غمِ دوست خورَم یا غم رسوایی را؟ | در تعارض اخلاق و دوستی، چه باید کرد؟
اگر رابطۀ دوستانۀ خوبی دارید، خوشحال باشید و قدر بدانید. اما برای بسیاری از ما پیش آمده است که بین این دوراهی گیر افتادهایم: دوستِ خوبی باشیم یا کار درست را انجام دهیم؟ مثلاً اگر قرار باشد دروغ بگوییم تا کار دوستمان را لاپوشانی کنیم، دوستی و اخلاق مقابل یکدیگر قرار میگیرند.
من اخلاقشناسم1 و دربارۀ موضوعات مربوط به دوستی پژوهش میکنم. به همین دلیل، این سؤال یکی از دغدغههای من است.
چهبسا کسی بگوید آدمهای بد، بهاحتمالِ زیاد، با دوستانشان بدرفتاری میکنند، مثلاً به آنها دروغ میگویند، از آنها دزدی میکنند یا فریبشان میدهند. اما منطقاً ممکن است که کسی با برخی افراد، بدرفتاری کند، اما با برخی دیگر، خوشرفتار باشد.
پس آیا دلیل بهتری وجود دارد که فکر کنیم آدمِ خوب حتماً دوست خوبی هم هست؟
معضلات پیشِ روی دوستی و اخلاق
ابتدا مواردی را میآوریم که اخلاق و انتظاراتِ آدمها از رابطۀ دوستانه، با هم در تعارضاند.
ظاهراً دوستی مستلزم این است که ذهنمان را باز بگذاریم، تا اتفاقات را از دیدِ دوستمان ببینیم، حتی اگر نگرش او، با ما فرق داشته باشد. لازمۀ دوستی این است که شادکامیِ دوستانمان، دغدغۀ ما هم باشد. البته، به این معنا نیست که چیزهای خوب را برای آنها بخواهیم. همچنین، دوست داریم آنها را یاری کنیم تا برخی از این خوبیها و خوشیها را به دست آورند.
همین نکته، تفاوت بین مراقبت دوستانه با کسی است که صرفاً خیرخواه ماست.
البته نباید چشمانمان را بر خواستههای او ببندیم؛ بلکه باید بفهمیم، او چهچیزی را خوب میداند و چهچیزی را بد. وقتی دوستمان از چیزی خوشش نمیآید و ما با خوشخیالی آن کار را انجام دهیم، مثل والدین رفتار کردهایم، نه دوست. در برخی شرایط، تاحدی مُجازیم که والدانه رفتار کنیم، مثلاً وقتی دوستتان مست است و شما کلیدهای خانهاش را پنهان میکنید تا از خانه بیرون نرود. اما به نظر میرسد چنین مواردی، صرفاً مواردی استثنایی باشند.
برخی از نظریهپردازان میگویند گشادهرویی نسبت به نگرشهای دوستانمان است که باب اشتباهاتِ اخلاقی را باز میکند. مثلاً اگر دوستمان ارزشهای متفاوتی داشته باشد، دوستی با او موجب میشود رفتهرفته ارزشهای ما هم تغییر کند، حتی اگر باعث شود پسرفت کنیم. این اتفاق، خصوصاً زمانی میافتد که رابطۀ دوستانه، شما را سوق میدهد که نظرات دوستتان را جدی بگیرید.
دیگر پژوهشگران میگویند مشکل اصلی، زمانی به وجود میآید که هم تمایل داریم به دوستمان کمک کنیم، هم دوست داریم نسبت به نظراتش، گشادهرویی از خود نشان میدهیم؛ در واقع، ترکیب این دو است که مشکلساز میشود. دین کوکینگ2 و جِنِت کِنِت3 استدلالشان را با جملهای از رمان غرور و تعصب همراه میکنند. در این جمله، الیزابت بِنِت،4 شخصیت اصلیِ داستان، به آقای دارسیِ5 بیاحساس و یکدنده میگوید: «اگر آن کسی که از تو درخواستی میکند، برایت مهم باشد، خواستهاش را برآورده میکنی و منتظر دلیل و برهان نمیمانی.»
فرض کنید دوستتان به محل کار نرفته است. از شما میخواهد که به رییس بگویید مریض است، نه اینکه رفته خوشگذرانی. شما فقط به این دلیل که او چنین خواسته است، باید این کار را انجام دهید.
دیدگاه ارسطو در باب نقش فضیلت در دوستی
خوب است نگاهی داشته باشیم به دیدگاه ارسطو دربارۀ دوستی و معیار خوب بودنِ آدمی. با این کار، میتوانیم دغدغهمان را رفع کنیم.
از نگاه ارسطو، دوستی سه نوعِ اصلی دارد:
۱ـ دوستی بر مبنای منفعت، مثل دوستیِ دو همکار؛
۲ـ دوستی بر مبنای لذت، مثل دوستیِ دو نفر هنگام خوشگذرانی؛
۳ـ دوستیِ کسانی که یکدیگر را مناسب و ارزشمند میدانند، بدون هیچ چشمداشتی.
مورد سوم را ارسطو دوستی بر مبنای فضیلت مینامد، که بهترین و کاملترین نوعِ دوستی است.
از همین رو، عقلانی است که برخی، ارزشمندی فضیلت را یکی از ویژگیهای دوستیِ خوب میدانند. بر خلاف دیگر اقسام، در دوستی بر مبنای فضیلت، رابطۀ دوستانه، بر اساس ارزش نهادن به خودِ دوست است، نه کارهایی که او میتواند برای ما انجام دهد. علاوه بر این، دوستیِ فضیلتمحور مستلزم این است که ارزشها و شخصیتِ دوستمان را برای ما هم ارزشمند باشند.
شاید کسی فکر کند این نکته، معیار دوستی را خیلی دستِ بالا میگیرد؛ اگر قرار باشد دوستانِ خوب، هیچ ایرادی نداشته باشند، بهندرت میتوان رابطۀ دوستانهای را خوب نامید. اما جان کوپرِ6 ارسطوپژوه میگوید حرف ارسطو، بدین معناست: هرچه دوستان، شخصیت بهتری داشته باشند، رابطۀ دوستیشان هم کیفیت بالاتری خواهد داشت.
در شرایط مساوی، آدمهای معمولی تمایل دارند دوستیِ معمولی داشته باشند و آدمهای بهتر، روابط دوستانۀ بهتری دارند.
فضیلت چیست؟
اگر «آدم خوب» را تعریف نکنیم یا خوبی را بر ارزشهای شخصی مبتنی کنیم، نهایتاً به ذهنیگرایی کشانده میشویم. اما ارسطو توضیح میدهد که چگونه میتوان بهطور عینی، مشخص کرد چه آدمی خوب است.
او میگوید آدم خوب، کسی است که از فضائل، برخوردار باشد. هر یک از فضائل (مثلاً شجاعت، عدالت و میانهروی) بخشی از شخصیت آدمی است که به ما کمک میکنند زندگیمان، در شأن زندگی انسان باشد، چه زندگی فردی، چه در عرصۀ اجتماع.
ارسطو میگوید تیزیِ چاقو موجب میشود عملکرد بهتری داشته باشد و برندگیاش بیشتر شود؛ به همین نحو، ما آدمیان هم اگر ارزشهایمان را حفظ کنیم، در کنار دیگران کارها را پیش ببریم و با میانهروی، سراغ لذتها برویم، عملکرد انسانیمان بهتر خواهد بود.
او نقایص یا ویژگیهای بد را چیزهایی میداند که خوب زیستن را دشوارتر میکند. مثلاً بزدلها نمیتوانند از داشتههای مهمشان مراقبت کنند، پُرخورها نمیدانند کِی از خوردن دست بکشند و ظالمان هم به طمع مبتلا هستند، یعنی میخواهند بیشتر از سهمشان به دست بیاورند. به همین علت، چنین افرادی نمیتوانند با دیگران کنار بیایند، که مانعی بزرگ بر سر راه انسان است، چون انسان، موجودی اجتماعی است.
آخرین ــ و البته مهمترین ــ نکتۀ او این است که تکرار کارهای خوب و بد است که خوبی و بدی را در ما به وجود میآورد؛ بهعبارت دیگر، هرچه بیشتر کارهای خوب انجام دهیم، آدم بهتری میشویم و هرچه بیشتر کارهای بد انجام دهیم، آدم بدتری خواهیم شد.
ربط و نسبتِ فضیلت با دوستی
آنچه گفتیم، چگونه به ما کمک میکند که بفهمیم چه ارتباطی وجود دارد بین دوست خوب بودن و آدم خوب بودن؟
پیشتر گفتهام که لازمۀ دوستی، این است که هم نسبت به دیدگاههای دوستمان گشادهرویی نشان دهیم، هم باید به او کمک کنیم. فرض کنیم ارسطو، ارتباط شخصیتِ آدمی و بهتر شدنِ زندگی را درست فهمیده باشد. اما این نکته، در حق کسی که بدرفتار است، صدق نمیکند، چون زندگی برای چنین کسی، سختتر خواهد شد، نه راحتتر.
دوستی، اینگونه به دست نمیآید که باورهای خود را دربارۀ نیازهای دوستمان زیر پا بگذاریم، حتی اگر آن باورها اشتباه باشند. پس، فقط با کسانی میتوانیم همیشه کنار بیاییم که شخصیتِ خوبی داشته باشند و عاقلانه رفتار کنند.
البته میتوانیم ارزشها و واکنشهایمان را نسبت به باورهای آنان تغییر دهیم تا با دوستانِ خود، تطابق بیشتری پیدا کنیم. بسیاری از این تغییرات، ناخودآگاه رخ میدهد؛ حتی این تغییرات ــ اگر اندک باشند ــ به سلامت روانمان لطمهای نمیزند. اما اگر این تغییرات، سیر مثبتی نداشته باشد (مثلاً آدم را بزدلتر یا ظالمتر کند)، مشخص است که چنین دوستیای، به ما لطمه میزند.
اگر با دوستان تنبلم وقت بگذرانم و در زندگی شخصیام تنبلتر بشوم، به جرأت میتوان گفت که در حال پسرفت هستم. حتی اگر دوستانمان ــ بی آنکه چنین قصدی داشته باشند ــ تأثیر منفی بگذارند، این دوستان، دوستانِ خوبی برای ما نیستند.
در نتیجه، ممکن نیست دو نفر رابطۀ دوستانۀ خوبی داشته باشند، مگر اینکه هر دوی آنها واقعاً خوب باشند.
تعارض ظاهریِ دوستی و اخلاق، توهمی بیش نیست. این توهم، ناشی از این است که نتوانستهایم درست و با دقت، رابطۀ این دو موضوع را با هم دریابیم: ۱ـ گشادهرویی نسبت به دیدگاههای دوستمان؛ ۲ـ دغدغهمان برای کمک به او.
این نوشته را با نقلقولی از ارسطو به پایان میبریم:
«به نظر میرسد، دوستی با بَدانْ شرّ است (زیرا بیثباتیشان، آنها را به فعالیتهای بد میکشاند؛ بهعلاوه، بیشتر شبیه به یکدیگر میشوند و شَرورتر). دوستی با خوبانْ خیر است، زیرا مصاحبت با آنها [شخصیت] آدمی را غنا میبخشد. خوبانْ رفتهرفته بهواسطۀ کارهایشان بهتر میشوند و به دوستشان نیز کمک میکنند تا پیش بروند، زیرا دوستانْ الگوی پیشرفتشان را از یکدیگر میگیرند.»