بیشترین بهره از بدترین موقعیت | بازی تاریکترین سیاهچال و چالشهای اخلاقیاش
تاریکترین سیاهچال،1 عنوان یک بازی ویدئوییِ تحسینشده و برنده جایزه است که توسط استودیو رد هوک2 ساخته شده و از زمان انتشار آن در سال ۲۰۱۶، طرفداران زیادی را مجذوب خود کردهاست. این بازی، داستان ترسناک، تلخ و لاوکرفت (وحشت کیهانی)3 قرون وسطایی را روایت میکند و بهشیوهای مبتکرانه، سؤالات اخلاقی عمیق و دشواری را مطرح میسازد.
وظیفه شما در بازی تاریکترین سیاهچال این است که تیمهایی از ماجراجویان را گرد هم آورید و آنها را هدایت کنید تا طلا و شکوه کسب نمایید، تکهتکه سرزمینهای اطراف را پاکسازی کنید از شرّ وجود اسکلتهای ازگوربرخاسته و وحشتناک، کالتیستها،4 پیگمنها،5 هیولاهای دریایی و خدا میداند چه چیزهایی دیگر. این بازی، تجربهای دشوار و حتی بیرحمانه با مبارزات گوناگون است و هر اشتباهی را که در آن مرتکب میشوید مجازات میکند؛ مثلاً شخصیتهایی که پول و زمانتان را روی آنها سرمایهگذاری کردهاید، آموزششان دادهاید و با آنها آشنا شدهاید را میکُشد.
برای تکمیل این توضیحات باید بگوییم که بایستی مراقب سلامت روان ماجراجویان خود نیز باشید: زندگیِ سراسر خشونت و کاوش در غارهای تاریک، آنها را بهسمت استرس و آسیبهای روانی سوق میدهد که این مطلب باعث میشود آنها تا مرز جنون پیش روند و شخصیت و رفتارشان تحتتأثیر قرار گیرد.
وحشتناک به نظر میرسد، نه؟ با وجود همه اینها، بازی تاریکترین سیاهچال یک تجربه گیرا، جذاب و تحسینبرانگیز است: یادگیری آن آسان، تسلط بر آن دشوار؛ چالشی درستوحسابی که شما در آن بهآرامی در کنترل وحشیگریِ تسلیمناپذیرش بهتر میشوید.
این بازی با کسی شوخی ندارد – هر بار که آن را باز میکنید، این پیام را نمایش میدهد:
تاریکترین سیاهچال درباره بهترین استفاده از یک موقعیت بد است. ماجراجوییها شکست خواهند خورد یا باید بیخیال آنها شوید. قهرمانان خواهند مرد. و وقتی بمیرند، دیگر زنده نخواهند شد. […] این بازی انتظارات زیادی از شما دارد. چقدر و تا کجا به ماجراجویان خود فشار خواهید آورد؟ چقدر حاضرید در ماجراجویی خود برای بازسازی دهکده ریسک کنید؟ برای نجات جان قهرمانِ موردعلاقه خود، چه چیزی را قربانی خواهید کرد؟
این پیام (که در ابتدا میتوان بهراحتی از کنار آن گذشت) فضایی تاریک اما عمیقاً فلسفی را توصیف میکند که بازی شما را در آن قرار میدهد. شما برای یک هدف خوب میجنگید، اما بسیاری از این قهرمانان برای خیری بزرگتر خواهند مرد. درنهایت، این شما هستید که تصمیم میگیرید چهکسی زندگی کند، چهکسی بمیرد، چهکسی آسیب ببیند، و اینها همه بهخاطر چهچیزی باشد.
این بازی شما را در موقعیتی قرار میدهد که چندان بیشباهت به ژنرالها در زمان جنگ نیست و از شما میخواهد میان زندگی و سلامت روانی سربازان خود، تعادل ایجاد کنید. میتوانید برخی از پیروزیهای کوچک را طوری به دست آورید که هیچکس نمیرد، اما درنهایت شرایطی پیش میآید که در آن بدترین اتفاق، اجتنابناپذیر است و باید جانها را فدای عملیاتهای جنگی کرد. اما جانهای چه کسانی را؟ و چه تعداد را؟ این افراد برای شما چه ارزشی دارند؟
تاریکترین سیاهچال در عمیقترین حالت فلسفیاش قرار دارد: شما را در موقعیت بدی قرار میدهد و میخواهد تصمیم بگیرید که چند نفر را برای بهبود آن وضعیت، قربانی کنید و مجبورتان میکند ارزش حیات انسانی را در مقابل مبارزه با شری بزرگ در نظر بگیرید. این تمرینی در فلسفه اخلاق است: این بازی از بازیکن سؤالاتی را میپرسد درمورد درست و نادرست، خوب و بد و فداکاری برای خیری بزرگتر – سپس او را به جایی میرساند که فرضیات قبلی خود را درمورد اینکه کار درست چیست زیر سوال میبرد.
ممکن است بخواهید نقش یک آرمانگرا را بازی کنید و در تلاش باشید که حفظ زندگی مردمِ خود را مهمترین اولویت قرار دهید، اما این بازی خوابهای دیگری برایتان دیدهاست؛ با شما چنان خشن و وحشیانه رفتار میکند که قوه تشخیص اخلاقی خود را از دست میدهید. میتوانید تاریکترین سیاهچال را بسیار بادقت و محافظهکارانه بازی کنید و تاحدامکان میزان مرگ و رنج را کاهش دهید، اما تا از حاشیه امن اخلاقی خود فراتر نروید و مردم را به داخل چرخگوشت پرتاب نکنید، بازی مدام اوضاع را بدتر میکند.
وقتی برای اولینبار تاریکترین سیاهچال را بازی کردم، پیام آغازین آن را جدی نگرفتم: فکر میکردم این پیام فقط یک راه تهدیدآمیز برای معرفی شما به بازی است. فکر میکردم اگر بهاندازه کافی کارها را مدیریت کنم، در صورت لزوم عقبنشینی کنم، و تعداد تصمیمات ضعیفی را که میگرفتم به حداقل برسانم، میتوانم قهرمانانم را زنده نگه دارم.
شما با دو قهرمان شروع میکنید، آموزش اولیه بازی را میبینید، سپس آن دو را به یک مأموریت میفرستید، و زمانی که اوضاع خیلی خطرناک شد، آنها را برمیگردانید. پس از آن، افراد بیشتری برای پیوستن به تیم شما در دسترس خواهند بود. در اولین مأموریتم بههمراهی یک تیم کامل سهنفره، دو نفر از آنها در مبارزهای جان باختند که احتمالاً باید برنده میشدم – من تصمیمات بدی گرفتم. اما همه اینها بخشی از منحنی یادگیری است. مرگِ تا حدی بیهوده قهرمانانِ منِ، نباید بینتیجه باشد.
بنابراین ادامه دادم و سعی کردم همه قهرمانانم را زنده و سالم نگه دارم. هر زمان که به نظر میرسید یکی از آنها دارد میمیرد، مأموریت را رها میکردم. وقتی به شهر برمیگشتم، استرس آنها را از بین میبردم و بیماریهایشان را درمان میکردم. بهنظر همهچیز خوب بود، تا اینکه یک روز متوجه شدم همه قهرمانانم خوبند، اما من پولی ندارم – همه آن را صرف حفظ سلامت آنها کرده بودم. علاوه بر آن، من تقریباً کاری برای کمک به شهر انجام نداده بودم! ازآنجاییکه قهرمانان من مدام در مأموریتها شکست میخوردند، چیز زیادی با خود نمیآوردند که بتوان از آن برای کمک به شهر استفاده کرد – سرانجام معلوم شد که شکستخوردن در مأموریتها باعث میشود قهرمانان شما استرس بیشتری داشته باشند، بنابراین شما باید پول بیشتری را برای کاهش استرس خرج کنید، به این معنی که پول کمتری برای خرید منابع برای مأموریتهای آینده دارید، درنتیجه قهرمانان شما آمادگی کافی ندارند و احتمال شکست (مجدد) آنها زیاد است… و غیره.
این بازی از بازیکن سؤالاتی را میپرسد درمورد درست و نادرست، خوب و بد و فداکاری برای خیری بزرگتر – سپس او را به جایی میرساند که فرضیات قبلی خود را درمورد اینکه کار درست چیست زیر سوال میبرد.
با تلاش برای اینکه تا حدودی اخلاقی رفتار کنم، با شکست در انجام کارهایی که در دست داشتم و بهقیمت جان چند نفر، وضعیت بد را بدتر کرده بودم. حالا بدون هیچ پولی برای خرید وسایل تجسس مانند غذا و مشعل، چهار نفر از قهرمانان من اکنون در وضعیت وخیمی قرار میگیرند. به فهرستِ روبهرشدِ ماجراجویان خود نگاه کردم، در این فکر بودم که کدامشان برای من کمترین ارزش را دارد، چه کسی است که لزوماً بدم نمیآید در مأموریتی که اشتباه انجام میشود بمیرد، و درنهایت چهار موردی که هیچ امیدی به آنها نداشتم را بدون هیچ منبعی به مرگ تقریباً حتمی فرستادم.
آن وقت بود که چیزی عجیب و حیرتانگیز درمورد نحوه عملکرد نور در بازی یاد گرفتم. نور مهم است: برای اینکه بهخوبی آمادة مأموریت شوید، نیاز دارید که مشعل بخرید، زیرا هرچه سیاهچال روشنتر باشد، کلاً در انجام مأموریت، راحتتر خواهید بود. ولی بدون هیچ نوری، همهچیز برای قهرمانان شما بسیار غیرقابل پیشبینیتر، استرسزاتر، بیرحمانهتر، و کل تجربه تماماً دشوارتر میشود. اما پاداشها و جوایز نیز بالاتر و بهترند. شما طلای بیشتر، گنجینههای بیشتر، حتی بیشتر از هرچیزی که معمولاً طیِ ماجراجوییهایتان پیدا میکنید، بهدست میآورید. برخلاف انتظارم، آن چهار موردی که امیدی به آنها نداشتم، موفق به تکمیل مأموریت شدند – و تنها دو نفرشان مردند. من این بار پیروز برگشتم، با مقدار قابلتوجهی طلا و چیزهایی که میتوانستم برای کمک به شهر استفاده کنم.
شگفتا! جواب داد! میخواهم دوباره انجامش دهم. من با آنچه داشتم به بهترین شکل ممکن به شهر کمک کردم. سپس، بهجای صرف پول برای تسکین آسیبهای جسمی و روانی که قهرمانانم در آخرین تلاش متحمل شده بودند، بهسادگی آنها را اخراج کردم. چهار نفر جدید را بیرون آوردم، یک جوخه انتحاری دیگر جمع کردم و به جلو فرستادم. باری دیگر آنها با مقادیر درستوحسابی از طلا و گنج بازگشتند. حالا به اندازة کافی پول و منابع داشتم تا بالأخره بتوانم به یک جایی برسم.
من چه آدمی شده بودم؟ فرستادن مردم بهسمتوسوی عذاب و مجازات تقریباً قطعی، بدون تأمل دوباره، فقط هم برای پول، دورانداختن بازماندگانی که آسیبهای روانی دیدهاند مانند دستمالکاغذیِ استفادهشده، بعد از اینکه آنچه را نیاز داشتم از طریق آنها به دست آوردم؟ آگاهانه انتخاب کرده بودم که برخی از قهرمانان من ارزش بیشتری نسبت به سایرین داشته باشند و حواسم بود که جان آنها را به برخی دیگر ترجیح دهم؟ این بازی مرا به قلمروهای تاریکی برده بود.
سپس متوجه شدم که اگر قرار است تاریکترین سیاهچال را بازی کنید، حداقل تا حدودی بایستی اینگونه باشید؛ ظاهراً بدون انجام آن کارها نمیتوانید خیلی در بازی پیشرفت کنید. چیزی که مرا عقب نگه میداشت، باور سادهلوحانه من بود که فکر میکردم میتوانم برنده شوم و به شهر کمک کنم بدون اینکه زندگی برخی از قهرمانانم را بیارزش بدانم و نادیده بگیرم. فهمیدم که تلاش برای انجام کاری که فکر میکردم درست است، مرا به جایی نمیبرد. نمیدانستم چکار کنم. علیرغم اینکه در تیم من همه شخصیتها، ویژگیهای منحصربهفرد و عجیبغریب خود را دارند، این افراد قرار نیست برای همیشه در کنار من بمانند – قرار است که آنها را آموزش دهید و بفرستید برای مبارزه، شاید هم بمیرند. آنها دوستان شما نیستند، سربازان شمایند و خب، سربازان میمیرند.
از اینکه چقدر سریع آرمانگرایی اولیهام از هم پاشید شوکه شدم: در عرض چند هفته بازیکردن، من به همان چیزی تبدیل شده بودم که نمیخواستم باشم، و در آن زمان بهسختی متوجه این موضوع شدم، زیرا برای یک بار هم که شده، در این جنگ علیه شیطان پیشرفت کرده بودم. البته همچنان از برخی قهرمانانم مراقبت میکردم، آنها را به مأموریت میفرستادم، قویترشان میکردم، تجهیزات ارتقایافته برایشان میخریدم و غیره. اما بسیاری از افراد دیگر را بدون هیچچیزی به مأموریتها میفرستادم، فقط هم بهخاطر پاداش اضافی. آنها فقط گوشت برای چرخگوشت بودند.
اکنون پیام آغازین تاریکترین سیاهچال را بیشتر و بیشتر درک میکردم: موضوع، پیروزی در هر مبارزه یا نجات جان بقیه نیست – بلکه استفاده حداکثری از یک موقعیت بد است. برخی از مردم میمیرند و خب همینه که هست! بعضی زندگیها باید در جهت اهداف خاصی فدا شوند دیگر، نه؟
در این بازی چیزهای زیادی در جریان است و من نمیخواهم سعی کنم آن را به یک پیام محدود کنم یا آن را یک موقعیت فلسفی خاص بدانم. اما نقشی که این بازی برای شما در نظر گرفته و با چالشهایی که پیشِ رویتان میگذارد، بهشدت مجبورتان میکند که به مسائل اخلاقی بیندیشید و ارزش زندگی را درک کنید. ظاهراً میخواهد متقاعدتان کند که کارها را بهروش خودش انجام دهید و شما را متوجه حقیقتی وحشتناک و ناراحتکننده نماید: برخی از جنگها ارزش جنگیدن را دارند و نمیتوان بدون فداکاری در آنها پیروز شد. گاهی اوقات نمیتوانید خوب باشید و مجبورید از یک موقعیت بد بهترین استفاده را ببرید.
من هنوز دارم تاریکترین سیاهچال را بازی میکنم، نهتنها به این دلیل که یک بازی استثناییست، بلکه میخواهم ببینم همهچیز چگونه پیش میرود و آیا این همه فداکاری ارزشش را داشت یا خیر، آیا درنهایت به چیزی که میخواهیم دست پیدا کنیم، میرسیم یا نه.
این واقعیت که تاریکترین سیاهچال میتواند باعث شود شما به این شکل احساس و فکر کنید، بسیار مبتکرانه است. انجام این بازی یکی از لذتبخشترین و هولناکترین تجربههایی است که برای مدتی در یک بازی ویدیویی داشتهام.