نظریه خطا
در نظریه خطا گاهی یک شخص از اخلاق بدش میآید، چون احساس میکند که اخلاق براساس میراثی از جهالتها، پیشداوریها، تعصبها و … شکل گرفتهاست. به عقیدهی این شخص اخلاق ساختاری هنجاری است که به جز fiction، داستان و تخیل، وثاقت و اعتبار دیگری ندارد. نظریهی خطا سه مولفهی اساسی دارد:
مولفههای اساسی نظریه خطا
۱٫ مولفهی اول نظریه خطا یک بحث وجودشناختی است. مطابق این این دیدگاه هیچ وجهی اخلاقی در عالم واقع وجود ندارد. اگر هم هنجاری وجود داشته باشد در تمایلات آدمی وجود داشته و به خواست او بستگی دارد. اخلاق در واقعیت وجود ندارد و به گونهای برساخته واقعیت است. تحقیق علمی در عالم و محتوای آن، چیزهای زیادی را به ما نشان میدهد اما نمیتوان امور اخلاقی را با آن نشان داد. مرحوم طباطبایی نیز در این جهت با این سخن همدلی داشته و میفرمایند: بین راست گفتن و دروغ گفتن به لحاظ هستیشناسانه تفاوتی وجود ندارد، چرا که هر دوی اینها تکلم و تلفظ هستند. اگر خوب و بدی هم وجود دارد، به خاطر اعتبار ما است نه در متن واقع.
حملهی نظریه خطا به اخلاق یک حملهی موضعی نیست؛ به این معنا که این نظریه صرفا قسمتی از اخلاق را خراب نمیکند تا چیز دیگری را جایگزین آن کند؛ بلکه این نظریه در پی آن است تا بنیاد اخلاق را از بین ببرد.
۲٫ مولفهی دوم نظریه خطا بحث معرفتشناختی است. مطابق این دیدگاه هیچ حکم و دعوای اخلاقی نمیتواند truth و حقیقت داشته باشد. به عبارت دیگر در اینجا صدقی وجود ندارد، چرا که هیچ امر اخلاقیای وجود ندارد تا این حکم از آن حکایت کند. صدق یعنی تطابق یک گزاره با واقع، و وقتی واقعی وجود نداشته باشد، صدق معنایی ندارد.
۳٫ مولفهی سوم نظریه خطا یک بحث سمانتیک است. مطابق این دیدگاه – اگر بخواهیم با خودمان روراست باشیم – صادر کردن احکام اخلاقی کاری بیهوده است، چرا که در واقع به لحاظ سمانتیک جملهای خبری درست میکنیم. مثلا میگوییم: عدالت خوب است. به عبارت دیگر این کار بیهوده است چون چیزی وجود ندارد تا بخواهیم آن را توصیف کنیم. با اینحال این کار را میکنیم، چون جملات خبری لزوما همواره برای خبر دادن از واقع ساخته نمیشوند. مثلا گاهی جملات خبری برای مسخرهکردن، استفهام، مجازگویی، تحریک فرد به انجام یک کار و … نیز ساخته میشوند.
ادعای اصلی نظریه خطا: رد واقعگرایی اخلاقی
با توجه به سه مولفهی پیشگفته، نتیجه میگیریم که بر اساس این دیدگاه هیچ معرفت اخلاقی وجود ندارد. حملهی نظریهی خطا به اخلاق یک حملهی موضعی نیست. به این معنا که این نظریه صرفا قسمتی از اخلاق را خراب نمیکند تا چیز دیگری را جایگزین آن کند. بلکه این نظریه در پی آن است تا بنیاد اخلاق را از بین ببرد. از آنجایی که از بینبردن بنیاد اخلاق ادعای سنگینی است، باید نشان بدهیم که اخلاق چیست که این نظریه در پی از بینبردن بنیاد آن است.
دلیل این که این نظریه در پی چنین چیزی است این است که در تفکر سنتی ، بنیاد اخلاق بر واقعیت استوار است. به عبارت دیگر گویا طرفداران نظریهی خطا، اخلاق را با رئالیسم یکی میدانند. این همان نکتهای است که ممکن است بعضی از اخلاقیون مثل نسبیگرایان آن را قبول نداشته باشند. با اینحال طرفداران نظریهی خطا میگویند: ما به چیزی که شهودا اخلاق نامیده میشود حمله میکنیم. و آن عبارت است از توصیف یک واقعیت. بنابراین اصل ادعای نظریهی خطا این است که اخلاق امری حقیقی نبوده و صرفا یک fiction یا داستان است.
سابقا عرض کردم که نظریهی خطا هنگامی میتواند موجه باشد که بتواند چنین ضربهای را وارد کند. حال اگر این نظریه نتواند رئالیسم اخلاقی را رد کند، طبیعتا از بین میرود. علاوه بر این اگر این دیدگاه نتواند ثابت کند که اخلاق با رئالیسم اخلاقی یکی است، باز هم موفق نخواهد بود. بنابراین این نظریه برای تثبیت خود از اثبات این دو مطلب ناگزیر است.
پرسش: اگر کسی بگوید نظریهی خطا منجر به نسبیگرایی میشود حرف غلطی زده است؟
پاسخ: نظریهی خطا نسبیگرایی را هم رد کرده و آن را اخلاق به حساب نمیآورد. اصولا مطابق این دیدگاه اخلاق صرفا یک دروغ است و تنها کارکردی داستانی دارد.
نویسنده در ادامه میگوید: نظریههای خطا انواعی دارند و همگی آنها مطابق با قرائت جی.ال.مکی نیستند. به عبارت دیگر تقریر جی.ال.مکی صرفا یکی از تقریرهای موجود از نظریهی خطا است. با این حال نویسنده بیشتر روی همین تقریر تمرکز دارد چرا که این تقریر بهترین و روشنترین تقریر از نظریهی خطا است. با صرف نظر از اختلافات، نقطهی اشتراک تمام نظریههای خطا نفی رئالیسم اخلاقی و عدم اعتقاد به وجود معیارهای عینی است. در نتیجه طرفداران این نظریه به دلایل مطلق نیز اعتقادی ندارند.
میدانید که ممکن است برای عمل دلایل متنوعی وجود داشته باشد. مثلا اعتقاد من به خوب بودن علم باعث میشود تا آمدن من به این جلسه یک دلیل اخلاقی داشته باشد. این یک نوع از دلیل اخلاقی است. ما دلایل اخلاقی وظیفهگرایانه نیز داریم. مثلا ممکن است آزار دادن کسی – صرف نظر از سود و زیان آن – از نظر من بد باشد.
در این میان دلایل اخلاقی مطلق دلایلی هستند که دلیلیتشان را از وابستگی به خواست من نمیگیرند. مثلا آزار دادن کسی – چه من از آزار دادن او خوشم بیاید و چه خوشم نیاید – ناپسند است. بنابراین categorical reason از واقعیت اخلاقی ریشه میگیرد. و در نتیجه میتوان گفت بین categorical reason و رئالیسم یکسانی وجود دارد. کسانی مثل کانت نیز که میکوشند بدون استفاده از رئالیسم اخلاقی، categorical reason درست کنند، با دشواریهای فراوانی مواجه هستند. کانت معتقد است reason ربطی به خواست ما ندارد و در برساخت عقل عملی ریشه دارد.
…