصیفی بود.او یکی از فیلسوفانی بود که به اهمیت متافیزیک توصیفی
(descriptive metaphysics) توجه داشت و آن را از متافیزیک تجدیدنظرطلبانه (revisionary metaphysics) متمایز کرد. برای درک این تمایز، باید به هدف و رویکرد هر یک از این دو نوع متافیزیک توجه کنیم:
متافیزیک توصیفی: متافیزیک توصیفی به تحلیل و توصیف ساختارهای بنیادی تفکر و زبان ما دربارهی جهان میپردازد. هدف آن این است که ببیند چگونه ما به طور معمول جهان را میفهمیم و تجربه میکنیم. به جای پیشنهاد دادن نظریات جدید دربارهی واقعیت، این نوع متافیزیک تلاش میکند توضیح دهد چگونه جهان را به شکلی طبیعی و روزمره تصور میکنیم.
بهعبارت دیگر، متافیزیک توصیفی به بررسی مفاهیم و دستهبندیهایی میپردازد که در زندگی عادی و در زبان ما وجود دارند (مانند مفاهیم شیء، علیت، فضا، زمان، و غیره).
اما متافیزیک تجدیدنظرطلبانه تلاش میکند یک دیدگاه جدید دربارهی واقعیت ارائه دهد که ممکن است با تفکر معمولی ما سازگار نباشد. این نوع متافیزیک اغلب میخواهد جهان را از دیدگاهی فلسفی دوباره تفسیر کند و مفاهیمی جدید یا غیرمتعارف را مطرح کند.
فیلسوفانی مانند افلاطون یا لایبنیتس نمونههایی از متافیزیک تجدیدنظرطلبانه هستند، زیرا آنها تلاش میکردند که یک «واقعیت برتر» یا «جهان ایدهآل» را توضیح دهند که ممکن است با درک معمولی ما از جهان متفاوت باشد.
استراوسون تأکید داشت که بسیاری از فیلسوفان (مانند دکارت یا کانت) تمایل دارند دیدگاههایی فراتر از آن چیزی که ما به صورت روزمره میفهمیم ارائه دهند. اما خودش اعتقاد داشت که فیلسوف باید ابتدا ساختار تفکر و زبان ما را توصیف کند، نه اینکه به دنبال دگرگون کردن یا جایگزین کردن این ساختارها باشد.
برای مثال اگر کسی بخواهد بررسی کند چگونه انسانها به طور طبیعی مفهوم «علت و معلول» را میفهمند، این متافیزیک توصیفی است. اما اگر کسی بخواهد بگوید که «علت و معلول» اصلاً وجود ندارد و تنها توهمی ذهنی است، وارد حوزهی متافیزیک تجدیدنظرطلبانه شده است.
۳ـ معرفتشناسی (epistemology)
استراوسون به مسئله شکگرایی پرداخت و تلاش کرد مشکلات شکگرایانه را از طریق رویکردی زبانی و عملی حل کند. شکگرایی در معرفتشناسی اغلب پرسشهایی اساسی درباره امکان شناخت جهان خارجی مطرح میکند، اما استراوسون این مسئله را از زاویهای تازه تحلیل کرده است.
او معتقد است که بسیاری از این پرسشها ناشی از سوءتفاهم درباره زبان و مفاهیمی است که ما به کار میبریم. به عنوان مثال، وقتی درباره «وجود جهان خارجی» یا «حقیقت دانش» صحبت میکنیم، در واقع از مفاهیمی استفاده میکنیم که از پیش در زبان و تجربه ما جای گرفتهاند.
زبان ما از ابتدا بر پایه تعامل با جهان شکل گرفته است، و همین زبان پیشفرضهایی مانند وجود جهان و دیگران را در خود دارد. بنابراین، پرسیدن از وجود یا عدم وجود این مفاهیم درواقع انکار ساختاری است که خود پرسش در آن معنا مییابد.
علاوه بر این، استراوسون معتقد است که شکگرایی، حتی اگر در سطح نظری جذاب باشد، در سطح عملی کاملاً بیربط است. زندگی روزمره ما بدون پیشفرض گرفتن وجود جهان خارجی و دیگران امکانپذیر نیست. به همین دلیل، شکگرایی نه تنها از منظر زبانی بیاساس است، بلکه در عمل نیز قابل اجرا نیست.
به عبارتی، طرح این پرسشها خود نشاندهنده پیشفرض وجود چیزهایی است که شکگرایان قصد زیر سؤال بردنشان را دارند. بنابراین، استراوسون با ترکیب تحلیل زبانی و عملی، نشان میدهد که شکگرایی هم در سطح مفهومی و هم در سطح کاربردی بیاثر است.
۴ـ فلسفه کانتی
استراوسون به بازخوانی نقد عقل محض کانت پرداخته و روشهای جدیدی برای تعامل با فلسفه کانت در سنت تحلیلی ارائه داد. او در اثر مهم خود The Bounds of Sense: An Essay on Kant’s Critique of Pure Reason تلاش کرد تا فلسفه کانت را با سنت تحلیلی معاصر پیوند دهد. او به جنبههای تحلیلی آثار کانت، بهویژه تحلیل ساختار مفاهیمی که تجربه انسانی را ممکن میکنند، توجه ویژهای داشت.
بهجای تمرکز بر عناصر پیچیده متافیزیکی کانت مانند شیء فینفسه، استراوسون بر تحلیل مفاهیمی چون علیت، زمان و مکان تأکید کرد. او کانت را فیلسوفی معرفی کرد که به بررسی نحوه سازماندهی ذهن انسان برای درک جهان میپردازد، نه صرفاً متافیزیسینی که به مسائل فراتر از تجربه انسان میپردازد.
یکی از اصلیترین نقدهای استراوسون به کانت، مفهوم شیء فینفسه بود که آن را نوعی دوگانگی غیرضروری و گیجکننده میدانست. او به جای تمرکز بر این مفهوم، تجربه پدیداری را مورد توجه قرار داد و نشان داد که ساختار مقولات شناختی کانت (مانند علیت و وحدت) میتواند به عنوان ابزاری تحلیلی برای توصیف جهان تجربهشده استفاده شود.
از نظر استراوسون، این مقولات نه قواعد متافیزیکی مطلق، بلکه ساختارهای زبانی و مفهومی هستند که تجربههای ما را معنا میبخشند.
استراوسون همچنین تلاش کرد تا کانت را از منظر فلسفه زبان بازخوانی کند و نشان دهد که برخی از ایدههای او از طریق رویکردهای زبانی معاصر بهتر قابل درک هستند. او بر ارتباط میان زبان و تجربه در اندیشه کانت تأکید کرد و تلاش کرد این فیلسوف را به سنت تحلیلی نزدیکتر کند.
در نتیجه، استراوسون کانت را نه صرفاً به عنوان فیلسوفی متافیزیکی، بلکه به عنوان متفکری که به امکان و حدود شناخت انسانی میپردازد، معرفی کرد و فهم فلسفه کانت را برای خوانندگان مدرن سادهتر و قابلدسترستر ساخت
۵ـ فلسفه اخلاق
مقاله معروف استراوسون آزادی و خشم (Freedom and Resentment) که در سال ۱۹۶۲ منتشر شد، تأثیر عمیقی بر بحثهای فلسفی در مورد مسئولیت اخلاقی و اراده آزاد داشت. او در این مقاله چارچوبی جدید برای درک مسئولیت اخلاقی ارائه داد که بر پایه تجربههای انسانی از روابط اجتماعی و عواطف استوار است. ایده اصلی استراوسون این بود که به جای تمرکز صرف بر مسائل متافیزیکی مانند جبرگرایی یا اختیار، باید مسئولیت اخلاقی را در بافت روابط انسانی و واکنشهای عاطفی بررسی کنیم.
او معتقد بود مسئولیت اخلاقی به واکنشهای عاطفی ما، مانند خشم، سپاسگزاری، و احساس رنجش، وابسته است. او این واکنشها را نگرشهای مشارکتی (Participant Reactive Attitudes) نامید. این عواطف بخشی طبیعی از روابط انسانی هستند و نشان میدهند که ما دیگران را به عنوان اشخاصی آزاد و مسئول میپذیریم. به عنوان مثال، اگر کسی قولی را بشکند، ما ممکن است از او عصبانی شویم، و این عصبانیت نشاندهنده انتظارات اخلاقی ما از او است.
استراوسون دو نوع نگرش را تعریف کرد:
- نگرش مشارکتی: شامل واکنشهای عاطفی طبیعی ما به رفتارهای دیگران است، مانند خشم یا سپاسگزاری. این نگرش نشاندهنده روابط انسانی ما است.
- نگرش عینی: زمانی که به دلایلی خاص، دیگران را نه به عنوان عامل اخلاقی، بلکه به عنوان مواردی برای مدیریت یا درمان میبینیم (مثلاً در مورد کودکان خردسال یا افراد مبتلا به بیماریهای روانی). استراوسون استدلال کرد که مسئولیت اخلاقی بر نگرش مشارکتی استوار است، و این نگرش بخشی از ذات روابط انسانی ما است.
یکی از جنبههای تأثیرگذار مقاله استراوسون این بود که او استدلال کرد مسئله جبرگرایی (Determinism) تأثیر چندانی بر مسئولیت اخلاقی ندارد. او گفت حتی اگر جبرگرایی درست باشد، باز هم نگرشهای مشارکتی ما به دیگران، که بخش جداییناپذیر از روابط انسانی هستند، پابرجا میمانند. به عبارت دیگر، ما همچنان به دیگران خشم میگیریم، آنها را میبخشیم، و از آنها انتظار مسئولیت داریم، زیرا این واکنشها در زندگی انسانی اجتنابناپذیر هستند.
این ایده باعث شد بحثهای مربوط به مسئولیت اخلاقی از مسائل متافیزیکی مانند: آیا ما اراده آزاد داریم؟ فاصله بگیرند و به نقش روانشناسی، عواطف و روابط اجتماعی نزدیک شوند. استراوسون نشان داد که مسئولیت اخلاقی بیشتر از آنکه وابسته به اثبات اختیار یا رد جبرگرایی باشد، به روابط انسانی و واکنشهای طبیعی ما به دیگران وابسته است. این دیدگاه بر بسیاری از فیلسوفان معاصر، به ویژه در زمینه اخلاق، روانشناسی اخلاقی، و فلسفه عمل تأثیر گذاشته است.
بهطور مثال ایدههای پیتر استراوسون در مقاله آزادی و خشم تأثیر مستقیمی بر فلسفه اخلاق استیون داروال، بهویژه مفهوم نگرش دوم شخص (Second-Person Standpoint)داشته. داروال در کتاب خود با همین عنوان، بسیاری از ایدههای استراوسون را گسترش میدهد و نقش روابط انسانی و عواطف را در اخلاق و مسئولیت برجستهتر میکند.
استراوسون تحت تأثیر فلسفههای کانت و ویتگنشتاین قرار داشت و در آثار خود بسیاری از مفاهیم این دو فیلسوف را بازتعریف و گسترش داد. او بهویژه از روشهای تحلیلی و زبانشناسی ویتگنشتاین بهره گرفت و به نظریههای کانت در مورد ساختارهای پیشفرض تجربه اشاره کرد. او در مواجهه با مباحث پیچیده متافیزیکی، به سراغ زبان عادی رفت و تلاش کرد تا از طریق بررسی زبان و چگونگی استفاده از واژگان، به درک بهتری از حقیقت فلسفی برسد.
یکی از مفاهیم مهمی که او معرفی کرد، مفهوم «پیشفرضها/ presuppositions » در فلسفه زبان بود. علاوه بر این، استراوسون مفهوم «مفردات پایهای/ basic objects» را در متافیزیک مطرح کرد.
مفهوم «مفردات پایهای» در متافیزیک یکی از مفاهیم کلیدی استراوسون است که به اشیاء و پدیدههای سادهای اشاره دارد که بهعنوان ارکان و اجزای مرکزی تفکر و گفتمان انسان عمل میکنند.
این مفردات پایهای برای استراوسون به معنای موجودات یا اشیاء سادهای هستند که بهطور بنیادین و بدون نیاز به تجزیه بیشتر در زبان و تفکر ما حضور دارند. در واقع، استراوسون به این مفردات بهعنوان واحدهای بنیادی و غیرقابل تقسیم در نظر میپردازد که فهم ما از جهان پیرامون را ممکن میسازند.
استراوسون در متافیزیک خود، بهویژه در نقدهایش بر فلسفه تحلیلی پیشین، میگوید که زبان و گفتمان ما به این مفردات پایهای وابسته است. برای مثال، در درک سادهترین جملات مانند «این کتاب روی میز است» یا «آن درخت سبز است»، ما به مفردات پایهای (کتاب، میز، درخت، سبزی) نیاز داریم که بهطور مستقیم درک میکنیم.
این مفردات نمیتوانند بیشتر تحلیل یا تجزیه شوند و بهطور مستقیم از طریق تجربه به ما عرضه میشوند. برای استراوسون، این مفردات پایهای نهتنها در زبان بلکه در تفکر و درک بنیادین انسان از جهان و واقعیت نیز نقشی اساسی ایفا میکنند. این ایده به نحوی از مفاهیم کانتین و ویتگنشتاینی الهام گرفته است که تأکید دارند انسانها با استفاده از مفاهیم ساده و بدیهی میتوانند دنیای پیچیدهتر را درک کنند.
بااینحال، رویکرد استراوسون بهویژه در استفاده از زبان عادی بهعنوان راهنمای حقیقت فلسفی با انتقاداتی روبهرو شد. منتقدانی مانند هارمن لو گاردنر (Hermann L. Gardner)، دیوید لوئیس (David Lewis) و آنتونی کنی (Anthony Kenny) معتقد بودند که او بر زبان روزمره تأکید زیادی میکند و از پرداختن به مسائل عمیقتر متافیزیکی و ساختارهای پیچیدهتر تفکر فلسفی غفلت میکند.
علاوه بر این، برخی بر این باور بودند که رویکرد او ممکن است نتواند به سؤالات بنیادین متافیزیکی و اخلاقی پاسخ دهد. با وجود این انتقادات، رویکرد متافیزیک توصیفی استراوسون بهعنوان یک شیوه تحلیلی در فلسفه معاصر جایگاه مهمی دارد و بهویژه در زمینههای فلسفه زبان و اخلاق، تأثیرات عمیقی داشته است.
به هر روی، استراوسون برای دانشجویان فلسفه اهمیت زیادی دارد چرا که او پل ارتباطی میان فلسفه تحلیلی و قارهای است. آثار او، بهویژه در زمینههای مرتبط با کانت و متافیزیک، به گفتوگو میان فلسفه تحلیلی و فیلسوفانی مانند هگل و هوسرل پرداخته و زمینهساز تعاملات فلسفی مهمی شده است.
از سوی دیگر، سبک نوشتاری استراوسون بهدلیل دقت و وضوح بالا، فهم ایدههای پیچیده را بهویژه در مباحث فنی تسهیل میکند. این ویژگیها او را به منبعی قابل دسترس برای معرفی مفاهیم دشوار تبدیل کرده است.
علاوه بر این، ایدههای استراوسون در مورد ارجاع، ساختار متافیزیکی و مسئولیت اخلاقی همچنان در بحثهای فلسفی معاصر دارای اهمیت و تأثیر هستند، بهویژه در زمینههای فلسفه زبان و اخلاق که همچنان بهطور گسترده مورد بحث قرار میگیرند.
