ما همه گناهکاریم | نقد اخلاقیِ سریال نیلوفر سفید
مالومنال شما را به کجا میکشاند: سریال نیلوفر سفید
نکتهای جالب درمورد مایک وایت، سازنده، نویسنده و کارگردان سریال نیلوفر سفید در شبکه اچ.بی.اُ، این است که وی در فصلی از مسابقۀ بازمانده بازی کرده و درحال اتمام آن است؛ این سریال، نمایشی زنده از واقعیتی بیرحمانه درپی قراردادن غریبهها در شرایط بازی پیچیده مهارتی و ذهنی است.
وایت درحقیقت، نقش معتاد بازمانده را ایفا میکند. دو فصل از سریال معمایی نیلوفر سفید، دربارۀ گروهی از افراد ثروتمند فاسد است که کارکنان هتل اقامتی خود را به قصد قربانی زیر نظر دارند. آنها با استفاده از روشهای انسانی متحد شده تا کارکنان را فریب دهند و از محدوده خارج سازند.
سریال نیلوفر سفید این موضوع را یک امر مسلم میداند که انسانها برای رسیدن به خواستههایشان از هوش و ذکاوت خود (در سطوح مختلف) استفاده میکنند. در این سریال، هیچ بیگناهی وجود ندارد؛ نارساییهای اخلاقی آنها، از کوچکترین و اسفناکترین آنها گرفته، تا سختترین ضربۀ روحی را شامل میشود. شین (جک لیسی) فصل اول را با شکایت و سرزنش کارکنان هتل آغاز میکند تا حق خود را بگیرد. آرموند (موری بارتلت)، مدیر هتل، که مدتهاست از این موضوع رنج میبرد، کارکنانِ تازهکار خود را نادیده میگیرد. آنها درواقع لانۀ نفوذ قانونشکنان هستند که با خواستههای زیاد، احساس وظیفه را به اعضای گروه منتقل میکنند.
تانیا (جنیفر کولیج)، تنها شخصیتی است که در هر دو فصل، حضور دارد و دلیل قهرمانیبودنش هم اتصاف به فضیلتِ قتل مخفیانه است. در فصل دوم این سریال، وجود او در هستۀ مرکزیِ توطئهای بسیار حیرتآور بود. اما همجنسگرایانی که میخواستند او را به قتل برسانند، ثروت کلان خود را در مقابل بلیندا (ناتاشا راثول) به رخ کشیدند و بهطور ناعادلانه از آن رابطه خارج شدند، تمام داراییهای خود را پس گرفته و وارد رابطه جدیدی شدند.
شخصیتهای سریال، براساس چیزی عمل میکنند که جان لاکِ فیلسوف، آن را «وضع طبیعی و رامنشده» مینامد. لاک، یکی از بنیانگذاران لیبرالیسم مدرن، معتقد بود که انسانها بدون جامعه به حال خود رها میشوند و زندگیهایی «زننده، بیرحمانه و کوتاه» دارند. در وضع طبیعی و رامنشده، هیچ حس اجتماع یا همبستگی میان آنها وجود ندارد. تمام خواستههای مردم، همان چیزی است که به میلشان به آن میکشد و زندگی آنها، تنها محدود به خواستههایی میشود که انکار نمیکنند.
چنین وقایعی، در سریال نیلوفر سفید رخ میدهد. اسم شخصیتها اشارۀ فرهنگی دارند؛ برای مثال، لاک امیدوار بود تا گروهی از مردم را از رفتارهای ناپسند باز بدارد. بااینحال، از نظر لاک، خیرخواهی همانند چسبی عمل میکند و افراد را در کنار یکدیگر قرار میدهد؛ اگر از پشت خنجر بزنی، از پشت خنجر خواهی خورد.
اما این آرزوی لاک، نسبتبه اینکه اقشار و قوانین جامعه، شهروندانش را نیککردار و اخلاقی نگه دارد، در سریال نیلوفر سفید دیده نمیشود. مطمئناً همبستگی در دنیای نمایش شکل میگیرد، ولی اینها موقتی، زودگذر و صرفاً فرصتطلبانه هستند. بلیندا و تانیا همدیگر را دوست ندارند؛ آنها به یکدیگر نیاز دارند. ایتن (ویل شارپ) و هارپر (اوبری پلازا) ممکن است با یکدیگر در ارتباط باشند، اما این ارتباط آنقدر قوی نیست که در صورت تغییر میزان ثروت و دوستی، همچنان کنارِ هم بمانند.
مهم این است که این موضوع، از شکاف طبقاتی عبور میکند؛ البته این سریال، از آن دسته آثار هنریِ مدرن است که فقط ثروتمندان را هدف قرار میدهد ــ از فیلم پاراسایت گرفته تا مِنو ــ اما این سریال، خشم و کینه را صرفاً به طبقۀ بالای جامعه نسبت نمیدهد. آنچه نیلوفر سفید را از بسیاری از سریالهای سینمایی و تلویزیونی متمایز میکند، راهکاری برای بررسی فشار اقتصادی وارد بر شهروندان، ثروتمندان و مستمندان است.
بهتره پول من دستِ اون عوضی باشه
تورستین وبلن، جامعهشناس اتریشی، عمدتاً با کتابش «نظریۀ طبقۀ اشرافیان» شناخته میشود. وبلن، ویژگی اَشرافزادگان را بررسی میکند و وجوه مشترکی را در میان بسیاری از فرهنگها مییابد. وبلن صراحتا میگوید که افراد ثروتمند، زیادهروی را دوست دارند؛ آنها دوست دارند پول خود را برای مصارف غیرضروری خرج کنند.
شخصیتهای نیلوفر سفید، یا در افراطاند یا در تفریط!
آنها همواره بیش از آنچه نیاز دارند، میخواهند و به همین دلیل، خواستههایشان، زندگی را تبدیل به برخی فرصتها میکند. ثروت و قدرت، وسیله ای برای دستیابی به ثروت و قدرت بیشتر است.
خانوادﮤ دی گراسو، در فصل دوم، نمونۀ بارز این موضوع هستند. برخی از خانوادههای ثروتمند دارای «جایگاه والایی» هستند که این جایگاه، ارزش آنها را به نمایش میگذارد. جایگاه خانوادﮤ دی گراسو، لانۀ موشهاست؛ آنها به جای اینکه به ذخیرﮤ غذایی خود توجه کنند، میخواهند خرخرۀ یکدیگر را بجوند!
این خانواده، در طول نسلها آموخته است که دنیا چیزی بیش از رسیدن به اهداف نیست و جز برای رسیدن به اهدافِ بیشتر، تلاش دیگری نباید کرد. برت (اف. موری آبراهام)، پدرِ خانواده، فرهنگ کوچکی را به خانوادهاش یاد داده که خودش هم به آن پایبند است. در این فرهنگِ خانوادگی، رابطۀ جنسی، فرصتی برای فریبکاری، دستیابی به ثروت، دغلکاری و عشق نیز فرصتی برای دسیسه است.
اما فرزندان این خانواده از رقابت و جلب محبت او ناامید هستند وحتی اگر متوجه این موضوع نباشند، تنها برای پیشرفت خود از او پیروی میکنند. برای این خانواده، هیچچیز و هیچکس در جایگاهی ثابت نمیماند، هیچچیز جداگانه یا تنها نیست. برت ممکن است از دید شخصیتهای دیگر، پیرمردی ناتوان، بیآزار و صلحجو باشد، اما در کهنسالی هم مثل همیشه، مصمم و تکبُعدی عمل میکند، در فصل دوم به تحلیل ضعف دیگران میپردازد و از نقاط ضعف آنها به نفع خود استفاده میکند.
این روندِ منفعتطلبانه از شخصیتهای بیرحم فصل ۲، در سرتاسر جهان گسترش مییابد. تانیا بهخاطر تنهاییاش مورد استثمار قرار میگیرد و میل خودخواستگی او برای استثمار دیگران، اجازه نمیدهد خطرِ پیشِ رویش را متوجه شود. همهچیز را به لوسیا و میا،، قویترین شخصیتهای فصل دوم، میگویند. آنها تبدیل به آدمهایی میشوند که راه رسیدن به خواستههایشان را میدانند و طبق آن عمل میکنند. هیچ احترامی در میان دزدها وجود ندارد و هیچ ارزشی جز اصلاح فساد اخلاقی نیست؛ عملکردن طبق این اصل، جهان را از افراد دورو و بدجنس در امان نگه میدارد.
و به چه دلیل؟ مفاهیم مختلفی را میتوان در نیلوفر سفید دید و فهمید. آنهمه رنج و استثمار در انتها فقط یک دلخوشی خواهد بود. عجیب نیست که در هر فصل، قتل انسانی نادیده گرفته میشود تا هیاهویی را برپا کند! در فصل اول، آرموند بهدلیل شوخی نابهجا رگ خود را میزند و مرگ ترحمآمیزی دارد. در فصل دوم، تانیا موفق میشود (تا حدودی) خود را از توطئۀ قتل نجات دهد، اما در یک سقوط اتفاقی، جانش را از دست میدهد.
خودتان ببینید. اگر حس تعلقِ خاطر و دلبستگیِ طبقۀ مرفهِ جامعه نسبتبه اهدافِ بیهوده باشد، قطعاً سرنوشت آنها نیز بیهوده خواهد شد. حتی آنهایی که موفق میشوند هم موفقیتی کاذب به دست میآورند و آنهایی که شکست میخورند و بهسختی این شکست را میپذیرند، در نهایت به زمین گرم مینشینند و از بازیگران حقهبازی عقب میافتند که برای توطئه و تبانی تلاش بسیار کردهاند، اما همچنان با شکست موجه شدند.
فیلمها را اینجا از منظر اخلاقی ببینید.