مروری بر کتاب فراسوی نیک و بد؛ درآمدی بر فلسفهٔ آینده
فریدریش ویلهلم نیچه1 را میتوان بزرگترین فیلسوف آلمانی در قرن نوزدهم دانست. او در ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴ م. در روکن2 در زاکسن پروس زاده شد. نیچه در ۱۸۶۵ م. به دانشگاه لایپزیگ رفت و مطالعهٔ زبانشناسی تاریخی (فیلولوژی) را آغازید. وی که شیفتهٔ فرهنگ یونانی بود، در اثر خود زایش تراژدی از درون روح موسیقی (۱۸۷۲ م.) فرهنگ یونانیِ پیش از سقراط را ستود و فرهنگِ پس از سقراط را نکوهید. نیچه فرهنگ روزگار خود را که برایش ناخوشایند بود مانند فرهنگ پس از سقراط و درمان آن را موسیقی واگنر3 میدانست. هرچند کمی بعدتر، از این دیدگاه دست کشید و واگنر را نقد کرد. افزون بر آن، او که سقراطِ عقلباور را نکوهیده بود، در دورهٔ جدید تفکرش وی را ستود4.
نیچه در کتاب دانش شاد، این اندیشه را بیان کرد که مسیحیت دشمن زندگی است و اعلام کرد: «خدا مُرده است» و با این سخن بر آن بود که مرگ خدا افقهای گستردهای را به روی جانهای آزاده میگشاید. او پس از نگارش کتاب چنین گفت زرتشت، فراسوی نیک و بد را (۱۸۸۵ م.) نگاشت5. پس از اتمام کتاب در نامهای به دوستش میگوید: «از این زمستان بهرهای فراوان بردم و اثری نگاشتم که دشواریهای فراوان دارد و حتی از انتشار آن گاهی میهراسم و لرزه بر اندامم میافتد. نام کتاب چنین است: فراسوی نیک و بد، پیشدرآمدی بر فلسفهٔ آینده». هرچند آثار وی با بیاقبالی مواجه شد و نیچه را دلسرد کرد. آوازهٔ او و آثارش دیرهنگام به شهرت رسید؛ زمانی که وی در وضعی نبود که بتواند شهرت خود را درک کند. نیچه که به مرور دچار آشفتگی ذهن و بیماری روانی شده بود، سرانجام در ۲۵ اوت ۱۹۰۰ م. درگذشت6.
کتاب کنونی متشکل از بخش پیشگفتار، نُه فصل (۲۹۶ پاراگراف) و شعری پایانی است. نیچه در این کتاب دیدگاههای اخلاقی فیلسوفان مشهوری چون افلاطون7، کانت8، اسپینوزا9 و شوپنهاور10 را شدیداً میکوبد و خود را «ضد اخلاق» معرفی میکند و مدرنیته و اروپای زمانهٔ خود را نقد میکند. متن کتاب، افزون بر محتوای فلسفی اسلوب ادبی ویژهای نیز دارد که گاهی طنزآمیز، کوبنده، تند و مبهم به نظر میرسد.
فصل نخست: درباب پیشداوریهای فیلسوفان
نیچه در این فصل پیگیری حقیقت از سوی فیلسوفان را و اینکه هر یک گمان میکنند به حقیقت دست یافتهاند با زبانی طنزآلود نقد میکند و به سخره میگیرد. از نظر نیچه تا به امروز هر فلسفهٔ بزرگی چیزی جز اعترافات شخصیِ پدیدآورنده یا خاطرات او نبوده است. درواقع همه فیلسوفان مدعیاند که دیدگاههای خود را با دیالکتیک کشف کردهاند؛ حال آنکه از آرزوی انتزاعی خود دفاع میکنند. مثلاً در نقد کانت میگوید: «آن دورویی خشک و محجوبانهٔ کانتِ پیر که با آن ما را به کورهراههای دیالکتیکی میکشاند و درنهایت به آن «امر مطلق» هدایت میکند، یا صادقانه بگویم گمراه میکند، نمایشی است». در ادامهٔ نقد کانت، نیچه معتقد است کانت به خود میبالید که توانسته است قوهٔ داوریهای ترکیبی پیشینی را کشف کند. این موضوع باعث شد فلسفهٔ آلمان پس از او وضعیت رقابتی بیابد و هر جوانی در پی کشف با افتخار بالاتری برای خود باشد.
به باور نیچه، فیلسوفان عادت کردهاند چنان دربارهٔ «اراده» نظریهپردازی کنند که گویی مشهورترین پدیده در عالم است. به زعم او، حتی شوپنهاور نیز میکوشد تا اراده را بهمثابهٔ پدیدهای کاملاً آشنا نشان دهد که بینیاز از هر مقدمه و مؤخرهای است؛ یعنی شوپنهاور نیز از روی عادت پیشداوری مردمان را پذیرفته و در آن باب گزافهگویی کرده است.
نیچه معتقد است مفاهیم فلسفی، دلخواه و خودرو نیستند، بلکه در ارتباط با هم میبالند و این نشاندهندهٔ این است که فیلسوفان گوناگون همگی در کنار هم طرحی بنیادین از فلسفههای ممکن را مطرح میکنند؛ هرچند میخواهند خویشتن را مستقل از دیگران بدانند. اندیشهٔ آنها بیشتر بازشناسی، یادآوری و بازگشت به گذشته است تا کشف. از این رو، نیچه فلسفیدن را گونهای از والاترین شکل گرایش به نیاکان و حفظ میراث آنها میداند؛ شباهت خانوادگیای که میان فلسفهٔ هندی، یونانی و آلمانی دیده میشود نیز مؤید این نکته است. به نظر نیچه، دستور زبان مشترک و خویشاوندی زبانی در این موضوع تأثیرگذار است.
فصل دوم: جان آزاده
نیچه معتقد است در ترجمهٔ متون از زبانی به زبان دیگر، دشوارترین کار رعایت آهنگ خاص آن زبان است و زبان آلمانی در رعایت آهنگ سریع کلام ناتوان است. آلمانی جسم و وجدان بازیگران طنزپرداز، اُپرا، آریستوفان یا پترونیوس را نمیفهمد. به اعتقاد نیچه، در دوهٔ طولانی تاریخ بشر ارزش یا بیارزشی هر رفتاری را پیامد آن رفتار تعیین میکرد. نیروی تأثیرگذار بر ارزشگذاری، کامیابی یا ناکامی بود که انسان بر اساس آن پدیدهها را در ذهن خود خوب یا بد میدانست. نیچه این دوره را پیشاخلاقی مینامد. پس از این دوره بشر موضوعات را نه با پیامدهای آن بلکه با توجه به سرمنشأ رفتارها میسنجید. تأثیر ناآگاهانهٔ تسلط ارزشهای اشرافی و باور به «اصل و نسب» نشانهای است از دورهای که نیچه بدان دورهٔ اخلاقی میگوید. به باور نیچه سرمنشأ هر رفتار همان قصد است و قصد را سرمنشأ هر رفتاری دانستن پیشداوری است. به نظر وی این تفسیر نادرست است و باید واژگون شود. به اعتقاد نیچه اگر جهان را از درون بنگریم و بر اساس ویژگی ادراکی آن را تعیین کنیم همان ارادهٔ معطوف به قدرت خواهد بود نه جز آن.
برای نیچه بزرگترین آزمون استقلال، حفظ خویشتن است. «نیک» اگر همسایه آن را بخواهد دیگر نیک نیست. پس نیک و خیر همگانی چیست؟ نیچه معتقد است این سخن با خودش در تضاد است، زیرا هرچه همگانی باشد ارزش چندانی ندارد. هر شخص نیک و خیر مخصوص به خود را دارد و نمیتوان درباب آن حکمی کلی صادر کرد؛ چنانکه فیلسوفان اخلاق تاکنون کردهاند.
فصل سوم: ماهیت دین
نیچه با نقد شدید مسیحت بر این نظر است که ایمان مسیحی از همان آغاز قربانیکردن بود، قربانیکردن تمام آزادیها، افتخارها، تمام اعتماد به نفس و در عین حال بهبردگیکشاندن، مسخرهکردن یا مُثلهکردن خویش. عبارت «خدای مجسم بر صلیب» نیز واژگونی تمام ارزشهای دورهٔ روم و یونان باستان بود. نیچه معتقد است هر جا که رواننژندی دینی ظاهر شده سه دستور کلی وجود داشته است: ۱ـ روزه؛ ۲ـ تنهایی؛ ۳ـ خودداری جنسی. با وجود این، چهچیزی باعث میشود موجود قدسی یا ماهیت دینی برای همگان و از جمله فیلسوف جذاب باشد؟ به نظر نیچه، ظاهر معجزهگون آنها؛ یعنی همان توالی دائمی تضادها و حالات اخلاقیشان که با ارزشهای زمانهٔ خود در تضاد بود.
به نظر نیچه، خشونت دینی نردبانی بزرگ با پلّههای بسیار است. ولی سه پلّه مهمتر از همه است: زمانی برای خدا انسان را قربانی میکردند، شاید عزیزترین کسان خویش را. سپس در عصر اخلاق بشریت، فرد قدرتمندترین غرایز خود یعنی «سرشتش» را برای خدا قربانی میکرد. سرانجام چه مانده بود که قربانیاش کنند؟ آیا نباید تمام امور تسلیبخش، شفابخش و تمام امیدها را قربانی میکردند؟ نباید خود خدا را قربانی میکردند و «هیچ» را میپرستیدند؟
نیچه با بیانی توأم با تمسخر میگوید: «آیا دریافتهایم که برای زندگی واقعی دینی، همان نیایش، تا چه حد نیازمند بیکاری هستیم؟ یعنی بطالت و بیکاری با وجدانی نیک و با این احساس اشرافزادگی که کار شرمآور است؟ آیا علاقه به کار که مدرن، پرهیاهو، وقتگیر و همراه با حماقت است بیش از سایر کارها مایهٔ بیایمانی نیست و زمینههایش را فراهم نمیکند؟»
به اعتقاد نیچه اگر دین بهسان ابزار پرورشی و تربیتی در اختیار فیلسوف نباشد، بلکه خود مستقل و غایت نهایی شود و نه ابزاری در کنار دیگر ابزار، باید بهای گزافی برایش پرداخت. در ادیان میکوشند هر آنچه را ممکن است حفظ کنند، از رنجبران جانبداری کنند و به تمام کسانی حق میدهند که از زندگی همانند بیماری رنج میبرد و هرگونه احساس دیگری را نادرست میدانند. به این ترتیب، ادیان علت اصلی ماندن «گونهٔ انسان» در مرحلهای پایینتر بودهاند و آنچه را مقدر بود نابود شود، زیاده حفظ کردند. پس واژگونی تمام ارزشگذاریها کاری است که باید انجام داد.
فصل چهارم: گزیدهگوییها و میانپردهها
نیچه در این فصل جملاتی حکیمانه و قصار را بیان میکند:
- اگر دارای شخصیت ثابتی باشیم، تجربهای معمول داریم که پیوسته تکرار میشود.
- مُردن در اقیانوس از فرط تشنگی بس هراسانگیز است. آیا ناگزیرید بر حقیقت چنان نمک بپاشید که دیگر تشنگی را رفع نکند؟
- هیچ پدیدهٔ اخلاقیای وجود ندارد، بلکه تعبیرهای اخلاقی از پدیدهها وجود دارد.
آنچه را زمانی بد میدانیم، معمولاً پسماندۀ امری نابهنگام است که زمانی آن را نیک میدانستهایم، نیاکان آرمانی کهن.
فصل پنجم: درباب تاریخ طبیعی اخلاق
مطابق با نظر نیچه، اصطلاح «علم اخلاق» خلاف ذوق نیک است و اخلاق نیز همواره در پی آن است که سخنان فروتنانه بگوید. بسیاری از فیلسوفان آنگاه که به اخلاق میپرداختند از خود انتظار پدیدهای باشکوه و والا داشتند؛ یعنی میخواستند درباب اخلاق استدلال کنند. آنها از اقوام، دورهها و گذشته آگاهی نداشتند. نیچه با نقد افلاطون معتقد است در تاریخ فلسفه از زمان افلاطون همهٔ متألهان و فیلسوفان مسیر یکسانی را طی کردهاند؛ یعنی در مسائل اخلاقی تاکنون غریزه یا آنچه مسیحیان «ایمان» مینامند پیروز بوده است. او برای شرح این گروه از «رمه» استفاده میکند. به نظر نیچه برای حواس ما راحتتر آن است که تصویری معمول را حس کند تا اینکه پدیدهای خلاف معمول را؛ از گذشته به دروغ عادت کردهایم. به همین دلیل پذیرش مسئلهای جدید و خلاف باور عوام کاری بس دشوار مینماید. به این ترتیب از نظر او تمام اخلاقیاتی که تاکنون به ما توصیه کردهاند و هدفشان نیکبختی است بهمثابهٔ حکمتی پیرزنانه و همگی نابخردانه است.
به عقیدۀ نیچه، بشر همواره گرایش بدان داشته است که فرمانبردار باشد و همواره نیز تعداد فرماندهان کمتر بوده است؛ «تو باید کاری را در هر حال به انجام برسانی و یا کاری را انجام ندهی»؛ خلاصه «تو باید…». نوعی میل خشن که هر چه را فرماندهان (والدین، آموزگاران، قوانین، پیشداوریهای اجتماعی و آرای عمومی) میگویند باید گوشفراداد. فرماندهان، همان دوروهای اخلاق نیز خود را همچون مجریهای دستورهای کهن یا متعالی میدانند. در این میان انسان رمهای وانمود میکند تنها گونهٔ مجاز انسانی است و به برکت وجود اوست که فضایل انسانی وجود دارد.
نیچه اخلاق حاکم بر اروپای زمان خود را اخلاق رمهای میداند و معتقد است با یاری دینی که والاترین نیازهای انسان رمهای را برمیآورد و میستاید این اخلاق در همهٔ شؤون زندگی وارد شده است؛ مثل جنبش دموکراتیک که میراث مسیحیت است. دموکراسی تحقیر و تباهی انسان است و میانمایگی و تنزل ارزشها. به زعم نیچه باید به انسان آموخته شود که برای زندگی آیندهٔ خود به حاکمیت نفرتانگیز پوچی (که آخرین شکل آن مفهوم پوچ اکثریت است) و «تاریخ» پایان دهد. افزون بر این، سوسیالیسم نیز چیزی نیست جز تباهی و فریب انسان برای تبدیلشدن به حیوان کامل رمهای (یا به اصطلاح خودشان «جامعهٔ آزاد»).
فصل ششم: ما دانشمندان
در این فصل، نیچه با نقد فلسفهٔ روزگار خود، آن را لبریز از بدبینی و دودلی میداند. به نظر او این فلسفه شایستهٔ ترحّم است. کارگران فلسفه را نباید با فیلسوفان اشتباه گرفت؛ فیلسوف باید همه کس و همه چیز باشد تا چرخهٔ ارزشهای انسانی را بپیماید و بتواند با چشمان و وجدانهای گوناگون از هر گوشهای به پهناها بنگرد. به علاوه، فیلسوفان واقعی فرمانده و قانونگذارند. فیلسوف در هر زمانی با امروز خویشتن احساس تضاد میکند، زیرا خصم او همیشه آرمان امروز است.
فصل هفتم: فضیلتهای ما
به نظر نیچه تمام فلسفههای اخلاق تاکنون کسالتبار بودهاند. ارزش فضیلت را نیز طرفداران آن از بین بردهاند. به باور وی اخلاق موضوعی سلسلهمراتبی و از انسانی به انسان دیگر متفاوت است. به همین دلیل میگوید باید اخلاقیات را وادار کرد تا در مقابل سلسلهمراتب سر فرود آورد و این سخن نیز غیراخلاقی است که: «هر آنچه حق یکی باشد، حق دیگران نیز هست».
نیچه معتقد است فایدهگرایانی که میخواهند جا پای بنتام11 بگذارند در پی آن هستند که «سودمندی عمومی» یا «نیکبختی اکثریت» را مطرح کنند. آنها این ویژگیها را فضیلت میدانند، اما رفاه عمومی که فایدهباوران از آن سخن میگویند آرمانی دسترسناپذیر است؛ زیرا سلسلهمراتبی میان انسانها و اخلاقها وجود دارد.
به نظر او تقریباً هر آنچه که ما «فرهنگ متعالی» مینامیم مبتنی بر معنویت و ژرفابخشی به خشونت است. او این سخن را اصل خود میداند.
در این فصل نیچه به تندی دربارهٔ زنان سخن میگوید. او معتقد است زن میخواهد مستقل باشد و میکوشد مردان را در این باره مجاب کند. از کژسلیقگی است که زن بکوشد جنبهٔ علمی به خود ببخشد. زن میخواهد دیگران را بترساند و به سروری برسد.
فصل هشتم: اقوام و میهنها
به نظر نیچه آنچه مایهٔ افتخار اروپاییان است همان تمدن، انسانیکردن یا پیشرفت، باعث تشابه اروپاییان به هم بدون درنظرگرفتن وضعیت نژادی و طبقهای خاص آنها شده است. این وضعیت به ساخت بشر میانمایه و متوسط منجر میشود؛ به تبدیل انسان به قالب حیوان رمهای، انسانی سودمند. افزون بر این دموکراتیزهکردن اروپا موجب تربیت ستمگران از هر دیدی و حتی معنویترین دیدگاهها میشود.
نیچه معتقد است آلمانیها به آهنگ کلام هیچ توجهی ندارند. یونانیها کتاب را با صدای بلند میخواندند و به همین دلیل آهنگ کلام و سخنوری برایشان اهمیت فراوان داشت. در مقابل آلمانیها ترجیح میدهند در سکوت کتاب بخوانند و به همین دلیل هرگز در سخنوری، نوشتن و توجه به کلام چیرهدست نیستند.
او با دفاع از یهودیان و مخالفت با یهودیستیزی میگوید هیچ آلمانیای را ندیدهام که به یهودیان محبت داشته باشد. حتی سیاستمدارانی که یهودیستیزی را رد میکنند درواقع علاقهای به یهودیان ندارند. اما یهودیان قدرتمندترین، نستوهترین و پاکترین نژاد در اروپا هستند. نیچه با نقد انگلیسیها نیز معتقد است نمیتوان انگلیسیها را فیلسوف دانست؛ فیلسوفانِ سخت پایبند مسیحیت که فلسفه را به پستی کشاندهاند.
فصل نهم: والا چیست؟
به زعم نیچه تاکنون تعالی گونهٔ «انسان» حاصل جامعهای اشرافی بوده است؛ یعنی جامعهای که به سلسلهمراتب و گوناگونی ارزشهای انسان و خود انسان باور دارد و به نحوی بردگی را نیز ضروری میداند. هر فرهنگ متعالی چگونه بر زمین آغاز شده است؟ به زعم نیچه انسانهایی با سرشت طبیعی، وحشیانی با عزمی راسخ و مشتاق قدرت به جان نژادهای ضعیفتر، اخلاقیتر، صلحجوتر یا فرهنگهای کهن و تباه افتادند؛ به این ترتیب طبقهٔ والا در آغاز پیوسته طبقهٔ وحشیان است و برتری آنان نه در قدرت فیزیکی که در قدرتهای روحی آنان نهفته است. میتوان گفت آنها انسانهای کاملتری (و در هر مرحله درندگانی کاملتر) بودند.
به نظر نیچه فساد یعنی آن هرجومرجطلبی که غرایز را تهدید میکند و بنیان عواطف را که «زندگی» مینامیم به لرزه درمیآورد؛ مثلاً آنگاه که اشرافیت فرانسه در آغاز انقلاب امتیاز خود را رها کرد، فساد پدید آمد و اشرافیت نیز حکمرانی خود را از دست داد.
اما «اخلاق سروران» و «اخلاق بردگان» چیست؟ به نظر نیچه در گشتوگذار میان اخلاقهای ظریف و خشن که تاکنون بر زمین حاکم بودهاند یا هنوز هم هستند، دو گونهٔ اخلاق را میتوان تشخیص داد: اخلاق بردگان و اخلاق سروران. در تمام فرهنگهای متعالی تلاشهایی صورت گرفته است تا این دو اخلاق با هم مرتبط شوند یا حتی مجاورت آنها در کنار هم و در وجود یک فرد و روح نیز مشاهده شده است. آنجا که حاکمان «نیک» را تعیین میکنند حالات مغرورانه و والای روح را میبینیم که برتریها را مشخص میکند. انسان والا نیز هر موجودی را که خلاف این حالات باشند از خود دور میکند. از نظر نیچه «نیک» همان والا و «بد» تحقیرآمیز است. آنکه اجازه میدهد با او بدرفتاری کنند، آن چاپلوسها، ترسوها و آنانی که دغدغۀ سود خاص خویش را دارند انسانهایی حقیرند. در یونان باستان نیز نجیبزادگان خود را «ما، حقیقتدوستان» مینامیدند. انسان والا به بدبختان یاری میرساند ولی این کار نه از روی ترحّم بلکه بیشتر از سر نیاز به قدرت است. او برای فرد قدرتمندی ارزش قائل است که میتواند بر خویشتن چیره شود. انسان والا میداند چه زمانی باید سخن بگوید و چه وقت لب فرو بندد. باور به خویشتن و خصومت با «ایثار» از بدیهیترین ویژگیهای اخلاق والاست. اما اخلاق سروران که میدانند چگونه «فراتر از نیک و بد» رفتار کنند، برای ذائقههای امروزی غریب است. ظرافت در جبران محبت، درکی پخته از دوستی، ضرورتی خاص برای داشتن خصم و… ویژگیهای بارز اخلاق والایی است که اخلاق «ایدههای مدرن» در آن جای ندارد. اخلاق بردگان اخلاق سودمندی است و کانونی برای پیدایش تناقض میان «نیک» و «بد».
اینکه «سقراط را در دوره جدید تفکرش ستود»، فکر می کنم با توجه به کتاب غروب بتها قابل قبول نباشد.
در مورد فصل سوم نیز، بگمانم ارتباط زندگی دینی و نیاز به فراغت (بیکاری) را درنیافته اید که حمل بر تمسخر کرده اید.
با تشکر از مقاله شما