بررسی نسبت میان اخلاق، معنای زندگی، خوشبختی
مقدمه
در مغربزمین حدود دو قرن و نیم اخیر معنای زندگی به عنوان یک مسئله مطرح شده است. البته اگزیستانسیالیستها زودتر به این بحثها پرداختند ولی تحلیلیها هم (به خصوص در قرن ۲۰) به آن پرداختهاند. از زمان آغاز این بحث معنای زندگی یک مقوله هنجاری غیر از اخلاق در نظر گرفته میشد.
وقتی میگوییم زندگی فلانی معنادار یا بیمعنا است، واقعا به چه معنا است؟ اوایل بسیاری بر این نظر بودند که تعبیر دیگری از زندگی است. برخی هم میگفتند وقتی میگوییم زندگی فلانی معنادار یا بیمعنا است، به اموری اشاره میکنیم که ماورای آن چیزی است که در حیطه فهم و درک ما است، شبیه آن چیزی که در ادبیات دینیمان تحت عنوان معنویت دینی میگوییم. ولی بسیاری از فیلسوفان تحلیلی معنای زندگی را یک مقوله هنجاری جداگانه و متفاوت از اخلاق میدانند و در همین باب هم نظریهپردازی کردهاند. اگر چه این نظریه در قیاس با دو رقیبش یعنی زندگی اخلاقی یا ارزشهای اخلاقی و زندگی توام با خوشبختی، نظریهای جدید بود. ولی تلاش میشد که نشان دهند میتوان زندگی معناداری داشت ولی لزوما اخلاقی یا توام با خوشبختی نباشد.
حال میخواهیم از این سخن دفاع کنیم یا دفاعیات را بیان کنیم که به چه تبیین و بیانی یک زندگی معنادار متفاوت از یک زندگی اخلاقی یا یک زندگی توام با خوشبختی است.
دومین پرسشی که میخواهیم در این جلسه به آن جواب بدهیم یا لااقل به جوابش نزدیک بشویم این است که اگر زندگی اخلاقی متمایز از آن دو زندگی دیگر است، در صورت تزاحم چه باید بکنیم؟ در اینکه ممکن است تزاحم پیدا کنند تردیدی نیست ولی در موقع تزاحم، راه حل چیست؟ کدام را باید ترجیح دهیم؟
تعریف معنای زندگی
برای این کار مقدماتی را عرض میکنم تا بتوانیم به پاسخی که میخواهیم بدهیم نزدیک بشویم. اولین نکته این است که در ترکیب اضافی Meaning of Life یا معنای زندگی، حداقل سه معنا فهمیده میشود. یک معنا ارزش زندگی است؛ وقتی میگوییم فلانی زندگیاش معنا دارد یعنی ارزشمند است. معنای دوم هدفمند بودن است؛ وقتی میگوییم فلانی زندگیاش معنا دارد یعنی هدف دارد یا از طرف سلبی، وقتی میگوییم زندگیاش بیمعنا است یعنی ارزشی در زندگیاش نیست یا هدف ندارد. سومین معنا کارکرد داشتن است و منظور از اینکه زندگیاش معنا دارد این است که زندگیاش کارکرد دارد یعنی به درد میخورد و نقشی دارد.
البته در میان نظریات معنای زندگی، ارزش از همه مهمتر است، یا ارزش از همه بیشتر است. به عبارت دیگر نظریههای معنای زندگی حول محور ارزش هستند. در اخلاق هم حرف از ارزش است یعنی نظریههای اخلاقی هم در واقع ارزشهای اخلاقی را تنسیق میکنند و از آن تعریفی ارائه میکنند. در واقع هریک از نظریههای اخلاقی (فایدهگرایی، وظیفهگرایی، غایتگرایی، فضیلتگرایی) میگویند فاعل چه شرایطی باید داشته باشد تا بتواند به این ارزشهای اخلاقی عمل کند یا اگر به آنها عمل کرد ما درباره او داوری کنیم.
در هر سه حوزه نظریههای اخلاقی یا نظریههای خوشبختی یا نظریههای معنادار، نظریهها دو فایده دارند. یک فایده این است که از آن چیزی که به عنوان شهود اخلاقی در معنای زندگی در نظر داریم، تنظیم و تنسیقی ارائه میدهند و در واقع از آن شهود اخلاقی یک تفسیر وظیفهگرایانه یا یک تفسیر غایتگرایانه میکنند، یعنی در حکم راهنمای ما است. نکته دوم این است که اگر نظریهای را برگرفتیم، به کمک این نظریه میتوانیم راجع به دیگران داوری کنیم. یعنی اگر خواستیم بگوییم فلان کار غیراخلاقی یا اخلاقی است، به اتکا آن نظریه میتوانیم از حرفمان دفاع کنیم. در خوشبختی هم همین گونه است.
…
گزارش کتاب دین و معنای زندگی در فلسفه تحلیلی را از اینجا بخوانید.