زندگی نمیکنیم که لذت ببریم، لذت میبریم که زندگی کنیم
لذت را به لحاظ فلسفی چطور میتوان تعریف و طبقهبندی کرد؟
با توجه به فرصت اندک، سعی میکنم نکات اصلی را مطرح کنم. از قدیم دو جور تفسیر از خود مفهوم لذت بوده است. در اخلاق نیکوماخوس هم این دوگانگی در تفسیر آن دیده میشود. یکی بیشتر حالت سلبی داشته است که به معنای فقدان درد و رنج بوده است. شاید در لذتگرایی اپیکور هم بیشتر همین بوده تا معنای ایجابیِ لذت.
مفهوم سلبی روشن است به این معنا که رنجی نداشته باشیم و طبیعتاً هر چه امیال ما کمتر باشد این معنا بیشتر محقق میشود. برآورده نشدن امیال منشأ درد و رنج میشود و طبعاً وقتی امیالی وجود نداشته باشد، این اتفاق نمیافتد. طبیعتاً این مفهوم بیشتر با نداشتنها تحقق مییابد. ولی مفهوم ایجابی لذت، برآورده شدن میل یا رسیدن به میل آدمی، بیشتر مد نظر ماست. به این معنا طبیعتاً درست است که لذت سوبژکتیو است یعنی در من انسان تحقق پیدا میکند، من ذهن دارم و نفس دارم که ظرف تحقق لذت است.
اما ارزش لذت را معمولاً در فلسفهی افلاطون و ارسطو بیشتر به ارزش متعلق آن میل میدانستهاند. برای مثال دربارهی میل به دانش میگفتند لذتی که از دانش میآید، لذت بسیار خوبی است. اما اگر میلی است به چیزهایی بسیار فرودست و پست ارزشش نیز از آن دست محسوب میشود. مثلاً پول یا خوردن ارزششان تابع آن چیزی بود که آن لذت را فراهم میکرد. به طور طبیعی حکمای یونان تا حدی این لذت را هم میپذیرفتند چون به همان مقدار که عقل مجاز میدانست که بخورید لذت حاصل از آن هم لذت مطلوبی بود. اما درگیر شدن بیشتر با این لذت شاید کار پسندیدهای نبود. پس به مفهوم لذت هم میتوانیم نگاه سلبی کنیم و هم ایجابی. مثلاً در نظریههای قانون طبیعی که به نحوی ریشه در اندیشهی ارسطو هم دارند، درست است که نظریه خود ارسطو نظریهی قانون طبیعی نبود اما مبنا و اساس این نظریه بود، خیرات پایهای وجود دارند که منشأ اخلاق هستند. خیرات پایه از امیال طبیعی ما (natural desires) پیدا میشوند نه میلهای اتفاقی ما. میلهای اساسی و بنیادی ما هستند.
در یونان یا در تفکر آکوییناس یا دیگرانی تا همین اواخر هیچکس این خیرات پایه را لذت حساب نکرده است. یعنی نگفته که لذت هم چیزی است که باید به دنبالش باشیم. چرا؟ چون لذت خودش مطلوب اولی نبوده، بلکه از چیزی که مطلوب بوده حاصل میشده و ارزشش تابع ارزش آن چیز مطلوب بوده است. بنابراین، خودش چندان مدخلیتی نداشته است.
ممکن است برای هر دو مثالی بیاورید؟
در یونان یا در تفکر آکوییناس یا دیگرانی تا همین اواخر هیچکس این خیرات پایه را لذت حساب نکرده است. یعنی نگفته که لذت هم چیزی است که باید به دنبالش باشیم. چرا؟ چون لذت خودش مطلوب اولی نبوده، بلکه از چیزی که مطلوب بوده حاصل میشده و ارزشش تابع ارزش آن چیز مطلوب بوده است. بنابراین، خودش چندان مدخلیتی نداشته است. از افلاطون و ارسطو بگیرید و بیایید تا همین اواخر، شاید در همین دویست یا سیصد سال اخیر لذت در نظریههای قانون طبیعی اضافه شد؛ تازه آن هم نه در همهی آنها. به این دلیل که میگفتند لذت چیزی نیست که دنبال آن باشیم. باید دنبال چیزی باشیم که میارزد و وقتی دنبال آن هستیم لذت هم پیدا میشود. لذت نسبت به آن چیزی فرعی و تبعی بود. در نظریههای قانون طبیعی، دانش و حتی توالد و تناسل بوده اما لذت به عنوان چیزی که مدخلیت داشته باشد به عنوان یک خیر پایه که بر مدارش حقوقی درست کنیم نبوده است. پس در این تفکر خودِ سوبژکتیوِ قضیه چندان اصالت نداشته است. به همین دلیل لذت از اعتیاد یا توهم، از نظر اینها اصلاً ارزش نیست. گرچه در دنیای جدید شاید مفهوم لذت را بیشتر سوبژکتیو حساب میکنند و همینکه خوش باشی شاید لذت محسوب شود.
با این تفاصیل، چه رابطهای هست میان لذت و سعادت؟
سعادت اگر به ریشهی یونانیاش نگاه کنیم مفهومش یودِیمونیا بوده است به معنای خوب بودن؛ یعنی در واقع یک زیست و حیات خوب. ولی یودیمونیا به انگلیسی happiness ترجمه شد و این یودیمونیا را نزدیک کرد به مفهوم لذت و pleasure. به همین دلیل برخی مخالف این ترجمهاند چون معتقدند یودیمونیا این نیست. سعادت بیشتر ابژکتیو بود تا سوبژکتیو. یعنی در سعادت هم باز آنچه حرف اول را میزد و مؤلفههای سعادت بودند عینی بودند. مثلاً در سعادت فضیلتها نقش داشتند. ولی تأکید میکنم اینها بدان معنی نیست که آنان به لذت بدبین بودند. مثلاً افلاطون میگفت کاری کنیم که لذتها در چیزهای خوب باشد. یعنی امیال آدمها را طوری بار بیاوریم و پرورش دهیم که به چیزهای باارزش معطوف شوند و بعد از این طریق لذت پیدا کنند. لذتشان در راست گفتن باشد نه در چیزهایی که بدند. پس اصل لذت در تفکر آنها مذموم نبوده که ردش کنند. مهم این بوده که لذت را به چه چیزی مرتبط کنند.
ارسطو میگوید کسی که با رنج و سختی و زحمت کار عادلانه میکند اهل فضیلت نیست اگر چه چنین کسی خویشتندار است. کسی که به سختی خودش را وامیدارد که راست بگوید فرق دارد با کسی که با لذت و راحتی راست میگوید. این نشان میدهد که فضیلت و سعادت یک عنصر سابجکتیو و شخصی (subject) دارد.
پس لذت به یک نظام ارزشگذارانهای مقدم بر خود قائم بوده؟
قطعاً. نظامی ارزشگذارانه کهدر آن برای مثال با فلسفه میفهمیدند که آن چیست که حیات آدمی را خوب میکند و چه طور زیستی است. و وقتی در این زیست قرار میگرفتند یکی از چیزها میتوانست به عنوان مشوق لذت باشد. لذت هیچوقت حالت بنیاداخلاق را در تفکر اینها نداشته است. پس مفهومی از سعادت در فلسفه ارسطو داشتیم که بیشتر عینی و ابژکتیواست. البته مفهومِ سوبژکتیو در آن هست یعنی فضیلتها که رکن اصلی سعادت آدمیاند معمولاً همراه احساس رضایت درونی و لذت از انجام اعمال مطابق با فضیلتاند. ارسطو میگوید کسی که با رنج و سختی و زحمت کار عادلانه میکند اهل فضیلت نیست اگر چه چنین کسی خویشتندار است. کسی که به سختی خودش را وامیدارد که راست بگوید فرق دارد با کسی که با لذت و راحتی راست میگوید.
این نشان میدهد که فضیلت و سعادت یک عنصر سابجکتیو و شخصی (subject) دارد. ارسطو و به تبع، ابن مسکویه، انواع شبهفضیلتها (pseudo-virtue) را به همین نحو از فضیلت تفکیک میکند. این موارد که انجام آنها موجب رنج و زحمت عامل است حتی اگر موافق قانون اخلاق باشد شبه فضیلت است نه فضیلت. پس سعادت جایی است که این دو به هم وصل میشوند یعنی ذهن و امیال آدمی با آن نظام ارزشی عینی اخلاق همسو است و به همین خاطر هم از آن لذت میبرد. شما وقتی سعادت را تعریف میکنید این همسویی میان شخص عامل اخلاقی و خود قانون اخلاق را تعریف میکنید. یعنی طوری است که این اعمالی که انجام میدهید با نفس شما ملائم است و احساس لذت دارد زیرا نفس شما هم آن را میخواهد. آن وقت بعضی به اشتباه فکر کردند سعادت یعنی همین لذت. در حالیکه سعادت این لذت نیست، آن تراز زندگی است که وقتی افق ذهن شخص با آن همسو شد لذت هم حاصل میشود.
در اصل ما نباید در تعریف مفهوم سعادت یا در تعریف زندگی خوب، تأکیدمان فقط روی وجه ذهنی یا شخصی باشد. این خطرناک است چون آن وقت ممکن است کسی بگوید با توهم هم میشود این مفهوم را درست کرد. ولی اینطور نیست. وقتی شما واژه اودایمونیا را ترجمه میکنید به happiness یک مقدار نزدیک میشود به pleasure یا لذت. به همین خاطر بسیاری از محققان مانند دیوید راس در ترجمههای جدیدی که از ارسطو میکنند این واژه را well-being [بهروزی] ترجمه کردهاند یا برای مثال ترنس آروین آن را شکوفایی آدمی ترجمه کرده است. در نسبت لذت با سعادت گفتیم که لذت یک مفهوم سلبی دارد یک مفهوم ایجابی. مفهوم سلبی یک حالت انفعالی است. یعنی هر چه امیال را از بین ببریم، هر چه میل و خواهش به چیزی نداشته باشیم راحتتریم. چون از چیزی ناراحت نمیشویم. چون ناراحتیها مربوط به شکستهای ماست. این مفهوم سلبی که شاید بیشتر در اپیکور بوده چندان مطلوبِ فیلسوفانِ درست و حسابی یونان نبوده است. در ادبیات عرفانی ما هم چنین چیزی است که مثلاً بهتر است نفس را از اصل برکنیم و نابود کنیم. ولی در نوع دوم یعنی لذت به معنای ایجابی، لذت یک فعالیت است. در واقع نیل به چیزی است، به قول ابنسینا ادارک ملائم از آن جهت که ملائم است.
…