ارزش زندگی به جهت محدودیت زندگی است
مصطفی ملکیان در باب موضوع سخنرانی خود صحبت هایی را مطرح کرد و توضیح داد: موضوع سخنرانی بنده این است که آیا مرگ در اندیشهی مولانا پایانبخش است یا ارزشبخش؟ هنگامی که گفته میشود که آیا مرگ پایانبخش است یا ارزشبخش، بایستی هر دو تعبیرِ پایانبخش و ارزشبخش را به زندگی اضافه کنید، در این صورت اینگونه بیان میشود که آیا مرگ پایانبخش زندگی است یا ارزشبخش زندگی است؟ یعنی آیا مرگ به زندگی آدمی پایان میدهد یا به زندگی آدمی ارزش میدهد؟ میشود گفت که در طول تاریخ همهی تلقیهای آدمی دربارهی مرگ به این دو تلقی فروکاستنی است و میشود همه را به این دو تلقی ارجاع و تحلیل کرد: یک تلقی این است که مرگ به زندگی پایان میبخشد و نقطهی ختم زندگی ماست و هنگامی که مرگ آمد یعنی زندگی رفته است؛ بنابراین حضور مرگ به معنای غیاب زندگی است. دوم، برعکس این است و قائل است به اینکه مرگ ارزشبخش زندگی است، اگر مرگ نمیبود زندگی ارزشی نمیداشت، علت ارزش و اغتنام زندگی به این جهت است که مرگی در کار است و کار مرگ در کار نبود زندگی ارزش نمیداشت، به تعبیر دیگر ارزش زندگی به جهت محدودیت زندگی است. اگر زندگی نامحدود و نامتناهی بود دیگر ارزشی نداشت؛ بنابراین اگر مرگ را به زندگی نچسبانده بودند زندگی ارزشمند نبود وقتی که مرگ را به زندگی ملزم کردند ناگهان زندگی ارزش یافت و این نکته کماهمیت نیست، درست مانند نهاد اقتصاد که اگر در این نهاد عرضه فراوان باشد قیمت پایین میآید. در مورد زندگی نیز اگر عرضهی زندگی فراوان میبود؛ ارزش زندگی پایین میآمد.
اگر زندگی نامحدود و نامتناهی بود دیگر ارزشی نداشت؛ بنابراین اگر مرگ را به زندگی نچسبانده بودند زندگی ارزشمند نبود وقتی که مرگ را به زندگی ملزم کردند ناگهان زندگی ارزش یافت و این نکته کماهمیت نیست
بنابراین ارزش فرا رفتن زندگی به عرضهی کم آن است به همین سبب نباید گمان کنیم که چه خوب بود زندگی لایتناهی بود، اگر زندگی لایتناهی بود بیارزش میشد و این تناهیای که برای زندگی متصور و محقق است -که آن تناهی را مرگ تعبیر میکنیم- این است که به زندگی ارزش میدهد و شما با وجدان حس خودتان میتوانید این را در تجربیات خود بیابید. شما وقتی با تلوینهای زندگی روبهرو میشوید و گمان می-کنید لحظهی آخر زندگی است نسبت به زندگی بسیار قدردانتر میشوید.
مرگ بهعنوان پایانبخش زندگی و مرگ بهعنوان ارزش زندگی
استاد ملکیان در ادامه به شعری از مثنوی اشاره کرد و گفت: در دفتر ششم مثنوی این دو تلقی از مرگ -مرگ بهعنوان پایانبخش زندگی و مرگ بهعنوان ارزش زندگی- به شیرینی هرچه تمامتر در ۳ بیت بیان شده است:
آن یکی میگفت خوش بودی جهان/ گر نبودی پای مرگ اندر میان
آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ/ که نیرزیدی جهان پیچ پیچ
خرمنی بودی به دشت افراشته/ مهمل و ناکوفته بگذاشته
وجود ما فقط با مرگ است که به درو میرسد و اگر مرگی نباشد ما همچون خرمنهای دروناشده عاطل و باطل میشویم و میپوسیم. این صورت مسئله است و اما حالا بنده باید به جغرافیای مسئله بپردازم و بیان کنم که از میان همهی آنچه که دربارهی مرگ میتوان گفت بنده جویای چه نکتهای در مثنوی بودهام و با بیان بنده دوستان ملاحظه خواهند کرد که سخن دربارهی مرگ سخنی بسیار متفاوت است، اگرچه همهی ما از آن به سخن گفتن دربارهی مرگ تعبیر میکنیم. بنده تقسیمبندیهای فراوانی میکنم و از این جغرافیای گسترده و پیچ در پیچ دربارهی مرگ فقط به یک نکته اشاره خواهم کرد. اساساً در هر کتاب اعم از کتابهای روانشناختی، فلسفی، عرفانی، الهیاتی و دینی و مذهبی و در هر صنف کتابی که در تاریخ بشر نوشته شده است و ما در اختیار داریم هیچ مسئلهای به اندازهی مرگ و عشق محل بحث نبوده است، حتی خدا به اندازهی مرگ محل بحث نبوده، عشق هم بیشتر از خدا محل بحث است. در میان همهی آثاری که در تاریخ فرهنگ بشری نوشته شدهاند مرگ و عشق دائمالتکررترین موضوعاتند، هیچ موضوعی به اندازهی مرگ و عشق محل بحث و گفتوگو نبوده است. اینکه چرا چنین است داستانها دارد، شما میتوانید این داستان را از فروید آغاز کنید که فروید چه تحلیلی داشت و اینکه انسان یا به مرگ میاندیشد یا به عشق میاندیشد و همچنین تحلیلهای پیش از فروید و تحلیلهای پس از فروید، اما بههرحال بنده با این موضوع کاری ندارم. مرگ یکی از دائمالتکررترین مضامین است اگر مخاطب در کتابها دقت کند، میبیند اگرچه در کتابها دربارهی مرگ سخن گفته میشود ولی در واقع از ۴ پدیدهی متفاوت سخن گفته و از همهی آنها تحت عنوان مرگ نام برده میشود.
در هر کتاب اعم از کتابهای روانشناختی، فلسفی، عرفانی، الهیاتی و دینی و مذهبی و در هر صنف کتابی که در تاریخ بشر نوشته شده است و ما در اختیار داریم هیچ مسئلهای به اندازهی مرگ و عشق محل بحث نبوده است
حالات نزدیک به مرگ
ملکیان به تفکیک چند پدیده پرداخت و توضیحی در باب معنا و تفکر مرگ ارائه داد: ابتدا این ۴ پدیده را از هم تفکیک میکنیم و در آثار هر فیلسوف، متفکر، هنرمند، نویسنده، رماننویس، روانشناس و هر شاعری وقتی که مضمون مرگ معرفی میشود شما باید مطابق کنید و ببینید که آن شخص با کدامیک از این دو مفهوم سروکار داشته است. گاهی مرگ گفته میشود و مراد از مرگ همان حادثه یا رویدادی است که در یک آن در پایان زندگی رخ میدهد و به زندگی اینجهانی پایان میبخشد و ما نیز وقتی که از لغت مرگ استفاده میکنیم مرگ را به همین معنا به کار میبریم؛ بنابراین مرگ در استنباط اول به معنای همان رویدادی است که در کمتر از یک ثانیه رخ میدهد و لااقل زندگی را در این جهان ختم میکند. گاهی مرگ به این معنا است، چه وقتی سخن از تفکر دربارهی مرگ است چه وقتی سخن از مرگآگاهی است و چه وقتی که سخن از مرگ و بیم از مرگ است. اما وقتی کسانی میگویند ما دربارهی مرگ آگاهی داریم یا آگاهی نداریم، اندیشهی مرگ میکنیم یا اندیشهی مرگ نمیکنیم، ترس و بیم از مرگ داریم یا نداریم در واقع مرادشان پس از مرگ است نه خود آن حادثه. این گروه پس از مرگ را مطمح نظر قرار دادند یا از آن بیم و ترس دارند یا دربارهاش تفکر میکنند یا نسبت به آن نوعی آگاهی در خود مییابند. اینجا وقتی گفته میشود مرگ در واقع مراد پس از مرگ است که آیا پس از مرگی در کار هست یا نه و اگر در کار هست چگونه است و سیرت و صورت ما پس از مرگ چگونه خواهد بود؟
…