نان از برای جان، یا جان از برای نان؟
چرا عنوان این مقاله «نان از برای جان، یا جان از برای نان؟» انتخاب شده؟
آیا تا به حال در میانه یک روز کاری، احساس بیحوصلگی، پوچی یا کمبود انگیزه را تجربه کردهاید؟
این حس که کار، تنها چرخهای تکراری برای تأمین مخارج است، تجربهای مشترک در دنیای مدرن است.
اما آیا راهی برای یافتن معنا در دل همین روزمرگیها وجود دارد؟
این نوشته سفری است به دنیای فلسفه برای پاسخ به این پرسش. ما با عبور از دیدگاههای فیلسوفان بزرگی چون ارسطو، مارکس، شوپنهاور و اندیشمندان شرق، به «کار» نه به عنوان یک ضرورت اقتصادی، بلکه به مثابه یک فعالیت عمیق انسانی نگاه میکنیم.
این مقاله دعوتی است برای بازنگری در رابطه خود با کار، تا شاید بتوانیم آن را از یک وظیفه بیروح به عرصهای برای تحقق، رضایت و معنا تبدیل کنیم.
فلسفۀ کار
آلساندرو کولاروسی برای کسانی که احساس بیحوصلگی و کمبود انگیزه میکنند، دیدگاههایی دارد.تا به حال پیش آمده که به صفحۀ رایانه خیره شوید یا در حال خوردن یک فنجان قهوه در خیال خود به تعطیلات بعدیتان رفته باشید.
اگر چنین حالتی به شما دست داده این نوشته برای شماست. بله، خود شما، کسی که هر از گاهی وسط نامهنگاریها و جلسات، به سوالات عمیق و فلسفی زندگی فکر میکند.
اگر کارتان تنها یک فعالیت ضروری و نه چندان هیجانانگیز است (فقط برای تامین مخارج ضروری زندگی)، بیایید با هم به جنبههای فلسفی «کار» نگاه کنیم. شاید روشهایی پیدا کنیم که روزمرگیهای بیروح را کمی قابل تحمل، یا حتی معنادارتر کنیم.
ارسطو و کرامت کار
ارسطو یکی از تأثیرگذارترین فیلسوفان در تفکر غربی، بینش متفاوتی دربارۀ «کار» داشت.
او بین مفهوم «سودای پولداشتن» (chrematistics) و «مدیریت خانواده» تمایز زیادی گذاشت.
از نظر او، کاری که صرفاً به خاطر امرار معاش انجام میشد (یعنی سودای پولداشتن)، ذاتاً فضیلتآمیز نبود؛ بلکه صرفاً وسیلهای برای رسیدن به هدف بود. اما کاری که به رفاه جامعه کمک میکرد (یعنی مدیریت خانواده)، فضیلتمند تلقی میشد، نظر به اینکه هدف والاتری داشت.
فضیلت در برابر منفعت: تمایز ارسطویی
ارسطو تأکید داشت که کار با هدف جمعآوری ثروت یک ضرورت عملی برای زندگی است، اما هدف والایی نیست.
این کار برای برآوردهکردن نیازهای اولیه مانند غذا، سرپناه و پوشاک ضروری است.
بااینحال، زمانی که جمعآوری ثروت به هدف اصلی تبدیل میشود، میتواند منجر به تمرکز ناسالم بر مادیات شود (یعنی فقط به فکر پول درآوردن شد)، که بالقوه ارزشهای اجتماعی را تنزل داده و باعث عدم تعادل در زندگی میشود.
از سوی دیگر، ارسطو «مدیریت خانواده» را شکل فضیلتمندتری از کار میدانست. این کار مربوط به رفاه و خودکفایی خانوار و به تبع آن، جامعه بود. این کار شامل مدیریت کارآمد منابع، مراقبت از نیازهای مردم و کمک به سلامت و رفاه جمعی بود. «مدیریت خانواده» ذاتاً فداکارانه و جامعهمحور بود، و همکاری و مشارکت را تشویق میکرد.
کار به مثابه شکوفایی فردی (یودایمونیا)
ارسطو معتقد بود که کار، فراتر از مالاندوزی صرف است. کار باید به تحقق پتانسیل فرد و زندگی خوب، یا همان «یودایمونیا» نیز منجر شود. به نظر ارسطو، هر کسی استعدادها و خوبیهای خاصی دارد (آرِته) که با کارکردن می تواند آنها را تقویت کند.
اگر کسی کاری پیدا کند که در آن استعدادهایش را نشان دهد و تقویتشان کند، هم به جامعه کمک میکند و هم خودش احساس رضایت و خوشبختی میکند.برای روشنشدن این موضوع، نقش یک متخصص تعمیر کامپیوتر را در نظر بگیرید که در سال ۲۰۲۴، ۹ صبح تا ۵ بعد از ظهر کار میکند.
اگر این فرد با عینک ثروتاندوزی به کارش نگاه کند، شغلش را فقط یک راه برای پول درآوردن میبیند. تمرکز او فقط روی این است که هر روز تا جایی که توان دارد تعمیرات بیشتری انجام دهد تا درآمدش بیشتر شود.
کیفیت کار و تأثیری که روی زندگی مشتریها دارد، در اولویتهای بعدی قرار میگیرد.اما اگر همین متخصص کامپیوتر اصول «مدیریت خانواده» را انتخاب کند، دیدش به کارش خیلی تفاوت پیدا میکند.
او متوجه میشود که شغلش نقش مهمی در بهبود زندگی دیجیتالی جامعهاش دارد و به مردم کمک میکند تا در دنیای دیجیتالی امروزی با هم در ارتباط باشند و کارآمد باشند. وقت بیشتری میگذارد تا نیازهای مشتریهایش را بفهمد، و مطمئن میشود که تعمیراتش مؤثر و با دوام است،
و به آنها مشاوره میدهد که چطور از دستگاههایشان مراقبت و از اطلاعاتشان محافظت کنند.حتی ممکن است از مهارتهایش برای منافع گستردهتر جامعه هم استفاده کند. مثلاً به مدارس یا خیریهها با نرخ کمتری خدمات ارائه بدهد یا کارگاههای آموزشی سواد کامپیوتری برگزار کند.
با این کار، به رفاه کلی جامعهاش کمک میکند و به افراد و کسبوکارها کمک میکند تا از خرابیهای پرهزینه در امان باشند. از اطلاعات ارزشمند محافظت کنند و از فناوری به شکل موثرتری استفاده کنند.
در این صورت کار او نهتنها از لحاظ مالی او را تأمین میکند؛ بلکه حس رضایت و خرسندی هم از کارش دارد. چون میداند که تأثیر مثبتی در جامعهاش میگذارد.فلسفۀ ارسطو از ما دعوت میکند تا هدف و معنای کارمان را بازنگری کنیم.
ما را تشویق میکند که تمام توانایی خودمان را برای کمک به جامعه در کار استفاده کنیم، نه اینکه فقط به چشم منبع درآمد به آن نگاه کنیم. این اصول در دنیای امروز که کار و انباشت ثروت، اغلب معیارهای اصلی موفقیت دیده میشوند، پیامدهای عمیقی دارند.
کارل مارکس و کارگرِ ازخودبیگانه
در قرن نوزدهم، کارل مارکس یک تغییر اساسی در بحث های فلسفی مربوط به کار ایجاد کرد. ایدۀ «از خود بیگانگی» مارکس به عنصری کلیدی برای فهمیدن رابطۀ کارگر با کاری که انجام میدهد تبدیل شد، مخصوصاً در جامعههای صنعتی.
مارکس استدلال کرد که در نظام سرمایهداری، کارگرها از کار خودشان، محصولی که تولید میکنند، همکارانشان و حتی از توانایی هایشان برای پیشرفت دور میمانند (مارکس، دست نوشتههای اقتصادی و فلسفی، ۱۸۴۴). به نظر مارکس، رضایت واقعی انسان در کارهایی نهفته است که بتواند در کارش خلاقیت خرج کند.
ابعاد ازخودبیگانگی در محیط کار مدرن
به نظر مارکس، نظام سرمایه داری میتواند منجر به «از خود بیگانگی» شود. در جایی که کارگرها، مثل همین متخصص تعمیر کامپیوتر، ممکن است حس کنند با کارشان، با محصولی که میسازند، با همکارانشان و حتی با تواناییهای خودشان غریبهاند.
انگار فقط یک بردهاند که فقط برای پول کار میکنند.اگر این متخصص تعمیر کامپیوتر در چارچوب سنتی نظام سرمایه داری کار کند، ممکن است «از خود بیگانگی» مارکس را به چند شکل تجربه کند. مثلاً کارش مجموعهای از کارهای تکراری باشد تا سود و بهرهوری را بیشتر کند، و دیگر از جنبههای فکری و خلاقانۀ کارش خبری نباشد. کار را انجام میدهد، ولی مدیریتی بر چگونگی انجام آن ندارد.
این کنترل دست کارفرما یا بازار است.مفهوم از خود بیگانگی مارکس چند بعد دارد که دقیقاً به شرایط این متخصص کامپیوتر مربوط است. اول از همه، مارکس میگوید آدمها از محصول کارشان بیگانه میشوند. مثلاً همین متخصص ما، کامپیوترهایی را که تعمیر میکند متعلق به او نیستند، بلکه متعلق به مشتریها است. سودی که از کار تعمیر به دست میآید، در درجۀ اول نه به او بلکه به صاحبان مشاغل سود میرساند.
با اینکه او نقش مهمی در این سود دارد، ولی فقط مقدار کمی از آن را دریافت میکند، که منجر به احساس بیگانگی نسبت به نتایج کار خودش میشود.علاوه بر این، مارکس میگوید که نظام سرمایهداری باعث میشود کارگرها از همکارانشان غریبه شوند. مثلاً ممکن است این متخصص در محیطی کار کند که در آنجا رقابت حرف اول را میزند؛ که مانع از ایجاد رابطهای خوب با همکارانش میشود.
در نتیجه، کارش تبدیل به فعالیتی انفرادی و بدون تعامل انسانی تبدیل میشود، و حس انزوایِ او را بیشتر میکند.بعلاوه، ممکن است این متخصص از تواناییهای بالقوهاش برای پیشرفت هم دور بماند. محیطهای کاری سرمایهداری، معمولاً به خاطر افزایش سود و بهرهوری، فرصتی برای رشد فردی و خلاقیت باقی نمیگذارند. این متخصص از یادگرفتن مهارتهای جدید، نوآوری، و ارائۀ ایدههای جدید یا انجام کارهای پیچیدهتر و سختتر محروم میماند.
این محدودیتها رشد شخصی او را مختل کرده و حس بیگانگی او را تشدید میکند.از نظر مارکس، راهحل درمان از خودبیگانگی، ایجاد جامعهای است که در آن کارگران بر کار خود مدیریت داشته باشند، بتوانند خلاقیت خود را به کار بیاندازند، با همکارانشان همکاری کنند، و با محصول کارشان ارتباط برقرار کنند. محیط کار متخصص کامپیوتر را طوری تغییر دهیم که به نوآوری، یادگیری و همکاری تشویق شود و مطمئن شویم که او هم از ارزش و اعتباری که با کارش ایجاد میکند، بهرۀ مستقیم میبرد. چنین تغییری با دیدگاه مارکس دربارۀ کار غیربیگانه سازگار است؛ جایی که کار به ابزاری برای رسیدن به خوشبختی و بروز خلاقیت تبدیل میشود. (کارل مارکس، دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴).
شوپنهاور و جستجوی بیپایان اهداف
یکی از مفاهیم بنیادین در متافیزیک آرتور شوپنهاور «ارادۀ زیستن» است. او معتقد است که انسانها همواره تحت تأثیر یک نیرو و محرک درونیِ کوری، در تکاپو هستند، که آنها را به سمت زیستن و ادامۀ حیات سوق میدهد. ما هیچ هدف نهاییای نداریم. بنابراین، همواره برای دستیابی به اهداف تلاش میکنیم، اما وقتی به هدفی میرسیم، رضایت فقط موقتی است؛ زیرا به زودی هدف یا خواستهای جدید پدیدار میشود.
این تلاش بیپایان، چرخهای از انتظار و نارضایتی ایجاد میکند، که رفته رفته، مشخصۀ زندگی فرد میشود و ریشۀ بسیاری از رنجهای اوست.دیدگاه شوپنهاور میتواند در حوزۀ کار نیز به کار رود، و پویاییهایی را که زندگی حرفهای ما را شکل می دهند بهتر درک کرد.
دقیقاً همانند تلاش بیپایانی که شوپنهاور توصیف میکند، مسیر حرفهای که متخصص کامپیوتر طی میکند نیز به همین شکل با پیگیری مداوم اهداف همراه است. هر کار یا تعمیری که انجام میدهد، با یک رضایت لحظهای همراه است، اما بلافاصله با چالشها یا نیازهای جدیدی روبهرو میشود.
در این زمینه، تجربۀ این متخصص با مشاهدۀ شوپنهاور همسو است، که میگوید دستیابی به یک هدف، فقط میل یا خواستۀ جدیدی را به وجود میآورد. اتمام تعمیر کامپیوتر برای لحظاتی آرامش ایجاد میکند، اما خیلی زود مشکلات و کارهای جدیدی برای حل کردن ظاهر میشوند، و چرخۀ انتظار و نارضایتی دوباره شروع میشود.
این دیدگاه، چارچوبی فلسفی ارائه میدهد، تا بیقراری ذاتی و تلاش بیپایانی را که مشخصۀ بسیاری از مشاغل است، بهتر درک کنیم. با شناخت شباهتهای بین متافیزیکِ شوپنهاور و تجربۀ متخصص کامپیوتر، به بینشهای کلیتری دربارۀ ماهیت بنیادی وجود انسان و جستجوی بیپایان اهدافی که زندگی ما را شکل میدهند، میرسیم. (شوپنهاور، جهان همچون اراده و تصور، کتاب دوم.)
دیدگاههایی از فلسفۀ شرق
سنتهای فلسفی شرق نیز بینشهای ارزشمندی دربارۀ ماهیت کار ارائه میدهند.
یوگای کارما: عمل بدون وابستگی به نتیجه
در بهاگاواد گیتا، یکی از متون مرکزی فلسفۀ هندویی، کار وظیفهای دیده میشود که باید بدون چشمداشت به نتایج یا پیامدهای آن انجام شود. اصلی که به «یوگای کارما» معروف است. این رویکرد افراد را تشویق میکند که بر خود عمل کارکردن تمرکز کنند، نه بر مزایایی که شاید باشد، شاید نباشد.اگر اصل «یوگای کارما» را در موقعیت متخصص کامپیوتر به کار بگیریم، او باید با نوعی عدم وابستگی به نتایج، با کارش برخورد کند.
بهجای تمرکزکردن بر مزایا و منافعی که از کار تعمیرات به دست میآورد، میتواند با تمام وجود غرق در فرایند کار شود و از انجام آن لذت ببرد. با تمرکز بر لحظۀ حال و اختصاصِ تلاش خود به کاری که در دست دارد، میتواند حس هدفمندی و رضایتی را که کاملاً جدای از نتایج بیرونی است، تجربه کند.
معیشت درست: کار به مثابه یک مسیر اخلاقی
از سوی دیگر، فلسفۀ بودایی مفهوم «معیشت درست» را بخشی از مسیر هشتگانه میداند (این راه به باور بوداییان راه رها شدن از رنج و رسیدن به بیداری روحی است). این مفهوم تأکید دارد که کار فرد نباید به دیگران آسیب برساند و باید بیانگر شفقت و خرد باشد.
این دیدگاه ما را به تأمل دربارۀ ابعاد اخلاقی کار دعوت میکند.از این منظر، متخصص کامپیوتر باید دربارۀ تأثیر کار تعمیرات خود بر دیگران تأمل کند، و تضمین بدهد که کارش به کسی آسیب نمیرساند. با رویکردی آگاهانه، همراه با همدلی و تعهد به رفتار اخلاقی در حرفۀ خود، میتواند به کارش معنای عمیقتری ببخشد و به رفاه مشتریهایش کمک کند.
با ادغام این دیدگاههای فلسفی شرقی در تحلیل خود، درکمان از کار فراتر از ابعاد مادی و ابزاری میرود. به ارزشِ پرورشِ ذهنیتی پی میبریم، که از دلبستگی به نتایج فراتر میرود و بر ارزش ذاتی خود کار تأکید میکند. افزون بر این، به پیامدهای اخلاقی فعالیتهای حرفۀ خود و امکان تبدیل کار به ابزاری برای شفقت و خرد آگاه میشویم.
نقد پستمدرن: کار، قدرت و وانموده
فیلسوفهای پستمدرن مثل میشل فوکو و ژان بودریار، نظرات ارزشمندی دربارۀ روابط پیچیدۀ قدرت، دانش و کار دارند. مفهوم «زیستقدرت» فوکو نشان میدهد که چطور جوامع امروزی از طریق راههای مختلف، از جمله کار، بر مردم سلطه دارند.
به نظر فوکو، کار یک ابزار قدرتمند برای مدیریت و منضبطکردن بدنۀ جامعه است. همچنین برای شکلدهی عادتِ اطاعت در بین مردم است، که در نهایت به موجوداتی «مطیع» تبدیل شوند (فوکو، کتاب مراقبت و تنبیه).
ژان بودریار هم با بررسی فرهنگ مصرف، روی تغییر کار و تولید در جوامع بعد از صنعتیشدن تأکید میکند. بودریار میگوید در این جوامع، کار و تولید دیگر آن هدف اصلی (برآوردهکردن نیازهای انسانها) را ندارند و تبدیل به یک جور شبیهسازی شدهاند.
ماهیت و هدف کار، به موازاتِ ادغام در فراواقعیتِ (هیپرریالیتۀ) فرهنگ مصرفی، بیش از پیش مُبهم و دستنیافتنی میشود (بودریار، وانمودهها و وانمود).بنابر تحلیل بودریار، در دنیای پستمدرن، کار و تولید در یک فضای غیرواقعی گیرافتادند، جایی که پر از نشان و نماد است.
ماهیت گنگ در فرهنگ مصرف، باعث میشود انسانها احساس سردرگرمی بیشتری کنند و مرز بین واقعیت و خیال کمرنگ بشود.
خطاب به کسانی برای دستمزد، خستگی و کسالت را تحمل میکنند
پژوهشها در دیدگاههای فلسفی دربارۀ کار نشان میدهد که این جنبۀ مرکزی از زندگی انسان، یک بافت پیچیده و غنی است که با نخهایی از ضرورت، اشتیاق، بیگانگی، رضایت، قدرت و اخلاق در هم تنیده شده است.
کار صرفاً وسیلهای برای رسیدن به هدف نیست (راهی برای کسب درآمد که زندگی خارج از محیط کار را ممکن سازد). بلکه، فعالیتی اساسی و انسانی است که بازتابدهندۀ عمیقترین خواستهها و والاترین آرمانهای ماست.
وقتی در میان یکنواختی و ملالآوری وظایف روزمرۀ خود حرکت میکنیم، به یاد داشته باشیم که حتی در خشکترین بیابانهای کسالت نیز ممکن است به واحهای (نقطه سرسبزی در وسط بیابان) از معنا دست یابیم.
نتیجهگیری
همانطور که دیدیم، فلسفه یک پاسخ واحد و قطعی برای معضل «کار» ارائه نمیدهد، بلکه مجموعهای از لنزهای متفاوت برای نگریستن به آن در اختیار ما میگذارد. از دیدگاه ارسطو آموختیم که میتوانیم با خدمت به جامعه، در کار خود فضیلت و شکوفایی را بیابیم.
مارکس به ما در مورد خطر «ازخودبیگانگی» در ساختارهای مدرن هشدار داد، در حالی که شوپنهاور ماهیت بیپایان تلاش و رضایت موقتی را به ما یادآوری کرد. فلسفههای شرقی راه رهایی از این چرخه را در «عمل بدون وابستگی» و «معیشت درست» جستجو کردند و در نهایت، نگاه پستمدرن، ما را از روابط پنهان قدرت و معناباختگی آگاه ساخت.
شاید راهحل نهایی، نه در تغییر شغل، بلکه در تغییر نگاه ما نهفته باشد. با آگاهی از این دیدگاههای گوناگون، میتوانیم انتخاب کنیم که چگونه با کار خود روبرو شویم: آیا آن را صرفاً ابزاری برای بقا میبینیم یا فرصتی برای خدمت، خلاقیت و رشد؟ در نهایت، این خود ما هستیم که میتوانیم با بازنگری در هدف و نگرش خود، حتی در دل وظایف تکراری، واحهای از معنا برای خود خلق کنیم.







