“بايد” از “هست” قابل استنتاج نيست
چرا زبان اخلاقي؟
من در اين مقاله (كه اساساً به جشننامه جك اسمارت تقديم شده است) عنواني را برگزيدهام كه با وي (جك اسمارت) بر سر آن مخالفت داريم، (عنواني) كه در عين حال اين فرصت را به من ميدهد تا به بررسي اين پرسش بسيار مهم بپردازم كه آيا ما ميتوانيم بدون زبان اخلاقي كاري انجام دهيم يا خير. من اين موضوع (زبان اخلاقي) را، نه فقط با ديدگاههاي اسمارت، بلكه با ديدگاههاي ماروين زيمرمان – يعني كسي كه اسمارت راجع به مقالهي سال ۱۹۶۲ او ميگويد : «يكي از چالشانگيزترين مقالاتي است كه در بيش از بيست سال گذشته راجع به فلسفه اخلاق نوشته شده است»- بررسي خواهم كرد. همچنين من در مورد يك عنوان مرتبط، كه توسط پيتر سينگر در مقالهي خوب ديگري ، يعني «آيا نياز داريم راجع به اينكه «بايد» از «هست» قابل استنتاج ميباشد يا نه، جنجال راه بياندازيم؟» مطالبي خواهم گفت. اين امر يكي از مزيتهاي فراوان كتاب اسمارت است كه موجب شده تا اين پرسشها مجدداً مطرح شوند.
من به عنوان بحث مقدماتي راجع به اين موضوعات اصلي ، ابتدا به اعتراض (منتقدان) عليه استفادهي اسمارت از واژهي «كاربردشناسي» وارد ميشوم. ابتدا سهگانهي «معناشناسي» ، «نحو» و «كاربردشناسي» در تلاشي قابل تحسين مطرح ميشوند بلكه تمايزهايي در مفهوم نسبتاً عمومي «معنا» ايجاد نمايند. متاسفانه اكنون اين واژهها (معناشناسي، نحو، كاربردشناسي) همواره براي برجسته كردن اين تمايزها به كار نميروند، و برخي از مهمترين تمايزها در اين طبقهبندي قرار نميگيرند. براي مثال، برخي نويسندگان (عمدتاً زبانشناسان ) ظاهراً معناشناسي را به مثابه امري مرتبط با معنا، اما در معنايي كاملاً عمومي، و نحو را به مثابه امري مرتبط با قواعدِ صورتبندي گزاره -كه تحت تأثير معنا نيست- از هم تفكيك ميكنند، اما ساير نويسندگان (عمدتاً فيلسوفان) از همان تمايز ذاتي پيروي ميكنند و ارتباط ويژگيهاي نحوي را با معنا مُجاز ميدانند. بنابراين گَشتاري كه حالت امري را ايجاد ميكند ميتواند به يك معنا يك گشتار نحوي يا گرامري ناميده شود، اما در معنايي ديگر ميتواند يك تغيير معناشناسانه باشد، زيرا آن (گشتار) آشكارا معناي گزارهها را تحت تأثير خود قرار ميدهد.
زمانیكه استيونسون بخشی از كتاب خود «اخلاق و زبان» را «جنبههای كاربردي معنا» نامگذاری كرد، او با ويژگيهای پيشاگفتاری زبان اخلاقی چنان رفتار كرد كه گويی آنها عناصر تشكيلدهنده معنای آن میباشند، و چون اعمال پيشاگفتاری در معرضِ قواعد منطقی قرار نمیگيرند، مآلاً او (استيونسون) تبديل به يك خردگريز شد.
اين تمايز نبايد ما را در اينجا نگران كند. اما وصف «كاربردشناسي» سردرگمي فراواني در فلسفهي اخلاق ايجاد كرده است كه- از كتاب جي. ال. آستين ( به اين سو)- ديگر توجيهي براي ادامهي آن وجود ندارد. سردرگمي مشابهي- گاهي ناشي از جابهجا كردن تصادفي توصيف ويتگنشتايني- در «كاربرد» كلمات و گزارهها پديد ميآمد. آستين بين اعمال گفتاري و پيشاگفتاري تفكيك قائل شد و همچنين در اعمال گفتاري نيز بين انواع متفاوت از نفوذ گفتاري تمايز ايجاد كرد. كلمهي «كاربردشناسي» شايد براي كمرنگكردن اين تمايزها طراحي شده باشد، اما همانطور كه مشهور است، اين كلمه (كاربردشناسي) عاطفهگرايان را سردرگم كرده است. زمانيكه استيونسون بخشي از كتاب خود «اخلاق و زبان» را «جنبههاي كاربردي معنا» نامگذاري كرد، او با ويژگيهاي پيشاگفتاري زبان اخلاقي چنان رفتار كرد كه گويي آنها عناصر تشكيلدهنده معناي آن ميباشند، و چون اعمال پيشاگفتاري در معرضِ قواعد منطقي قرار نميگيرند، مآلاً او (استيونسون) تبديل به يك خردگريز شد.
اما اعمال گفتاري در معرض قواعد منطقي قرار ميگيرند. كاملاً ميتوان- مانند عاطفهگرايان- چنين ادعا كرد كه داوريهاي اخلاقي نوع متفاوتي از نفوذ گفتاري را در قياس با افعال گفتاري ثابت دارا هستند، اما با اين وجود، من برخلاف آنها ادعا ميكنم كه ميتوانند در معرض قواعد انسجام و قواعد اخلاقي قرار گيرند، و بنابراين داوري عقلي اخلاقي ممكن خواهد بود. گفتگو راجع به كاربردشناسي اين احتمال را دچار ابهام ميكند، زيرا- همانطور كه اسمارت چنين كرد- مردم را به گفتن اين امر سوق ميدهد- كه فصل سوم كتاب او- فصلي كه راجع به آن بحث ميكنم، با كاربرد شناسي «بايد» سروكار دارد و نه با معناشناسي آن، و شايد چنين پنداشته شود كه- (اين فصل) چنين اشاره ميكند كه- پرسشهاي مطرح شده در آن فصل توسط اسمارت- به تَبَعِ زيمرمان- هيچ ارتباطي با انسجام منطقي ندارد.
همچنان (مباحث كاربردشناسي) متضمن آن است كه آنچه در فصل چهارم مورد بحث واقع شده- يعني معناشناسي «بايد»- الزاماً با انسجام منطقي سروكار دارد. اما همانطور كه نشان خواهم داد، هر چند برخي از موضوعات مطرح شده توسط زيمرمان با تأثيرات پيشاگفتاري- كه ما با كاربرد احكام اخلاقي ايجاد كردهايم ارتباط دارد- اما غيرممكن است اين موضوعات را بدون فهم ويژگيهاي منطقي افعال گفتاري- كه ما در ايجاد آنها دخالت كردهايم- طبقهبندي كنيم. همانطور كه خواهيم ديد، زيمرمان با بيتوجهي به اين ويژگيهاي منطقي، اهميت داشتنِ چنين زباني را به شكل ناپسندي دستكم ميگيرد، و متعاقباً حتي در فهم كاربردشناسي- به معناي آنچه كه ما با استفاده از آن ميتوانيم بدست آوريم، و آنچه كه اگر فاقد آن كاربردشناسي بوديم در كسب آن ناتوانيم- كاملاً دچار سوءتفاهم ميشود.
…