فرزندم به من احترام نمیگذارد…
رایجترین باور در جوامع غربی این است که کودکان باید از دستورات والدینشان و سایر بزرگسالان، پیروی کنند و احترامگذاشتن را آموزش ببیند. پیشفرض گرفتهاند که کودکان باید بیاموزند تا خواستهها و امیال خود را برای خوب زندگیکردن، سرکوب کنند. این پیشفرض، در تضاد با دیدگاههای بومی است که کودک باحمایت مناسب، میآموزد که بدون تهدید و اجبار، با جامعه سازگار خواهد شد. بیایید که جزئیات بیشتری را بررسی کنیم. ایمانوئل کانت (۱۷۲۴-۱۸۰۴) دو رویکرد مقبول در اروپای آن زمان را که همچنان امروزه غالب هستند، بیان کرده است. رویکرد اول ایناست که فقط انسانها، شخصیت دارند، چون انسانها خودمختارند1. انسانها آزادانه انتخاب میکنند تا براساس اصول، با تحمیل قوانینی بر خودشان، عمل کنند. این شیوه، شکلی از عقلانیت2 است که انسانها را در وضعیتی خاص قرار میدهد. عملِ عقلانی و اخلاقی، عملِ مطابق اصول است، نه مطابق مِیل3.
رویکرد دوم این است که کودکان، برای یادگیری و آموزش پیروی از قوانین، بهجای امیال و خواستهها، باید اطاعت از قوانین بزرگسالان را بیاموزند. آنها قبل از اینکه بتوانند خودمختاری را تمرین کنند (یعنی همان قوانینی که خودشان انتخاب میکنند)، باید پیروی از «قانون دیگری4» (قوانین تحمیلشده از سوی دیگران) را تمرین کنند. خودمختاری شامل انضباط شخصی و تحمیل قوانینِ (پذیرفتهشده) بر خود است. در این صورت است که شخصیتی واقعی دارید که از ارزش ذاتی برخوردار است. پس از این، میتوانید قوانینی را وضع کنید با درنظرگرفتن دیدگاههای همۀ افراد و بااستفاده از امرمطلق کانت (امر مطلق کانت: به گونهای عمل کنید که بخواهی دیگران همانگونه عمل کنند. با دیگران همچون یک غایت رفتار کنید و بهمثابۀ وسیلهای برای اهداف شخصی استفاده نکنید).
جان واتسونِ5 فیلسوف (۱۸۴۷-۱۹۳۹) در توضیح دیدگاه کانت، چنین توضیح داده است:
«در ابتدا و در روابط خانوادگی، هرکسی در اسارت مافوق خود است، اما در واقعیت، این ابزاری برای بهدستآوردن بخشی از آزادی است. درست است که فرد باید بهطور ضمنی از کسانی که مافوق او هستند و قدرتی فراتر از او دارند، اطاعت کند، اما با این عمل، میآموزد که خویشتن را از اهمیت بیمورد دربارۀ امیال شخصی خویش و جستجوی آزادی خویش در جاییکه به تنهایی میتواند آن را بیابد ــ در تبعیت از ارادۀ شخصی بهنفع دیگران ــ رها کند» (Watson 1988, 37-38).
دیدگاه بومی، در تضاد با همۀ اینهاست (MacPherson and Rabb, 2011). این دیدگاه چندین اصل را دربرمیگیرد که مسیر متفاوتی را برای رشد کودکان و احترام فراهم میکند.
اولاً، براساس جهانبینی بومی، انسانها تنها موجوداتِ این جهان نیستند و عقلانیتِ آگاهانه، نشانهای از امکان فردیت نیست. جهان، پُر است از موجودات و فقط برخی از این موجودات، انساناند، بهویژه حیوانات، گیاهان، آبراهها، کوهها. هر کدام از آنها هوش، عاملیت و سبک زندگی خود را دارند. این مسئله، به انسانها وابستگی ندارد و تشخیص جزییات تفاوتها، در اختیار انسان نیست، بلکه باید آنها را بپذیرند و همزیستی مسالمتآمیز را هماهنگ کنند. بنابراین، نگرشها و رفتار محترمانه باید در غیر از انسانها (یعنی همۀ روابط ما) نیز گسترش یابد.
دوم، روشی که کودک با پذیرش جامعه و پذیرش محترمانۀ نیازهایش، احترام را بهعنوان نونهالی میآموزد که در حال شکلگیری ظرفیتهای خود است. کودک، در محیطی صادقانه و حامیانه، قرار گرفته است. مردمشناس، ای. ریچارد سورنسون (۱۹۹۸)، گزارش داده است:
«از مشاهدۀ سخنان خردسالانی که پذیرفتهاند براساس ارزش ظاهری، عمل کنند، شگفتزده هستم. در طول ماهها، کوشیدهام تا موردی را پیدا کنم که در آن مورد، کلمات کودکِ نابالغ، نادیده گرفته شده باشد، ولی موردی وجود نداشت. سعی کردم تا ایدۀ دروغ و بیتجربگی را توضیح دهم. آنها متوجه منظورم نشدند. آنها انتظار و توقع دروغگویی، فریب، غلو یا حیله را نداشتند و هیچ موردی را پیدا نکردم که این مفاهیم را درک کنند. حتی نوجوانان هم صریح، شفاف و مشتاق بودند.» (p97)
در جوامع بومیِ سراسر جهان، از کودکان انتظار نمیرود که ارادۀ خود را تابع اراده دیگران کنند، اما برای ایجاد هماهنگی میان آنها، از سنین جوانی، به آنها تطابق با خواستههای پیشین را یاد میدهند تا رابطهشان را ارتقا بدهند (Sorenson, 1998). به منظور دستیابی به خودمختاری و یادگیری احترام به دیگران، از آنها انتظار نمیرود که پیروِ دیگران باشند. در عوض، کودکان، احترام را از طریق نحوۀ رفتار آنها و از طریق داستان، آیینها، اسوهها و الگوههای اعضای جامعۀ خود میآموزند.
معمولاً در جوامع سنتی، احترام به کودکان، اصل اولیۀ «عدم دخالت در رشد کودک خود» است. تصور شده که کودک را یک روح درونی، هدایت میکند. اجبار و تهدید، میتواند با این هدایت سلامتمحور، تداخل داشته باشد. در این جوامع، کودکان از هنگامی که به حرکت در میآیند، بهعنوان عاملِ خودمختار، در نظر گرفته میشوند. کودکان میتوانند تصمیمات شخصی داشته باشند، مستقل دیده شوند، اوقات دلبخواهی را برای خوردن و خوابیدن داشته باشند. مکفرسون و راب6 (۲۰۱۱) یادآور شدهاند که بزرگان در قبایل بومی، بهجای قوانین و نقشهایی که دیگران باید پیروی کنند، از داستان استفاده میکنند (مثلاً Basso, ۱۹۹۶). این همان چیزی است که مکفرسون و راب، آن را «مداخلۀ عدم دخالت» مینامند (ص ۱۰۵). آنها ادعا میکند که این رویکرد، در تقابل با رویکرد کانتی است. عدم دخالت، نشانۀ احترام به شخصیت و روشی است که اتکا به خود و تفکر مستقل را تقویت میکند. رهبریِ دیگران، دستوردادن به آنها، انتقاد از دیگری، اموری نابجا و نامناسباند.
در طول دوران کودکی، نوجوانی و بزرگسالی، افراد در جامعهای غوطهور شدهاند که پُر از الگوها، داستانها و آیینهای احترامآمیز و همچنین یک یا چند جهانبینی است. مکفرسون و راب (۲۰۱۱) خاطرنشان میکنند که جهانبینی برای تقویت ارزشهای سنتی ضروری است؛ ازجمله کشف اینکه چگونه فرد از دیگران یا زمین جدا نیست بلکه بخشی از آنهاست. بنابراین، با توجه به این احساس، پیگیری خیرِ دیگران، به هیچ وجه شکلی از ایثار و ازخودگذشتگی نیست (۱۰۰p).
حس ارتباط با همه، حس یگانگیِ تجربهشده در جهانبینی با خود مشترک است (Narvaez, 2014). این شکل از دلبستگی ــ یعنی دلبستگی زیستمحیطی ــ بخشی از تکاملیافتگی بشریت است و غالباً کسانی که در ملل متمدن رشد یافتهاند، گمشده در دوران کودکانی هستند (Narvaez, 2020a).
نمونهای از تضاد فرهنگی
مثالی از روابط عیسوی در گزارشهای اولیۀ مبلغان فرانسوی در قارۀ آمریکا وجود دارد. در سال ۱۶۳۳، در میان آلگونکوین نگاشته شده که پللوژو در مورد حادثهای گزارش میدهد که در آن فرد آلگونکوین به پسر فرانسوی که در حال طبلزدن بود، نزدیک شد.
هنگامی که فرد سرخپوست نزدیک شد تا او را بهتر ببیند، پسر کوچک با یکی از چوبهای طبل خود، به وی ضربهای زد و سرش بهشدت خونریزی کرد. بلافاصله، همقبیلههای وی که به فرد طبلزن نگاه میکردند، با دیدن این ضربه، آزردهخاطر شدند. آنها به دنبال مترجم فرانسوی رفتند و به وی گفتند که یکی از افراد قبیله تو، یکی از ما را مجروح کرده است. شما، رسم و رسوم ما را خوب میدانید، برای این زخم به ما دیه/ هدیه بده. از آنجا که حکومتی مرکزی در میان سرخپوستان وجود نداشت، وقتی یکی در میان آنها، دیگری را به قتل میرساند یا زخمی میکند، او (با تصور اینکه از قصاص/تلافیِ فوری فرار کند) با بخشیدن چند هدیه/دیه به دوستان متوفی یا فرد مجروح از هرگونه مجازات رهایی مییابد. مترجم گفت: «شما رسم و رسوم ما را میدانید. هنگامی که یکی از میانما، عمل خطایی انجام دهد، مجازات میشود. این کودک، یکی از قبیله شما را زخمی کرده است، بنابراین او در حضور شما شلاق خواهد خورد.» پسر کوچک را آوردند، وی را برهنه کردند، بر طبل کوبیده و آمادۀ مجازات شدند. بلافاصله خواستار عفو و بخشش وی شدند. با این استدلال که او بچه است و عقل ندارد و ندانسته کاری را انجام داده است. این درحالی بود که همقبیلهایهای ما قصد مجازات او را داشتند. یکی از سرخپوستان، خود را برهنه کرد، ردای خود را روی کودک انداخت و به فردی که قصد شلاقزدن داشت، گفت: «اگر خواستی، مرا شلاق بزن، اما به او شلاق نزن» به این ترتیب، پسربچه فرار کرد. همۀ سرخپوستان این منطقه ــ و گفته شده که منطقۀ برزیل ــ کودک را نمیتوانند مجازات کنند و اجازۀ مجازات هم ندارند. این برای ما در اجرای برنامههای آموزش به جوانان، مشکلات زیادی ایجاد خواهد کرد.
پس از استعمار، شیوۀ برخورد با کودکان بومی آمریکایی در ایالات متحده، که شامل مواردی ازجمله خروج از منطقۀ محل سکونت و مدارس اجباری شبانهروزی بود، منجر به خروج سرخپوستان از منطقه شد.
خشونتی که کودکان بومی از دیدگاه واردشده توسط اروپاییان تجربه میکردند که کودکان باید از بزرگسالان اطاعت کنند و در قوانینشان، تبعیت کنند یا اینکه مجازات خواهند شد، هنوز هم در میان نسلهای بومیان بازتاب دارد. ۱۲ اکتبر روز مردم بومی است، زمان خوبی برای یادآوری وقایع تاریخی و تأثیرات آنها.