شرم بر نظریه اخلاقی توجیهگر نسلکشی
«تلاش کردم به کودکانِ تنها شلیک کنم… این کار وجدانم را آرام میکرد، چراکه کودکانی که نمیتوانستند بدون مادرشان زندگی کنند را نجات میدادم.»
– عضو نازیِ یک جوخه مرگ1 پلیس
اسرائیل از ۶۶۲۰ لهستانی که برای کمک به یهودیان در جنگ جهانی دوم، گاهی حتی جان خود یا فرزندانشان را به خطر انداختند، قدردانی کرده است. این عدد بسیار بیشتر از تعداد قهرمانان فرانسه یا پنجاه کشور دیگری است (به جز هلند) که در یَد وشِم2 (یادبود رسمی اسرائیل از قربانیان هولوکاست) فهرست شدهاند. توصیف برخی اعمال قهرمانانه لهستانیها در کتاب اسم رمز: ژگوتا (۲۰۱۰)3 نوشته آیرین توماشسکی4 و تیشیا وربوسکی5 آمده است. واقعاً فاجعهبار است که لهستان برای سخن گفتن از همدستی لهستانیها در هولوکاست (که واقعاً اتفاق افتاده است) مجازات تعیین کرده است. لهستان میتوانست با توسل به پیچیدگی اخلاق در شرایطی که کشورْ توسط دشمن اشغال شده است از خود دفاع کند، اما رهبران احمق ترجیح میدهند با منکران تاریخ کشورشان متحد شوند. مانند حاکمان حقهباز ترکیه که مسئولیت کشورشان در نسلکشی مسیحیان ارمنی در سالهای ۱۹۱۵ تا ۱۹۲۱ را انکار میکنند.
کریستوفر براونینگ6 در سال ۱۹۹۲ مطالعه جامع و مانعی انجام داد درباره گردانهای پلیس لهستان که در قالب جوخههای مرگ دست به عملیات میزدند. عنوان آن را آدمهای معمولی7 گذاشت، زیرا آن جوخهها واقعاً از آدمهای معمولی تشکیل شده بود، آدمهایی مثل من و شما و همسایههایمان: مردمانی محترم، مهربان و دلسوز. این آدمهای معمولی، عاشق زن و بچهشان بودند و تا زمانی که فرصت ارتکاب شر بدون پیگرد قانونی را پیدا نکرده بودند، آدمهای بیگناهی به حساب میآمدند. اکثر آنها در اواخر دهه سی و چهل از عمرشان و با سوابق شغلی متنوع بودند: اکثراً کارگر، راننده کامیون، ملوان، خدمتکار، فروشنده و کارمند. تعداد کمی از آنها تحصیلات بالاتری داشتند و مثلاً معلم یا داروفروش بودند. خبرچینهای لهستانی که اغلب در کار چپاول زمینهای رهاشده بودند، در انجام کارهایشان به آنها کمک میکردند. با این حال، بقیه لهستانیها با آنها همراهی نمیکردند و چوب لای چرخ آنها میگذاشتند.
هرکس کتاب براونینگ را بخواند، نمیتواند این سؤال را نادیده بگیرد: «من چه میکردم؟»، و همچنین نمیتواند خودش را با چنین پاسخهای سادهای راضی کند: «دست به کشتار نمیزدم»، «دست روی دست نمیگذاشتم» و… . ما اساساً خودمان را آدمهای خوبی میدانیم و همهمان هم برای تقلب نکردن، دروغ نگفتن و نکشتن، دلیل داریم. حتی در این کشور سکولار و در این عصر ضددین، بسیاری از ما سویه اخلاقی ده فرمان (به پدر و مادرتان بیاحترامی نکنید، دروغ نگویید، دزدی نکنید، زنا نکنید، آدم نکشید) را فهرستی از موازین اخلاقی امتحانپسداده و درست میدانیم. میتوان گفت بخشی از سرشت فیزیولوژیک ماست. دیگران قاعده طلایی را در ذهن دارند: با دیگران چنان رفتار کن که خوش داری با تو رفتار کنند. برخی هم به حس انجام وظیفه روی میآورند و بدون اینکه بدانند از ایمانوئل کانت پیروی میکنند که میگفت: کاری نکن که نمیخواهی همه دیگر آدمها در شرایط مشابه [کاری که انجام دادی] انجام دهند.
اعضای جوخههای مرگ لهستان در کشوری کاتولیک بزرگ شده بودند و توقع میرفت به اخلاق کاتولیک متعهد باشند. با این حال، در هیچ یک از موارد مورد مطالعه براونینگ، هیچ نشانهای از تعهد به اصول دینی یا حس انجام وظیفه (و تأثیر آن در رفتار اخلاقی) دیده نمیشد. پس چه بهتر که از قواعد سکولاری مانند فایدهگرایی بنتام و میل پیروی کنیم: یک عمل در صورتی خوب است که به بیشترین خوشیِ بیشترین افراد بینجامد.
برخی قاتلها هم به قاعده بالا استناد میکردند. یکی از افسرها، دلیل کشتار چند هزار یهودی را دفاع و محافظت از آلمانیها میدانست. یک افسر دیگر، به شکست دادن بلشویسم8 (که یهودیان را باعث و بانی آن میدانستند) «که به سود آلمان، اروپا و حتی جهان است»، استناد میکرد. برخی افسرها نیز این کشتارها را تحت عنوان دفاع از خود توجیه میکردند: کشتن یهودیان غیرمسلح، آنها را از پناه دادن به چریکهای مسلح باز میدارد.
اخلاق و شخصیت9
با این همه، چه چیزی از اخلاق باقی میماند؟ آموزش اخلاقی از مقام نظر و گفتار فراتر نمیرود و شامل اعمال و رفتارهای ما نمیشود؟
فریدریش نیچه،10 بیش و پیش از هر کسی در اینجا میتواند به ما کمک کند. او شخصیت را نشاندهنده طرز رفتار افراد میدانست. این را از این بیان آرتور شوپنهاور11 وام گرفته بود که میگفت امیالِ ناخودآگاه ما هستند (به نحو مبهمی، بخشی از اراده میدانست) که تعیین میکنند چه عملی از ما سر میزند، نه اوامر و فرامین اخلاقیای مانند ده فرمان. او میگفت آدمها میتوانند هر کاری بخواهند [اراده کنند] انجام دهند، اما نمیتوانند هر چیزی را بخواهند [اراده کنند]. نیچه قواعد حاکم بر رفتار اخلاقی را نپذیرفت، زیرا معتقد بود این قواعد صرفاً به علائم و نشانههای اعمال شرورانه میپردازند، نه به ریشههای آن. او شخصیت را ذاتاً تغییرناپذیر میدانست و البته میپذیرفت که میتواند تغییر حالت دهد. بنابراین، ادعا میکرد «نباید آدم بکشی» همان قدر بیمعنا است که «باید خردمند باشی». یک آدم با شخصیتی آرام، دلسوز و فضیلتمند هم ممکن است در مواجهه با قتلی شرارتآمیز، عصبانی شود و انتقامجویی کند. همینطور یک شخصیت شرور هم ممکن است هنگام متهم شدن به جرمی بزرگ، نرمخو و آرام باشد. حال اگر نحوه رفتار آدمها را شخصیتشان تعیین کند، آنگاه دلایلی که برای انجام کارهایشان ارائه میدهند، نامربوط و بیاهمیت خواهد بود. پس آدمها در مقام عمل، بدون فکر رفتار میکنند. مانند این است که کسی برای نجات یک کودک درون دریای خروشان بپرد و سپس شجاعانه بودن این کار را انکار کند و بگوید آن را بدون فکر کردن انجام داده است.
مأموریت گردانهای مرگ پلیس این بود که مردان، زنان و کودکان را از خانههایشان بیرون بکشند و به قتلگاه ببرند و به آنها شلیک کنند. هرکسی هم بیش از اندازه پیر یا جوان بود، همان جا (گاهی در رختخواب) میکشتند. پیش از اولین قتل عام، یک پزشک روندِ اجرایی اعدامها را توضیح داد. برای اینکه بتوانید افراد را فوری بکشید، باید قربانی را با صورت روی زمین بخوابانید، نوکِ سرنیزه تفنگ را روی ستون فقرات و زیر گردن او قرار دهید و سپس شلیک کنید. اگر مانند تیراندازان عصبی به بالاتر شلیک کنید، جمجمه منفجر میشود و همه ذرههای آن روی قاتل میپاشد. پس از شرح و بیان وظایف، به افراد اجازه دادند تا کنارهگیری کنند و مسئولیت دیگری بپذیرند. فقط تعداد اندکی از ۵۰۰ مردی که آنجا بودند، بیدرنگ کنار کشیدند و بازخواست هم نشدند. ارسطو، پدر اخلاق فضیلت، چنین مردانی را دارای شخصیتی خوب توصیف میکرد، البته نه به خوبی لهستانیهایی که واقعاً به یهودیان کمک کردند. در این افراد هم میتوان فقدان کنکاش نظری را مشاهده کرد: آنها بدون کنکاش و برنامهریزی قبلی دست به عمل میزدند، نه با تأمل در باب چیستی وظایف یا موازین اخلاقی مسیحیت یا حسابوکتاب فایدهگرایانه هزینه و فایده. آنها کار درست را بدون نظرورزی و تفکر انجام دادند.
انگار برخلاف کارهای بد که انجامشان کمی طول میکشد، کارهای خوب بیمقدمه و آنی انجام میشود. شاید شخصیت را باید به جای آموزش، پرورش داد.
براونینگ تخمین میزند که در جریان کشتارها، بین ۱۰ تا ۲۰ درصد از کرده خود مشمئز شدند، و کنار کشیدند. (مطالعات تجربی دقیقِ فیلیپ زیمباردو12 و استنلی میلگرم13 درباره تأثیر اتوریته بر رفتار، نشان میدهد که تنها درصد پایینی از آن افراد، نمیخواستند به غیرنظامیان درد و رنج وارد کنند.) برخی از قاتلها هم گفتند استفراغ کردند، اما بیش از ۸۰ درصد آنها به کار خود ادامه دادند. حتی یکی از آنها با دلسوز دانستن خود، کارش را توجیه میکرد. او میگفت بزرگسالان را نمیکشت: «تلاش کردم به کودکانِ تنها شلیک کنم… یک کودک بدون مادرش نمیتواند زندگی کند… این کار وجدانم را آرام میکرد، چراکه کودکانی که نمیتوانستند بدون مادرشان زندگی کنند را نجات میدادم.» برخی دیگر که میبایست دوستان یهودیِ کارگر خود را میکشتند، بهخاطر اینکه قبل از کشتنشان به آنها هشدار نمیدادند، خود را دلسوز میدانستند. یکی از آنها «یوتا14 [اسم زن به زبان آلمانی] را به جنگل برد، او را گرم صحبت کرد و از پشت سر به او شلیک کرد.» یک مرد دیگر هم که فکر کرده بود از او خواسته شده توت سیاه بچیند، به نحو دلسوزانهای از پشت گردن مورد اصابت گلوله قرار گرفت. این قتلها را حیواناتی که فهم و حساسیت اخلاقی ندارند، مرتکب نشدهاند. بارها و بارها تردیدها و دلشورههای خود را ابراز میکردند: شکنجه و تحقیر قربانیان پیش از شلیک کردن را خوش نداشتند یا وقتی یکی از فرماندهان همسر باردارش را برای دیدن کار آنها میآورد، خشمگین میشدند. آنها ایدئولوگهای حزب نازی نبودند. اکثر آنها مردانی میانسال بودند که در اوایل قرن بیستم تحصیل کرده بودند و پیش از اینکه ادبیات نژادپرستانه هیتلر تأثیر منفی خود را بگذارد، بالغ شده بودند. این جنایتها نشاندهنده انعطافپذیری استدلالهای اخلاقی و به تبع، بیاثریِ قواعد اخلاقی در راهنمایی و راهبری رفتار آدمیان است. حرف نیچه قابل تأمل بود. شخصیت، تأثیر آشکار و واضحی در میل به انجام کارهای خوب (۲۰ درصد) و بد (۸۰ درصد) ما داشت.
شخصیتهای اخلاقی
میخواهم یک مثال نسبتاً جدید از بروز یک شخصیت عالی در مقام عمل بزنم. در آگوست ۲۰۱۵، اسپنسر استون،15 الک اسکارلتس16 و آنتونی سدلر17 جلوی یکی از تروریستهای دولت اسلامی [داعش] را گرفتند که قصد قتل عام مسافران ساعت ۱۵ و ۱۷ دقیقه قطارِ آمستردام به پاریس را داشت. آن سه نفر، دوران کودکی و پیشینه چشمگیری نداشتند. گویا در قطار پاریس، وقتی خطر همه را تهدید میکرد، به صورت غریزی واکنش نشان دادند. این واکنش و عمل، بروز شخصیت آنها بود. یکی از آنها گفت بدون اینکه بفهمد خود را از صندلیاش وسط دعوا و معرکه دیده بود. یکی دیگر از آنها، فقط به خودش گفته بود «برو». همانطور که پلیس فرانسه این تروریستها را دستبسته میبرد، آنها گیج و منگ و متحیر ایستاده بودند و نمیدانستند چه کردند. اولاند،18 رئیس جمهور فرانسه، در اظهار نظری که برای قدردانی از کار آنها کرد، سخن یکی از آنها را نقل کرد «وقتی اتفاقی میافتد، باید کاری کرد.» همه این توضیحات حاکی از آن است که آنها بر اساس میل و رانه، و به تبع، جنبههای بروزیافته شخصیت خود عمل کردند: شجاعتِ همراه با حس غریزی خیر و شر. هیچ خبری از رجوع به اوامر و نواهی اخلاقی نبود. آنها خطری را دیدند و به سمت آن شتافتند، حال آنکه نگهبان قطار که در چنین شرایطی مسئول است، وارد معرکه نشده بود. وقتی یکی از آنها به دنبال همدستان احتمالی تروریستها میگشت، متوجه شد مسافرانِ واگنهای مختلف نهتنها کمکی نمیکنند، بلکه در دورترین نقطه ممکن از خطر (در انتهای قطار) کنار هم ازدحام کردهاند.
بخشی از شخصیت ما را وراثت ژنتیکی و بخشی دیگر را وضعیت خانوادگی، تحصیلات و محیط اجتماعی شکل میدهد. درباره چگونگیِ حفظ و رشد شخصیت نمیتوان بهراحتی اظهار نظر کرد. اخلاق یهودی-مسیحی تأثیر زیادی نداشته است، شاید به این دلیل که بیشتر توصیه و آموزش بوده تا عمل کردن به آن توصیهها. مسیح، توصیههای بسیاری به مسیحیان کرده: گذشتن شتر از سوراخ سوزن آسانتر است از وارد شدن شخص ثروتمند به ملكوت خدا؛ با دیگری چنان رفتار کن که دوست داری با تو رفتار کند؛ همسایهات را مانند خودت دوست بدار؛ گونه دیگرت را برگردان… این توصیهها، ویژگیهای شخصیت ما و حتی کسانی که خود را پیرو عیسی ناصری میدانند را نساخته است.
لازم است دوباره بر رشد شخصیتهای خوب متمرکز شویم. اما اینکه چطور این کار را انجام دهیم، پرسش بزرگی است که هیچ حزب سیاسی یا گروه مذهبی پاسخ کاملی برای آن ندارد. شاید لازم باشد پیشینه افرادی که فضائلِ شخصیتشان را به همگان نشان دادند، مطالعه کنیم. مثلاً جانسون بیهاری،19 کسی که با ماشین به سمت کمین عراقیها رفت و با وجود اینکه جراحتهای عمیقی داشت، دوستش را از آنجا به یک مکان امن برد.
انگار برخلاف کارهای بد که انجامشان کمی طول میکشد، کارهای خوب بیمقدمه و آنی انجام میشود. شاید شخصیت را باید به جای آموزش، پرورش داد. دقیقاً همانطور که ارسطو گفت بلوط با نصیحت و تشویق رشد نمیکند، بلکه تنها زمانی درخت میشود که در یک خاک خوب باشد. شاید نقطه شروع این باشد که تلاش کنیم بهروزی عاطفی و شناختی همه کودکان، در دوران کودکیشان را تضمین کنیم. سیاستمداران ما که اغلب فاقد چنان شخصیت عالیای هستند، بعید است چنین پروژه بلندمدتی را محقق کنند.
پی نوشت
- death squad به گروه مسلحی گفته میشود که وظیفه آن اعدام فراقضایی یا سربهنیست کردن افراد برای اهداف مختلف از جمله سرکوب سیاسی، نسلکشی یا تروریسم انقلابی است. (ویکیپدیای فارسی)
- Yad Vashem نام بنیادی در کشور اسرائیل است که هدف از تأسیس آن نگهداری یاد قربانیان جنایات نازیها و حفظ اسناد و آثار فاجعه نسلکشی یهودیان است. این بنیاد به روی تپه بلندی در اورشلیم برپا گردیده که «تپه یادبود» نامیده میشود و شامل چندین موزه هولوکاست، نمایشگاه، ستون یادبود، تندیسها و سنگهای یادبود قربانیان هولوکاست میشود. (ویکیپدیای فارسی)
- Code Name: Zegota
- Irene Tomaszewski
- Tecia Werbowski
- Christopher Browning استاد تاریخ دانشگاه کارولینای شمالی
- Ordinary Men
- Bolshevism
- Character
- Friedrich Nietzsche
- Arthur Schopenhauer
- Philip Zimbardo روانشناس آمریکایی
- Stanley Milgram روانشناس اجتماعی آمریکایی
- Jutta
- Spencer Stone
- Alek Skarlatos
- Anthony Sadler
- Hollande
- Johnson Beharry