نگاهی اخلاقی به سریال Succession و هیولاهای کتشلواریاش
سریال Succession؛ بیاخلاقیِ لاکچری
جَک مورفی، در دعوایی خانوادگی در سریال Succession (وراثت)، تزلزل اخلاقیِ جامعه را نشان میدهد.
وراثت، سریالی تلویزیونی است در ژانر کمدی سیاه؛ لوگان روی که مدیر هلدینگ ویاستار رویکو است، به دوران پایانیِ مدیریت خود رسیده است. این شرکت که در حوزۀ سرگرمی فعالیت میکند، از رونق افتاده و رو به ورشکستگی است. همانطور که از اسم سریال پیداست، لوگان قرار است جانشین خود را انتخاب کند. در این سریال، مواجهۀ آدمها با یکدیگر، شخصیتهای متضاد و نمایش قدرتِ بیپایان را میبینیم. علاوهبراین، پشتصحنۀ فعالیتِ رسانه را میبینیم که فسادهایشان برملا میشود، با رقبای خود توافق میکنند و مدام جای آدمها را تغییر میدهند. غیر از پدرِ این خانواده که رییس و مالک همۀ شرکت است، بقیۀ خانوادۀ روی عبارتاند از: ۱ـ کانِر (پسر بزرگ خانواده)؛ ۲ـ کندال (پسری که قبلاً معتاد به مصرف موادمخدر بوده)؛ ۳ـ رومَن (پسری تیزهوش که از تعهد به هرچیزی بیزار است)؛ ۴ـ شیبان (تنها دختر این خانواده که گاهی هم او را «شیو» صدا میکنند). شیبان در تلاش است که پایش را به عرصۀ سیاست باز کند و راهی مستقل پیش بگیرد.
هرکدام از فرزندان این خانواده، خط داستانیِ مخصوصبهخود را دارند. کندال با خودش کلنجار میرود که پدرش را از شرکت بیرون کند یا نه. رومَن با کارکردن در شرکت پدرش، ثبات شخصیتیاش را محک میزند. شیبان هم مسیر سیاسیاش را به گونهای پیش میبرد که در مقابل پدرش قرار بگیرد. او مشاور سیاسیِ نامزدهای انتخابات آمریکاست. از دیگر خطوط داستانیِ این سریال، دو فردِ خارج از این خانواده نیز راه خود را به اندرونی باز میکنند: گِرِگ (برادرزادۀ لوگان) و تام (نامزد شیبان). داستان این دو شخصیت هم در نوع خود هیجانانگیز است؛ هردو واقعاً تلاش میکنند (!) که در انحطاط اخلاقیِ بیشتری فرو روند، اما باز هم گویی از هستۀ اصلی خانواده بیرون میمانند.
اخلاق شخصی در تضاد با اخلاقیات
برای اینکه معضل اخلاقیِ مطرحشده در این سریال را بهتر متوجه شویم، بهترین راه این است که به اخلاق کانت نگاهی بیندازیم؛ آنجا که بحث «توجه به انسانها بهمثابۀ غایت فینفسه» را مطرح میکند. این جمله یعنی چه؟ یعنی با انسانها بر این مبنا رفتار کنیم که خودشان هدف ما هستند، نه اینکه وسیلهای برای رسیدن ما به اهدافمان. کانت خودش اینطور میگوید که «عامل اخلاقی کسی است که انسانها را صرفاً ابزاری برای رسیدن به هدفهای خود در نظر نمیگیرد و طبق استفادۀ احتمالیشان با آنها رفتار نمیکند» (بنیاد مابعدالطبیعۀ اخلاق، ۱۷۸۵). منظور اصلیِ کانت این است که باید به آدمها حق انتخاب دهیم و تمایلات خودشان را در اولویت قرار دهیم.
سریال وراثت، نمونهای است بارز از عاملِ غیراخلاقی؛ یعنی کسانی که دیگران را فقط برای رسیدن به هدف خودشان میخواهند [و به خواستههای خودِ آن افراد توجهی ندارند]. این نکته را در جایجای سریال و در همۀ شخصیتهای آن بهوضوح میبینیم. تنها شخصیتی که بازیچۀ دست دیگران نیست و «غایت فینفسه» محسوب میشود، لوگان روی است. دائماً در جریان این سریال، به بیننده یادآوری میشود که لوگان انسان ارزشمندی است و قدرت دارد؛ هم مدیرعامل شرکت است، بزرگِ خانواده است و تأثیر پنهانی بر سیاستهای کاخ سفید دارد. بااینحال، این سریال دربارۀ لوگان روی نیست؛ دربارۀ تأثیرِ بدی است که او بر اطرافیانش دارد. داستان فیلم، کندوکاوی است فلسفی دربارۀ قدرت، خصوصاً پویاییِ این قدرت در خانه و محل کار، و تفاوت مناسبات قدرت بین این دو فضا.
در این سریال، مفهوم «خوب و بد» به نمایش درمیآید؛ خوب چیزی است که به ما سود میرساند و بد چیزی است که مانع کارهای شما باشد. هر کدام از شخصیتها میدانند باید کاری را انجام دهند که از بقیه جلو بیفتند. قانونی نانوشته در روابط شخصیتهای سریال وجود دارد که هرکسی در این بازی، خودش تنهاست و هرکاری برای پیشرفت خودش انجام دهد، کاری عادلانه است. در این خصوص، سریال وراثت، تفاوت بین شخصیت انسانی و اخلاق را به تصویر میکشد. در این سریال، قواعد و هنجارهایی برای رفتار انسانها وجود دارد؛ این قواعد، فصل مشترکی دارند: «دنبالِ منافع شخصیات باش». شخصیتهای این سریال، هیچ ربطونسبتی با رعایت اخلاق ندارند. مطلوب آنها فقط و فقط خودمحوری است. به هرکسی که اخلاقاً به یک موضوع نگاه میکند، میگویند بزرگ شو! در این سریال، خانوادۀ لوگان روی، طرفدار تراسیماخوس در جمهوری افلاطوناند؛ تراسیماخوس میگفت: «کار ناعادلانه همیشه در مقایسه با کار عادلانه، برنده میشود.» چهبسا نویسندۀ سریال، جِسی آرمسترانگ، میخواسته به ما بفهماند که نمیشود اخلاق را بهصورت جزئی کنار گذاشت؛ یا اخلاقی هستیم، یا نیستیم. در واقع، ذات خبیثِ آدمی در انحطاط خود فرومیرود و فرزندانِ لوگان هم از این قاعده مستثنا نیستند، چون در خانهای بزرگ شدهاند که مصداق «بکُش تا کشته نشوی» است. وقتی اوضاع از کنترل خارج میشود، چنین افرادی نمیتوانند قطبنمای اخلاقشان را به مسیر درست هدایت کنند (این تصویری که ترسیم کردم، تاحدی دقیق است. بعداً که دربارۀ هرکدام از این شخصیتها توضیح دهم، بیشتر متوجه خواهید شد.)
نتیجۀ این خودخواهیها گاهی تکاندهنده است و گاهی حیرتانگیز. بیننده شوکه میشود وقتی کارهای افراطیای را میبیند که همیشه بیرون از اتاق هیأتمدیره اتفاق میافتند. میبینیم که اعضای خانوادۀ روی، دیگران را تحقیر میکنند و حتی دیده میشود که یکدیگر را به نشانۀ بزرگشدن نیز تحقیر میکنند. این حرکتِ رقتانگیز، منحصر در کارهای تجاری نیست [و در روابط خواهربرادری نیز به چشم میخورد]؛ این کار را صرفاً برای موفقیت در عرصۀ تجارت انجام نمیدهند. این افراد قدرتنمایی را در محل کار نشان میدهند و قدرت را با خود به خانه میآورند.
زبان؛ استفاده و سوءاستفاده
خودگرایان به گونهای از زبان استفاده میکنند که در راستای خودنماییشان باشد.
ما از زبان استفاده میکنیم که حقایق را با دیگران درمیان بگذاریم؛ ازطریق گفتگوست که حقایق را بررسی میکنیم، میسنجیم و حلوفصل میکنیم. استفاده از زبان در سریال وراثت، هدفش چیز دیگری است. هدفش گفتگو و تفسیر دانستهها نیست، بلکه زبان ابزاری است برای دستیابی به خواستههای فردی. این نکته را در ابتدای هر جملهای که از زبان شخصیتها جاری میشود، میتوان دید. شخصیتها دقیقاً میدانند از صحبتشان چه میخواهند و حرفهایشان را با «سلام» و «حالت چطوره» حرام نمیکنند. لوگان روی، بزرگخاندانِ این خانوادۀ خودگرا، فقط آمرانه سخن میگوید، مگر وقتی که از کسی خواستهای داشته باشد. برایان کاکس (لوگان رویِ سریال وراثت) برای بازی در این سریال، جایزۀ گلدن گلوب را بُرد، اما مهمترین ویژگیِ بازیگریِ او را در همۀ شخصیتهای این سریال میتوان دید: سردی و بیتفاوتیِ افراطی در گفتگو با دیگران که توجه مخاطب را به خود جلب میکند.
در مدتی که این سریال را تماشا میکردم، متوجه شدم که نوع استفادۀ خودم از زبان تغییر کرده است. به ریزهکاریها در دیالوگها دقت نمیکردم، چون مهم نبودند؛ فقط حواسم بود که چهکسی ارتقای شغلی میگیرد، چهکسی اخراج میشود و چهکسی استخدام میشود. یعنی کدام فرد به عرش میرسد و چهکسی به زیر کشیده میشود.
ابهام و فساد
پیشتر تردید داشتم که خانوادۀ روی را بهطور کامل متهم به بیاخلاقی کنم. یکی از مزیتهای این سریال، عمق و ژرفای شخصیتهایش است. در طول تماشای این سریال، حس میکنید که چنین افرادی در دنیای واقعی نیز وجود دارند؛ و احتمالاً هم همینطور است. آنها شَرورانی نیستند که برخی از رذیلتها را در خود داشته باشند [بلکه خودِ شیطاناند].
پس خانوادۀ روی، به چه چیزی اهمیت میدهند؟ آیا خانوادهشان را ابزاری را برای رسیدن به قدرت میدانند؟ یا اینکه با پیجوییِ قدرت، وفاداریشان را به خانواده نشان میدهند؟ آیا چیزی جز دستیابی به قدرت، برای آنها ارزشمند است؟
این سریال از این جنبه مبهم است. این ابهام را سازندگان در فصل دوم بهخوبی نشان دادهاند؛ یعنی وقتی که شرکت بزرگ این خانواده دچار مشکل میشود. فرزندانِ لوگان روی اصرار دارند که باید شرکت را حفظ کنند، ولی مشخص نمیشود که حفظ شرکت را برای خودشان میخواهند یا برای استحکام خانوادهشان. اگر فرزندانِ روی، میخواهند شرکت را بهخاطر خانواده حفظ کنند، پس ارزشی را قبول دارند فراتر از نفع شخصی. این ارزش را میتوان در مواجهۀ خانوادۀ روی با مشکلات روانیِ یکی از فرزندانِ لوگان هم مشاهده کرد. فرزندانِ روی، برادرشان را به ریاست میرسانند، ولی ابتدا هوایش را دارند و روح تمامیتخواهیاش را برمیانگیزانند.
سریال وراثت (succession)، نمونهای است بارز از عاملِ غیراخلاقی؛ یعنی کسانی که دیگران را فقط برای رسیدن به هدف خودشان میخواهند [و به خواستههای خودِ آن افراد توجهی ندارند]. این نکته را در جایجای سریال و در همۀ شخصیتهای آن بهوضوح میبینیم. تنها شخصیتی که بازیچۀ دست دیگران نیست و «غایت فینفسه» محسوب میشود، لوگان روی است.
موضوع «ارزشهای خانوادگی» باز هم ما را به شخصیت اصلیِ داستان میرساند: لوگان روی. همۀ تلاش فرزندانش این است که رقیب او شوند و جای او را بگیرند. همهشان وقتی موضوعِ پدر (لوگان روی) در میان میآید، سنگدلیشان را کنار میگذارند. رومن، کندال و شیوان، همگی، این فرصت را دارند که پدر را زمین بزنند، ولی تعلل میکنند و مردد میشوند.
اینجای داستان هم ابهام وجود دارد. چهبسا فرزندانِ لوگان به این باور رسیدهاند که پدرشان قدرت مطلق دارد، چون خانواده، شغل و کشور را روی انگشتش میچرخاند. بااینحال، بزنگاههای زیادی را میبینیم که همدلی وجود دارد، از خیانت صرفنظر میشود. به این نتیجه میرسیم که خانوادۀ روی واقعاً عاشق پدرشاناند و نمیتوانند به او پشت کنند.
نظرات ژان ژاک روسو، فیلسوف رمانتیکِ قرن ۱۸، به ما کمک میکند رابطۀ متقابلِ میان فرد بیملاحظه و همدلیِ بنیادین را بهتر متوجه شویم. او کتابی دارد تحت عنوان منشأ نابرابری میان انسانها (۱۷۵۵). در گفتار دوم از این کتاب، روسو معتقد است که انسانها ذاتاً خوباند، اما جامعه است که آنها را به فساد میکشاند. روسو میگوید آدمیان فطرتی طبیعی دارند که مجبورشان میکند رنج دیگران را تسکین دهند. فقط در جامعهای طبقاتی است که حس میکنیم باید با دیگران مسابقه دهیم؛ نتیجهاش میشود نفرت ما آدمها از همدیگر. در چنین شرایطی، خودخواهی میآید و آن فطرت طبیعی را خراب میکند؛ به جای اینکه با آدمها همدردی کنیم، تحقیرشان میکنیم! پس مهمترین سؤال روسو، همان نزاعی است که در سریال وراثت میبینیم: آیا جامعه، ذات آدمها را خراب میکند؟ در انسانهای رقابتیِ جوامع مدرن، چقدر انسانیت باقی مانده است؟
در سریال وراثت، میبینیم با آدمها طوری رفتار میشود که گویی فقط ابزار رسیدن به خواستههایند. میتوانیم ارزشِ عدالت را زیرسؤال ببریم؛ مهمتر از همه: این مسئله بغرنج میشود که جامعۀ ما و ارزشهایش چقدر در شخصیت اخلاقیمان تأثیر دارند؟