دستور زبان خیر
اِچ.آر.پی(((The Harvard Review of Philosophy)(HRP) مجلۀ بازاندیشی فلسفی هاروارد، سالنامهای است که از ۱۹۹۱ در دانشگاه هاروارد منتشر میشود. در طی این سالها، این مجله با افرادی مشهور همچون جان رالز، اومبرتو اکو، هیلاری پاتنم، ویلارد کواین و ریچارد رورتی گفتگو کرده است.گفتگوی کنونی در سال ۲۰۰۲ و توسط آلکس وورهوو (Alex Voorhoeve)، استاد فعلی دانشگاههای ال.اسای لندن و روتردام هلند، انجام شده است.)): در آغاز کتاب خیر طبیعی((Natural Goodness))، شما حکایتی از مداخله ویتگنشتاین در میانه یک همایش را یادآوری میکنید. یکی از سخنرانان ناگهان بهنظرش میرسد مطلبی که قصد داشته است درباره آن سخن بگوید، جذاب، اما واقعاً مهمل است. سخنران میکوشد درلحظه، مطلب معقولتری بسازد و بگوید که ویتگنشتاین میگوید: «نه، هرچه میخواهی بگو، همانی که هستی باش! بعداً بحث را پیش خواهیم برد». چرا شما فکر میکنید این ماجرا برای فیلسوفان پندی مفید در بر دارد؟
فوت: من کتاب خیر طبیعی را با این تذکر آغاز کردم؛ زیرا بهنظرم توصیهای بسیار عالی بود. همیشه، وقتی بهنظرم میآید که باید از ایدهای عجیبوغریب صرفنظر کنم، میکوشم عکس این کار را بکنم و باخودم میگویم: حالا، لازم نیست سریع آن را دور بیاندازم. لذا، من به همه توصیه میکنم ایدههای واقعاً مضحک، اما وسوسهبرانگیز خود را نگه دارند؛ زیرا شاید کسی در این خرابهها گنج بیابد.
اِچ.آر.پی: منظور شما از «گنج پیداکردن» چیست؟
فوت: فکر میکنم یک مثال به فهم مطلب کمک کند، هرچند همیشه باید مراقب مثالها باشیم. وقتی فرد درحال گفتگو با رواندرمانگر است، اگر ناگهان متوجه شود میخواهد چیزی بگوید که مایۀ رسوایی است، تنها کاری که در آن لحظه میتواند بکند این است که درعوض، چیزی آبرومندانه بگوید. ماجرا درباره افکار فلسفی ما نیز تاحدی، از همین قرار است. دلبستگیهای فلسفی در جایی است که مشکل هم همانجاست و به همین دلیل، ما باید بر افکار خام و عجیبی که واقعاً داریم تمرکز کنیم.در آغاز خیر طبیعی، من مثال اصطلاح گیجکننده «اگر من جای شما بودم» را میآورم. یادم میآید وقتی بچه بودم، کسی به من گفت: «اگر من جای تو بودم، داروهایم را میخوردم!»، من فکر کردم «نه نمیخوردی، چون من نمیخواهم بخورم!». بعدها فهميدم که تعجبم از این گفته، بهسبب درگیریهای فلسفی ذهن من بوده است.
شاید بهسبب همین ماهیت عجیب پرسشهای فلسفی است که توضیح فلسفه برای غیرفیلسوفان دشوار است. میدانید، ویتگنشتاین میگوید که یک درس در فلسفه، به اندازه یک درس در نواختن پیانو فایده دارد و من فکر میکنم، درست میگوید.
ماجرا درباره افکار فلسفی ما نیز تاحدی، از همین قرار است. دلبستگیهای فلسفی در جایی است که مشکل هم همانجاست و به همین دلیل، ما باید بر افکار خام و عجیبی که واقعاً داریم تمرکز کنیم.در آغاز خیر طبیعی، من مثال اصطلاح گیجکننده «اگر من جای شما بودم» را میآورم. یادم میآید وقتی بچه بودم، کسی به من گفت: «اگر من جای تو بودم، داروهایم را میخوردم!»، من فکر کردم «نه نمیخوردی، چون من نمیخواهم بخورم!». بعدها فهميدم که تعجبم از این گفته، بهسبب درگیریهای فلسفی ذهن من بوده است.
اِچ.آر.پی: چرا به فلسفه علاقه پیدا کردید و چگونه به تحصیل فلسفه روی آوردید؟
فوت: من در کودکی تحصیلات رسمی نداشتم. در محیطی زندگی میکردم که پُر از شکار، تیراندازی و ماهیگیری بود و دختران اصلاً دانشگاه نمیرفتند. اما یکی از خانمهایی که معلم سرخانۀ من بود و خودش هم واقعاً تحصیلکرده بود، به من گفت: «میدانی! تو میتوانی به دانشگاه بروی». لذا من هم تصمیم گرفتم دنبالش باشم. واقعاً، هیچ چیزی دراینباره نمیدانستم که البته خیلی هم عجیب نبود؛ زیرا اغلب خانم معلمهای سرخانه ما خودشان هم تحصیلات عالی چنداني نداشتند و بنا هم بر این بود که بتوانند همه چیز را به ما بیاموزند! بگذریم، در چند دوره آموزش از راه دور مکاتبهای شرکت کردم و بعد در کمال تعجب، در دانشگاه سامِرویل [آکسفورد] پذیرفته شدم. من برای سامِرویل درخواست فرستادم؛ چون شنیده بودم دانشگاه روشنفکری است، اما درعینحال از نظر اجتماعی، فخرفروشانه عمل نمیکند و من میکوشیدم از این محیطهای اجتماعی پرافاده راهم را جدا کنم. در این دوره آموزشی، تصمیم گرفتم که در درسهای علوم سیاسی، فلسفه و اقتصاد شرکت کنم؛ چون میخواستم کاری نظری انجام دهم. بهسبب نداشتن تحصیلات و استعداد، نمیتوانستم ریاضی بخوانم. برای همین با خودم گفتم که اقتصاد و فلسفه مباحثی نظری است که میتوانم پی بگیرم.
اِچ.آر.پی: چه شد که بر فلسفۀ اخلاق متمرکز شدید؟
فوت: من همیشه به فلسفه علاقه داشتم، اما اتفاق مهم این بود که وقتی در سال ۱۹۴۵ به آکسفورد برگشتم، دورهای بود که اخبار مربوط به اردوگاههای زندانیان منتشر میشد. این اخبار بهقدری تکاندهنده بود که احتمالاً، امروزه هیچکس نمیتواند آنها را باور کند. ما [هم] فکر میکردیم محال است چنین چیزی اتفاق بیفتد. بهطورخاص، این حادثه بود که باعث شد به فلسفه اخلاق علاقهمند شوم. بههرحال، من همیشه به فلسفه ذهن بیشتر علاقه داشتم و هنوز هم دارم. اما، بعد از شنیدن اخبار اردوگاههای زندانیان، با خودم گفتم «نمیشود مثل استیونسون، آیر و هِر، گفت که اخلاق درنهایت، فقط بیان طرز تلقی((expression of an attitude)) است» و درگیر این مسئله شدم.
اِچ.آر.پی: در این ایده که اخلاق صرفاً بیان طرز تلقی است، چه چیزی بهنظر شما آنقدر غلط میآمد که با حادثه هولوکاست سازگار نبود؟
فوت: نظریهپردازان مذکور میکوشیدند در عباراتی مانند «ازنظر اخلاقی، خطاست که فردی بیگناه را به قتل برسانی»، شرایط استفاده از چنین عباراتی را در چارچوب احساسات یا گرایشهای گوینده تفسیر کنند یا اینکه بگویند از سنخ تعهدات فرد است به اینکه بهطریقی خاص عمل کند. معنای این سخن آن است که مطابق چنین نظریههایی، میان واقعیات و مبانی احکام اخلاقی با خود احکام شکافی وجود دارد. زیرا فارغ از هر استدلالی که ممکن است برای احکام اخلاقی آورده شود، فرد میتواند بدون هیچ اشکالی آن را نپذیرد، فقط به صرف اینکه احساس یا گرایشی مطابق با آن حکم اخلاقی ندارد. این همان چیزی است که من فکر میکردم غلط است. زیرا اگر بر این خطِ مشی زندگی کنیم، اساساً نمیتوان تصور کرد که به فردی نازی گفته شود «ما برحق و شما بر خطا هستید» و این عبارت اعتباری هم داشته باشد. بااینحساب، در برابر نازیهایی که احساس میکنند آنچه انجامدادهاند موجه بوده است، به بنبست کامل میرسیم. در نگاه من، «نمیتوان بههمان معنا که اختلافنظرها را در مصاديق زیباییشناختی یا دوستداشتن و نداشتن، شخصی((subjective)) میدانیم، تفاوت نگرشهای اخلاقی را هم شخصی [و ذهنی] بشماریم». گسست توصیفها از طرز تلقیها یا واقعیتها از ارزشها که مشخصه فلسفه اخلاق جدید است، باید نظریه بدی باشد.
اَنسکوم از بهترین فیلسوفان دوران ما بود. علاوه بر این، او قاعدتاً در من مسئلههایی را ایجاد میکرد که ویتگنشتاین در او ایجاد کرده بود. قاعدتاً، او نیز با ویتگنشتاین در برخی موضوعات مباحثاتی داشته است، مثل آنچه من با اَنسکوم داشتم. او درباره ویتگنشتاین حرف نمیزد، اما چیزهایی درباره روش فکری ویتگنشتاین به من آموخت. البته، مطمئنم تصور اَنسکوم این نبود که درحال آموختن چیزی به من است، اما این اتفاقی بود که میافتاد.
اِچ.آر.پی: قبل از اینکه به پاسخ شما درباره شخصیانگاری((subjectivism)) بپردازیم، میخواهم قدری بیشتر درباره الگوهای اولیه شما در فلسفه اخلاق صحبت کنیم. وقتی کسی آثار شما را میخواند، بهوضوح تأثیر انسکوم((Elizabeth Anscombe)) و ویتگنشتاین را میبیند. بهنظر شما آنها چه تأثیری بر تفکر شما گذاشتند؟
فوت: اَنسکوم بیشتر از همه بر من اثر گذاشت. معلم فوقالعاده من، دونالد مکینون((Donald MacKinnon))، درواقع، بیشتر الاهیدان بود تا فیلسوف. او فلسفه هگلی را به من آموخت و همچنین، فلسفه کانت را که خیلی عالی بود. اما، مکینون به فلسفه مدرن و تحلیلی، اعتقاد چندانی نداشت. بنابراین، به فردی مثل انسکوم نیاز داشتم تا بتوانم فواید این فلسفه را ببنیم. انسکوم منش سختگیرانهای داشت و آنطور شخصیتی نبود که معلم دانشگاه باشد و به همه دانشجویان در امتحاناتشان کمک کند؛ لذا خیلی با شرایط دانشگاه آکسفورد سازگاری نداشت. اما، خوشبختانه، مسئولان سامِرویل متوجه شایستگیهای او شده بودند. در نظر آنها، او شخصیتی حیرتانگیز بود و پشتسرهم، برایش بورس تحصیلی اختصاص میدادند و نمیخواستند او را از دست بدهند. این برای من موقعیتی عالی بود؛ زیرا عادت کرده بودیم که هر روز با هم گفتگو کنیم. در دانشگاه، بعد از ناهار، ما مینشستیم و بحثهای فلسفی میکردیم. او چند موضوع مطرح ميكرد و با اینکه بهندرت با گفتههای من موافق بود، همیشه تمایل نشان میداد که انتقادهای من را ملاحظه کند و از استدلالهای من به فکر فرو میرفت. خاطرم هست که در یک لحظه سرنوشتساز، درخصوص چند جمله گفتم که اینها قاعدتاً معنایی مرکب از توصیفی و ارزشی((descriptive and evaluative)) دارند. انسکوم گفت: «از چی؟ چی؟». با خودم گفتم «ای وای من، پس ممکن است کسی این تمایز را قبول نداشته باشد! ممکن است کسی بگوید: چی؟».
پس، میبینيد که موقعیت من خیلی ممتاز بود؛ چون انسکوم از بهترین فیلسوفان دوران ما بود. علاوه بر این، او قاعدتاً در من مسئلههایی را ایجاد میکرد که ویتگنشتاین در او ایجاد کرده بود. قاعدتاً، او نیز با ویتگنشتاین در برخی موضوعات مباحثاتی داشته است، مثل آنچه من با انسکوم داشتم. او درباره ویتگنشتاین حرف نمیزد، اما چیزهایی درباره روش فکری ویتگنشتاین به من آموخت. البته، مطمئنم تصور انسکوم این نبود که درحال آموختن چیزی به من است، اما این اتفاقی بود که میافتاد. او اغلب به سمینارهای من میآمد و من همیشه در سمینارهای او شرکت میکردم، درحالی که به طور معمول، تقریباً با همه سخنان او مخالف بودم. طبیعی است که من در اغلب بحثها مغلوب میشدم، اما باز هم در هفته بعد آنجا بودم و انتقاد میکردم. داستانمان شبیه کمدیهای دوران بچگی بود که غلتک از روی یک شخصیت رد میشد و او را پهن زمین میکرد، اما باز هم در صحنه بعدی، او صحیح و سالم حضور داشت. من شبیه یکی از آن شخصیتها بودم.
فکر میکنم این روند پنج سال ادامه داشت. بعد، نرمن ملکلم((Norman Malcolm)) به آنجا آمد و سخنرانی او مرا به کتاب پژوهشهای فلسفی ویتنگشتاین علاقهمند کرد. برای همین، مطالعه آن را شروع کردم، منظورم این است که واقعاً آن را مطالعه میکردم و بعد از انسکوم [که مترجم کتاب به انگلیسی بود] پرسیدم: «چرا به من چیزی نگفتی؟» گفت: «چون این خیلی چیز گرانبهایی است که کسی مخالف حرفت وجود داشته باشد.» در نگاه او، مهم این نبود که آثار ویتگنشتاین پذیرفته شود، بلکه ترجیح میداد طوری عمل کند که همه چیز مخالف آن باشد. او دوست نداشت که من خیلی راحت با همه گفتههای او موافقت کنم. بله، از جنبه شخصی ما با هم دوست بودیم. همانطورکه میدانید او خیلی کاتولیکتر از پاپ بود، درحالیکه من ملحد شناسنامهدار بودم؛ بنابراین، از نظر مبانی ایدئولوژیک هیچ توافقی نداشتیم. اما این مباحثات عالی را با هم انجام میدادیم و بچههای او هم خیلی به دیدن من میآمدند.
اِچ.آر.پی: رویکرد شما در فلسفه اخلاق، تأکید بر فضیلتهاست. این روش در فلسفه اخلاق برای شما چه جذابیتهایی داشته و دارد؟
فوت: تصور میکنم آغاز این روند با مطالعه آکوئیناس بود. درحال گذراندن دوره تعطیلات بودم که انسکوم به من گفت: «فکر میکنم باید آکوئیناس بخوانی». به بخش دوم از رساله جامع الاهیات آکوئیناس علاقه پیدا کردم که درباره فضایل و رذایل خاص بود. آنجا متوجه شدم که همواره استدلالهای خوبی وجود دارد برای اینکه اظهار کنیم چیزی فضیلت یا رذیلت است. خاطرم است قطعهای را میخواندم که در آن آکوئیناس میگوید: پُرحرفی رذیلت است؛ با خودم گفتم: «عجب ایده فوقالعادهای!» وقتی شما بهطورجدی، پرسشی درباره فضیلتی خاص طرح میکنید، متوجه میشوید که بحث صرفاً شخصی نیست و شما نمیتوانید هرچیزی که میخواهید بگویید. اگر پُرحرفی واقعاً رذیلت است، باید دلیلی پُشت آن باشد. از یکی از شاگردانم همین سؤال را پرسیدم: «اصلاً چرا پُرحرفی باید رذیلت شمرده شود؟». گفت: «خُب، وقتی فردی همیشه حرف میزند، دیگر زمانی برای فکرکردن ندارد». این دلیل آکوئیناس نبود، اما از پاسخ شاگردم خرسند شدم و بهنظرم درست آمد. در یکی از سخنرانیهایم، پاسخ شاگردم را تکرار کردم و بعد از پایان جلسه چند مرد جوان، در راهرو جلوی من را گرفتند و گفتند: (البته، توجه دارید که زمان قدیم بود) «اما شاید [دوست یا] همسر من نیازی به فکرکردن نداشته باشد» و من با صراحت گفتم: «هرکسی به فکرکردن نیاز دارد.»
این رویکرد اساس کار من در نگارش همه آثارم بوده است، ازجمله همین خیر طبیعی. نباید صرفاً گفت که «باید بنیانهایی برای احکام اخلاقی وجود داشته باشد» [،اینکه مشخص است]؛ زیرا معلوم است که درباره هر فضیلت و رذیلت فردی، میتوان پرسید بر چه اساسی حکم به فضیلت یا رذیلت داده شده است. برای مثال، میتوان پرسید «آیا فضیلت عفّت وجود دارد و اگر پاسخ مثبت است، مبنای آن چیست؟». تمامی موضوع فلسفه اخلاق به همین شکل در ذهن من قوام یافت. قبل از آن، من خیلی ساده، فکر میکردم که «باید بنیانهایی عینی برای احکام اخلاقی وجود داشته باشد» [و در توضیح ایدهام]، چیزی بیش از این هم نمیتوانستم بگویم که آن بنیادها باید با رفاه انسان یا چیزی شبیه آن مرتبط باشند. اما، توجه به جزئیات، که آن را از آکوییناس آموختم، به من نشان داد که دیدگاه فضیلت-رذیلت راهی عالی فرآهم آورده است که در آن ایدۀ عینیت احکام اخلاقی تقویت میشود. وقتی فردی صرفاً گزارهای مثل «این کار نادرست است» را بررسی کند، هرگز مانند وقتی که گزارهای مثل «پُرحرفی رذیلت است» را بررسی میکند، به استدلالها یا حکمهای خاص دست پیدا نمیکند.
البته، حتی بعد از این کشف هم هنوز، مفهومی عام از خیر نداشتم که متناسب با تواناییها، حالتها و کارهایی باشد که برای سبکی خاص از زندگی ضروریاند، مفهومی که در کتاب خیر طبیعی، نقش مهمی در سخنان من درباره مبانی مطالبات اخلاقی ایفا میکند. تا مدتی طولانی نمیتوانستم چنین مبنایی عام برای اخلاق پیدا کنم و کُندتر از آن بودم که بیش از چند مقاله راجع به افکار ناتمام خودم بنویسم. لذا به بحث اخلاق پزشکی مشغول بودم که طرفداران خیلی زیادی داشت. از موضوع اخلاق پزشکی زده نشدم، منتها بهمحض اینکه متوجه شدم چگونه میتوان به پرسشهای بنیادینی راه پیدا کرد که در کتاب خیر طبیعی طرح کردهام، موضوع اخلاق پزشکی را کنار گذاشتم. یعنی، در اواسط دهه ۱۹۸۰٫ بعد از آن هم وقت زیادی صرف کردم تا بالاخره کتاب به مرحله انتشار برسد. در رونمایی از کتاب خیر طبیعی، ویراستار دانشگاه انتشارات آکسفورد، جمله ابتدایی کتاب را که از ویتگنشتاین نقل کردهام برداشته بود (یعنی این جمله: سخت است به همان آهستگی و کُندی باید و شاید فلسفه بورزی) و گفت «بسیار خوب، این مشکلی است که بهنظر میرسد فیلیپا آن را حل کرد».
پس این فرایند پیشرفت فکری من است: از این فکر که شخصیانگاری [در اخلاق] باید اشتباه باشد به این تفکر که وقتی ما به فضایل و رذایل فردی مینگریم، حقیقتاً میتوانیم بنیادی عینی برای احکام اخلاقی جزئی بیابیم و بر این اساس پیش برویم.
…
پینوشتها: