کوهها ما را میخوانند؛ صعود به مثابه نبرد با خویشتن
کوهها ما را میخوانند؛ صعود به مثابه نبرد با خویشتن
قوانین صعود
برای کوهنوردان صرفاً رسیدن به قله کافی نیست. باید به شیوهای خاص این کار را انجام داد؛ اما چرا راه سختتر، راه بهتری محسوب میشود؟
وقتی در دهۀ ۱۹۲۰ از جورج مالوری پرسیدند که چرا میخواهد به قلۀ اورست صعود کند، با کنایه پاسخ داد: «چون اونجاست.» این یک جواب سرسری بود؛ اما نمونهای از چیزی بود که فریدریش نیچه آن را «سطحینگری برخاسته از عمق» نامیده بود. پاسخ مالوری، نشان از میل عمیق انسانی برای انجام کارهای دشوار، خطرناک و حتی مرگبار است؛ فقط به این خاطر که ممکن است موفق شوند. صعود به اورست (که تاکنون جان حدود ۲۸۰ نفر را گرفته است) کاری نیست که کوهنوردان برای شهرت، پول، یا پزدادن انجام دهند. آنها این کار را میکنند، چون نیرویی در درونشان هست که آنها را به تلاش وا میدارد. اگر شما هم وقتی به ایدۀ ایستادن بر بلندترین نقطهی زمین فکر میکنید، با خود میگویید: «آره، این خیلی میتونه باحال باشه.»، پس شما هم تا حدی آن میل درونی را دارید.
مالوری هیچوقت نتوانست قلۀ اورست را فتح کند و در همین راه در سال ۱۹۲۴ جان خود را از دست داد. در سال ۱۹۵۳ ادموند هیلاری و تنزینگ نورگای اولین افرادی بودند که توانستند این کار را انجام دهند. امروزه، در هر سال حدود ۵۰۰ نفر این مسیر را طی میکنند؛ اما شرایط صعود دیگر به دشواری گذشته نیست. با این حال، با وجود پیشرفت فناوری و کمکهای تخصصی، صعود به اورست همچنان فعالیتی سخت، دردناک و خطرناک محسوب میشود. فقط در سال ۲۰۱۵ بیست و دو نفر در این کوه جان خود را از دست دادند. ۱۹۷۷ آخرین سالی بود که هیچ تلفاتی در آن رخ نداد. در آوریل سال جاری (۲۰۱۷)، اولی اشتک (یکی از بزرگترین کوهنوردان تاریخ) در کوه نوپتسه که در نزدیکی اورست قرار دارد، جان خود را از دست داد و اولین قربانی فصل کوهنوردی امسال بود.
صعود به اورست – یا بهطور کلی کوهنوردی – چه نوع فعالیتی است؟
فیلسوف برنارد سوتس، معتقد است که این یک نوع بازی است. او در کتاب خود ملخ: بازیها، زندگی و آرمانشهر (۱۹۷۸) بازی را اینگونه تعریف میکند: «تلاشی داوطلبانه برای غلبه بر موانع غیرضروری.» وی همچنین خاطر نشان میکند که اگر کسی به ادموند هیلاری پیشنهاد میداد که با یک هلیکوپتر رایگان به قلۀ اورست برود، او قطعاً این پیشنهاد را رد میکرد و تصمیم میگرفت که با کوهنوردی به قله برسد. برای کوهنوردان، صرفاً رسیدن به قله بهخودیخود هدف اصلی نیست؛ بلکه رسیدن به قله از طریق روشهای خاص (و در نتیجۀ غلبه بر موانع غیرضروری) اهمیت دارد. به همین دلیل، کوهنوردی یک نوع بازی محسوب میشود.
با توجه به خطرات عظیمی که در این فعالیت وجود دارد، خیلی اغراقآمیز است که آن را فقط یک «بازی» بنامیم؛ زیرا جلوۀ آن را کاملاً بیاهمیت میکند.
البته چنین نظری هم ممکن است کمی بیانصافی به نظر برسد؛ به این دلیل که برچسب «بازی» به این تلاش بزرگ، باعث میشود که این کار، پیشپاافتاده و کماهمیت تلقی شود؛ خصوصاً اینکه خطرات در کوهنوردی بسیار جدی هستند و موانعی که کوهنوردان با آنها روبهرو میشوند، میتوانند مرگبار باشند؛ چون در کوهستان، کوهنوردان با طیف گستردهای از تهدیدهای مرگبار مواجه میشوند: خطر بهمنهای ناگهانی، لهشدن زیر سقوط تکههای یخ که بهاندازۀ یک خودرو است، یا افتادن در شکافهای یخی عمیق که میتواند کشنده باشد. علاوه بر این، بیماری کوهزدگی نیز یک تهدید مرگبار است؛ زیرا میتواند باعث ورم مغز شود یا ریهها را از مایع پر کند؛ تا جایی که کوهنورد در بدن خودش غرق شود. همچنین احتمال یخزدگی نیز وجود دارد که باعث از بینرفتن انگشتان دست و پا، بینی و گوشها میشود و در نهایت، هیپوترمی (افت شدید دمای بدن) که منجر به یخزدن و مرگ میشود. همۀ اینها در حالی است که طوفانهای کوهستان نیز وجود دارند؛ طوفانهایی ناگهانی و سهمگین که میتوانند با وزش بادهای شدید و بارش چندین متریِ برف، کوهنورد را برای روزها در جایی گرفتار کنند. اگر چنین اتفاقی بیفتد، گرسنگی و کمآبی شدید نیز جان کوهنورد را تهدید خواهد کرد. (در ارتفاعات، برای نوشیدن آب کافی، باید بتوانید یخ را ذوب کنید؛ اگر سوخت گاز همراهتان تمام شود، خواهید مرد.)
شاید به همین دلایل بود که جان منلاو ادواردز، کوهنوردی را بهجای یک ورزش، نوعی «تمایل رواننژندی» (به معنای داشتن احساسات و هیجانات منفی مثل: ترس، غم) توصیف کرد. او احتمالاً خوب میدانست که دربارۀ چهچیزی صحبت میکند؛ چراکه هم روانپزشک بود و هم یکی از برجستهترین صخرهنوردان اولیۀ بریتانیا. ادواردز به احتمال زیاد از اختلال دوقطبی رنج میبرد و متأسفانه در سال ۱۹۵۸ در سن ۴۸ سالگی، خودکشی کرد. فارغ از اینکه آیا کوهنوردان معمولاً سلامت روانی و عقلی دارند یا نه، با توجه به خطرات عظیمی که در این فعالیت وجود دارد، خیلی اغراقآمیز است که آن را فقط یک «بازی» بنامیم؛ زیرا جلوۀ آن را کاملاً بیاهمیت میکند. پس از تمام سختیهایی که هیلاری و نورگای متحمل شدند، اگر کسی در کمپ اصلی با خوشحالی به آنها تبریک میگفت که «بازی را بردید»، نهتنها اصل ماجرا را درک نکرده بود، بلکه ممکن بود حرفش توهینآمیز و حتی زننده به نظر برسد.
برخی از قوانین را خودمان وضع میکنیم تا بتوانیم در فعالیتهای لذتبخش و سرگرمکننده شرکت کنیم. این قوانین امکان بازیکردن را برای ما فراهم میکنند و انسانها بازی را دوست دارند؛ حتی بازیهای مرگبار!
با این حال، همچنان نکتهای درست و بهجا در توصیف سوتس از کوهنوردی به یک بازی وجود دارد؛ آن هم این است که کوهنوردان همواره موانع غیرضروری را بر خود تحمیل میکنند؛ یعنی قوانینی را ابداع و اصلاح میکنند که مشخص میکند فرد باید چگونه به قله برسد.
ارسطو معتقد بود که انسان حیوانی سیاسی است. کارل مارکس و فردریش انگلس اصرار داشتند بر اینکه انسان در اصل موجودی خلاق و کارگر است. (از نظر آنها، جداکردن افراد از محصول کارشان، نهتنها سرمایهداری را به سیستمی استثماری تبدیل میکرد، بلکه وجودشان را تحقیر میکرد.) هر دو دیدگاه پذیرفتنی هستند؛ اما میتوان دیدگاه سومی را نیز اضافه کرد: اینکه انسانها حیواناتی قانونگذار هستند، که دائماً کدها و محدودیتهایی را به دلایل مختلف تحمیل میکنند. برخی از این قوانین برای کنترل سیاسی هستند (مانند قوانین رسمی و مقررات دولتی)، در حالی که برخی دیگر برای نظم اجتماعیاند (مثلاً قوانین نانوشته دربارۀ نوع پوشش بر اساس جنسیت یا نحوۀ تعامل با غریبهها)؛ اما برخی دیگر از قوانین را خودمان وضع میکنیم تا بتوانیم در فعالیتهای لذتبخش و سرگرمکننده شرکت کنیم. این قوانین امکان بازیکردن را برای ما فراهم میکنند و انسانها بازی را دوست دارند؛ حتی بازیهای مرگبار!
همانطور که جان کراکائر، نویسنده و کوهنورد آمریکایی، در کتاب رؤیاهای ایگِر: ماجراجوییهای میان انسانها و کوهها (۱۹۹۰) اشاره میکند: «ورزش کوهنوردی به طرز قابلتوجهی فاقد نهادهای رسمی و قوانین مشخص است. با این حال (یا شاید دقیقاً به همین علت) جامعهی منسجم کوهنوردان حرفهای آمریکایی همیشه درک روشنی از این داشتهاند که این بازی چگونه باید انجام شود. چنین قوانین مندرآوردی در بین کوهنوردان، بیشمارند. برای مثال، چه در حال صعود به اورست باشید و چه در حال بالارفتن از یک دیوارهی کوتاه در منطقهی پیک دیستریکت انگلستان، اعتبار و افتخار یک صعود موفق همیشه به کسی تعلق میگیرد که در «نوک تیز» صعود باشد؛ یعنی کسی که اولین نفر بالا رفته، طناب را با خود میبرد، بیشترین خطر آسیبدیدگی یا مرگ را در صورت وقوع حادثه متحمل میشود.
در واقع، از نظر بیشتر کوهنوردان، صرفاً رسیدن به قله، بهتنهایی ارزش ندارد. هر کسی که بتواند با ارتفاع زیاد کنار بیاید، میتواند به قلهی کلیمانجارو برسد. به همین دلیل، این بلندترین قلهی آفریقا از نظر کوهنوردانی مانند دیوید رابرتز (نویسندهی کتاب بر لبۀ مرز زندگی و مرگ: بازنگری در زندگی یک کوهنورد منتشرشدۀ ۲۰۰۵) یک صعود واقعی به حساب نمیآید؛ بلکه صرفاً یک «پیادهروی ساده تا قله» است. به همین ترتیب، حتی خود اورست نیز گاهی تمسخر میشود و به آن لقب «تودۀ خاک» داده میشود. دلیلش این است که افراد کاملاً آماتور با پرداخت ۶۵,۰۰۰ دلار میتوانند از مسیر طنابهای ثابتشدهای که به «مسیر یاک» معروف است، توسط راهنماها به بالا هدایت شوند. به همین خاطر، بسیاری آن را یک صعود ارزشمند نمیدانند؛ مگر اینکه فرد از مسیرهای دشوارتر و خطرناکتر، بهجای مسیر جنوبی که آسانتر و پرطرفدارتر است، اقدام کند. در مقابل، صعود از K2 (دومین کوه بلند جهان) و دنالی (بلندترین کوه آمریکای شمالی) تنها از عهدۀ کوهنوردانی برمیآید که از نظر فنی بسیار توانمند هستند. رسیدن به قلۀ این کوهها یک دستاورد واقعی (در واقع، بردن بازی) شناخته میشود.
یکی دیگر از قوانین مندرآوردی، اما بسیار واقعی در کوهنوردی این است که هرچه صعود سختتر باشد، اعتبار و احترام بیشتری دارد. پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، کوهنوردان روسی توانستند به هیمالیا سفر کنند و قلههای ترسناک آن را امتحان کنند. با این حال این گروه، خشم جامعۀ بینالمللی کوهنوردی را برانگیختند؛ چرا که برای بالا و پایینرفتن از کوه، مقدار زیادی طنابهای ثابت شده استفاده کردند و بسیاری از آنها را در کوه رها کردند. این کار از نظر کوهنوردان غربی، نوعی بیحرمتی به کوهستان محسوب میشد؛ زیرا از نظر آنها، استفاده از طنابهای ثابتشده، صعود را بیش از حد آسان میکند که چالش و سختی صعود را از بین میبرند. علاوه بر این، رهاکردن این طنابها در کوه، نوعی تخریب و آسیبرساندن به کوهستان تلقی میشود.
رویۀ کوهنوردی روسها، ریشه در قوانین مسابقات کوهنوردی شوروی داشت. طبق این قوانین، اگر یکی از اعضای تیم میمرد، کل تیم از مسابقه حذف میشد. برای همین، همۀ تیمها همیشه از طنابهای ثابت استفاده میکردند تا ایمنی را به حداکثر برسانند. کوهنوردان روسی از نگرش خطرناک و بیاحتیاط غربیها ناراضی بودند؛ همینطور از قضاوت منفی غربیها به روش محتاطانۀ خودشان ناراحت بودند. با این حال، در دنیای کوهنوردی صعود به سبک «آلپی» با ارزشتر از صعود به سبک «روسی» محسوب میشود.
درست مثل خیلی از بازیهای دیگر، در کوهنوردی هم میشود سطح رقابت را بالاتر برد. الان، یک قانون تثبیت شده است که سختترین و با ارزشترین صعودها، صعود به قلههای بالای ۸,۰۰۰ متر و بدون استفاده از کپسول اکسیژن هستند. این کار واقعاً خارقالعاده و سخت است؛ چون در ارتفاع بالای ۸,۰۰۰ متر، هوا به قدری رقیق میشود که زندهماندن خیلی سخت است. به همین دلیل، این ناحیه را «منطقۀ مرگ» مینامند. فقط کوهنوردان خیلی قوی و با تجربه میتوانند از پس چنین کاری بربیایند. با این حال، بیماری ارتفاع که خیلی غیرقابل پیشبینی هم است، حتی کوهنوردان حرفهای را هم یکدفعه از پا در میآورد و هیچ امیدی به نجاتشان پیدا نمیکنند.
قانون «صعود بدون اکسیژن» در سال ۱۹۷۵ شکل گرفت. وقتی که رینهولد مسنر و پیتر هابلر به یکی از قلههای بالای ۸,۰۰۰ متر نزدیک کوه K2 به نام هِدِن پیک صعود کردند؛ آن هم به سبک آلپی، بدون استفاده از کپسول اکسیژن، بدون طنابهای ثابت دائمی و بدون تیم پشتیبانی یا کمپهای از قبل آمادهشده. وقتی موفق شدند این کار جسورانه و سخت را انجام بدهند، بلافاصله اعلام کردند که این روش «صعود منصفانه» است. (به این معنا که هر روش دیگری کمتر از این، تقلب محسوب میشود.) از آن زمان به بعد، این چالش سفتوسخت همچنان پابرجاست. صدها کوهنوردی که در سالهای بعد در هیمالیا، قره قروم و جاهای دیگر جان باختند، سعی داشتند همین روش «منصفانه» را انجام بدهند. بدون شک، بعضی از آنها اگر با قوانین آسانتری بازی میکردند، ممکن بود زنده بمانند.
نقش کوهستان در تاریخ بشر
کوهها از دیرباز نقشی مهم، اما دوپهلو در تاریخ بشر داشتهاند. همانطور که جیمز سی. اسکات (انسانشناس و نظریهپرداز سیاسی آنارشیست)، در کتابش هنر حکومتداری (۲۰۰۹) توضیح میدهد: برای هزاران سال، کوهها نماد مناطقی خارج از کنترل حکومتها بودهاند؛ مکانهایی که مردم مخالف برای فرار از حکومتهای سرکوبگر به آنجا پناه میبردند. حکومتهایی که در بهترین حالت مالیات میگرفتند و در بدترین حالت، مردم را به بردگی میبردند یا میکشتند. زمینهای ناهموار و صعبالعبور کوهستانی که بهسرعت با آبوهوای غیرقابل پیشبینی بسته میشوند، پناهگاهی عالی برای فرار از مشت سنگین اقتدار سیاسی بود؛ به همین دلیل است که چریکها و پارتیزانها هنوز هم امروزه زمینهای مرتفع را ترجیح میدهند.
همین قدرت و خطر کوهها باعث شده که از دیرباز، آمیخته با خرافات و باورهای رازآلود باشند. مردم باور داشتند که در ارتفاعات، خدایان و شیاطین زندگی میکنند و منتظر هستند تا به کسانی که وارد سرزمینشان میشوند، درد و رنج نازل کنند. بههرحال، زئوس صاعقههایش را از کوه المپ پرتاب میکرد و شیوا هنوز هم گفته میشود که در قلهی کوه کایلاش ساکن است. حتی انسانی فانی مثل موسی هم مجبور بود اول به قلهی کوه سینا برود تا ۱۰ فرمان را مستقیماً از خدا دریافت کند.
با قدرت گرفتن دولتهای اروپایی پیشرفته به لحاظ اقتصادی، رابطهی انسان با کوهها هم تغییر کرد. دولتها ابزارهای پیشرفتهای برای شمارش و کنترل جمعیت پیدا کردند. با پیشرفت فناوری که امکان نقشهبرداری، نظارت و جابهجایی راحت مأموران حکومتی را فراهم میکرد، کوهها از افراد مخالف پاکسازی شد و از دید دولت، از این مناطق استفادهی اقتصادی بهتری انجام گرفت. برای مثال، در تخلیهی اجباری ارتفاعات در اسکاتلند قرن ۱۸ و ۱۹ ساکنان بلندپرواز و نافرمان کوههای اسکاتلند که طرفدار یعقوبیها (جنبش سیاسی ضد دولت انگلیس) بودند، بهزور توسط دولت بریتانیا بیرون رانده شده و گلههای گوسفند که آوردۀ بهتری داشتند، جایگزین آنها شدند.
زمانی که اقتصاد کشورهای اروپایی رشد کرد، اشراف و ثروتمندان، وقت آزاد زیادی پیدا کردند (وقتی که میتوانستند در فعالیتهای احمقانهای مانند صعود به قلههای خطرناک صرف کنند که در همین مسیر، قوانین مندرآوردی را وضع کنند.) در واقع، ورزش کوهنوردی در یک روز مشخص به دنیا آمد؛ ۸ اوت ۱۷۸۶ زمانی که دکتر میشل گابریل پاکار برای اولین بار به قلۀ مونبلان در کوههای آلپ فرانسه صعود کرد و در همراهی با شکارچی محلیای به نام ژاک بالمت. این تصویر واضح از ابداع یکبارۀ ورزش، این واقعیت را پنهان میکند که پیش از آن، باید تحولات زیادی در جامعه و اقتصاد اتفاق میافتاد تا اصلاً فعالیتی مثل صعود پاکار و بالمت قابل تصور شود؛ چه برسد به اینکه بارها تکرار شود.
وقتی که دولتها، درِ کوهها را به روی طبقات مرفه و اشرافی باز کردند، ماجراجوییهای کوهنوردان اغلب در خدمت اهداف سیاسی قرار گرفت. فتح اورست توسط ادموند هیلاری، بلافاصله یک دستاورد بزرگ برای امپراتوری بریتانیا قلمداد شد.
وقتی که دولتهای مدرن، درِ کوهها را به روی طبقات مرفه و اشرافی باز کردند، به همین مقدار قانع نشدند. برعکس، ماجراجوییهای کوهنوردان اغلب در خدمت اهداف سیاسی قرار گرفت. وقتی که ادموند هیلاری در ماه می ۱۹۵۳ به قلۀ اورست رسید، بلافاصله این صعود یک دستاورد بزرگ برای امپراتوری بریتانیا قلمداد شد. (خبر این صعود، درست شب تاجگذاری ملکه الیزابت به گوش رسید.) از آن، بهعنوان نشانهای از شروعی تازه برای بریتانیا پس از دهههای تاریک جنگ و سختیهای اقتصادی تجلیل شد. مهم نبود که هیلاری اهل نیوزیلند بود! در دوران پر التهاب ناشی از افول امپراتوری بریتانیا، او به اندازۀ کافی بریتانیایی به حساب میآمد. از طرف دیگر شرپای نروژی (به افرادی گفته میشود که در ازای مبلغی در حمل بار کوهنوردان مشارکت میکنند) به نام تنزینگ نورگی که جان هیلاری را نجات داده بود، هرگز آنطور که باید و شاید مورد تقدیر قرار نگرفت. وقتی هیلاری لقب شوالیه گرفت، نورگی فقط مدال جرج را دریافت کرد. برای سالها، حتی از نام او در روایتهای مردمی به ندرت یاد میشد. افتخار امپراتوری طوری حسابشده بود که فقط برای مرد سفیدپوست جلوه کند.
اتحاد جماهیر شوروی نیز با روشی کاملاً متفاوت، تلاش کرد تا از قدرت کوهها در راستای اهداف سیاسی خود استفاده کند. علاوه بر نامگذاری قلههای بزرگ کشور با نامهای خلاقانهای مانند «لنین» و «استالین»، پس از جنگ جهانی دوم، رسماً کوهنوردی را یک ورزش معرفی کرد که مشمول بودجۀ دولتی گسترده قرار میگرفت. با این حساب، کوهنوردی از یک مسئولیت نظامی (که در طول جنگ جهانی دوم، بخشی از آموزش نیروهای ویژه بود) به یک مسئولیت غیرنظامی تبدیل شد. یارانههای اتحادیههای کارگری که تا ۷۵ درصد از هزینههای کوهنوردی را پوشش میداد، آن را برای طیف گستردهای از مردم در دسترس ساخت که با ایدئولوژی برابریطلبانۀ کمونیستی شوروی همراستا بود. کوهنوردانی که تعداد معینی از قلههای دشوار را به شیوۀ مورد تایید شوروی فتح میکردند، عنوان معتبر «استاد ورزش» به آنها اعطا میشد. همچنین میتوانستند زمان بیشتری در کوهها برای آموزش نسل بعدی صرف کنند. البته، بخشی از این اقدام احتمالاً تلاشی برای پسگرفتن کوهها از نقش سنتیشان به عنوان پناهگاه برای مخالفان و ناراضیان بود. شوروی از این فرصت برای نظارت بر جوانان، سازماندهی و کنترل انرژی آنها به سمت فعالیتهای بیضرر استفاده کرد. به عبارت دیگر، هدف این بود که کوهنوردی برای نظارت و کنترل جمعیت، تحت سازوکار یک رژیم سیاسی سرکوبگر استفاده شود.
به نظر میرسد که تلاش برای صعود به اورست، حداقل برای مدتی با هدفی معین صورت گرفته باشد. شاید اتحاد جماهیر شوروی در آن زمان چشم به قلۀ اورست دوخته بود: یک رقابت کوهنوردی؛ درست زمانی که مسابقۀ فضایی، تازه آغاز شده بود. وقتی که از دل دوران مهآلود جنگ سرد به گذشته نگاه میکنیم، به سختی میتوان پی به حقایق برد. طبق گزارشی از روزنامۀ منچستر گاردین در سال ۱۹۵۳، ممکن است بخشی از خبر صعود ناموفق شوروی در سال قبل (۱۹۵۲) که نهتنها قصد رسیدن به قلۀ بلندترین کوه جهان را داشتند، بلکه میخواستند مجسمههایی از لنین و استالین را بالای قله نصب کنند، اغراق روزنامۀ بریتانیایی بوده باشد؛ اما اگر واقعاً چنین چیزی اتفاق افتاده، شکست در رسیدن به قله میتواند دلیل مخفیکاری این ماجرا باشد؛ چون برای روسها، ارزش تبلیغاتی چنین صعودهایی فقط در صورت موفقیت معنا پیدا میکند.
کوهنوردی و اخلاق؛ پیوندی ناگسستنی
علاوه بر اینکه کوهنوردی از دیرباز با سیاست گره خورده، عمیقاً با مسایل اخلاقی نیز درآمیخته است. دلیلش این است که در کنار قوانین نحوۀ رسیدن به قله، انتظارات اخلاقی هم در رفتار با دیگر کوهنوردان اهمیت دارد. اینجا بحث و جدل زیاد است. جو سیمپسون در کتاب خاطرات تکاندهندهاش لمس خلأ (۱۹۸۸) روایت میکند که چگونه در رشته کوههای آند در کشور پرو، پایش شکست و چطور دوستش سایمون یِیتس، سعی کرد او را با طناب پایین بیاورد و نجاتش دهد. در آن شرایط طوفانی و بدون مسیر مشخصی برای پایینرفتن، سیمپسون در نهایت، معلق بر فراز یک شکاف عمیق رها شد و کم کم ییتس را هم با خودش پایین میکشید؛ اما ییتس تصمیم گرفت طناب را ببرد تا جان خودش را نجات دهد؛ چون میدانست که دوستش زنده نمیماند. به طرزی باورنکردنی و معجزهآسا، سیمپسون جان سالم به در برد و با پایی شکسته، طی دو شبانهروز، با خوابیدن در چالههای برفی که خودش حفر کرده بود، سینهخیز به کمپ اصلی رفت.
وقتی این داستان برای اولین بار رسانهای شد، بعضی کوهنوردان از کار ییتس انتقاد کردند. گفته شده که پیوند بین دو همطناب باید مقدس و دستنخورده باقی بماند. با این حال، سیمپسون همیشه گفته که ییتس کار درستی کرد و اگر جای او بود، همین کار میکرد.
بدین ترتیب، سؤال دربارۀ نحوۀ رفتار درست در «منطقۀ مرگ»، باعث اختلاف نظرهای زیادی شده است. در ارتفاعات بالا، این باور مرسوم است که یک کوهنورد نمیتواند به کسی که دچار مشکل شده، کمک کند؛ چون هر تلاشی برای این کار فقط باعث میشود که هر دو نفر بمیرند. با این وجود، بعضیها معتقدند که در این شرایط نیز باید شرافت انسانی را حفظ کرد.
خود جو سیمپسون منتقد جدیِ کوهنوردانی است که همسفران خود را در حال جانکندن میبینند، اما نادیده میگیرند و از کنارشان طوری گذر میکنند که انگار اصلاً وجود ندارند. او در کتاب دیگری به نام سکوتی که فرا میخوانَد که در سال ۲۰۰۲ منتشر شد، به ماجرای تیم ژاپنی در اورست در سال ۱۹۹۶ اشاره میکند؛ تیمی که دو کوهنورد هندی را که در حال از پاافتادن بودند، نادیده گرفتند. سیمپسون مینویسد: درست است که آنها نمیتوانستند هندیها را نجات دهند؛ ولی میتوانستند حداقل کمی احساسِ همدردی نشان دهند. بر خلاف این دیدگاه رایج که در ارتفاع بالای ۸,۰۰۰ متر کوهنوردان دیگر نمیتوانند اخلاقیات را رعایت کنند، سیمپسون بهجدّ مخالف این تفکر است و میگوید: از کِی تا حالا در کوهنوردی، هدف وسیله را توجیه کرده است؟! از نظر او، «اخلاق و انسانیت» دو بخش اساسی این ورزش هستند؛ اما وقتی صحبت از منطقۀ مرگ میشود، خیلیها با جان کراکائر موافقند؛ کسی که از فاجعۀ اورست در سال ۱۹۹۶ جان سالم به در برد؛ در حالی که ۸ نفر دیگر را به کام مرگ کشاند. کراکائر در کتاب خود رؤیاهای ایگِر مینویسد که در آن ارتفاع، جایی برای خطا و اشتباه نیست. به همین دلیل، کوهنوردان امروزی معمولاً صعود را با این درک شروع میکنند که اگر اوضاع بد شد، ممکن است پیوند میان همطنابها کنار گذاشته شود و هر کس فقط به نجات خودش فکر کند.
برای بیشتر کوهنوردان، اگر چیزی برای فتح کردن وجود داشته باشد، آنچیز بیشتر از اینکه قلۀ کوه باشد، بخشی از وجود خودشان است.
چرا کوهنوردان وارد چنین فعالیت فوقالعاده خطرناکی میشوند؟ لفاظیهای پرشوری مثل «فتح قلهها» یا «غلبۀ ارادۀ انسان بر طبیعت» بیان میشود؛ اما کوهنوردان به این جملات باور ندارند. اول از همه، قدرت ویرانگر کوهها باعث میشود بیشتر کسانی که با آنها روبهرو میشوند، خیلی زود متوجه شوند که انسان در آن بالا، چیزی جز مهمان موقتی نیست. دوم اینکه، این نوع نگاه (که باید بر طبیعت غلبه کرد)، رابطۀ زیباییشناختی و اخلاقی با کوهها را کاملاً اشتباه نشان میدهد: عظمت و زیبایی کوهها چیزی نیست که باید شکستش داد؛ بلکه باید با احترام و شگفتی به آن نگاه کرد و قدرش را دانست.
برای بیشتر کوهنوردان، اگر چیزی برای فتح کردن وجود داشته باشد، آنچیز بیشتر از اینکه قلۀ کوه باشد، بخشی از وجود خودشان است. چیزی که باید بر آن غلبه کرد، ترس و درد جسمی است. مسیرها و صعودها در واقع بهانهای برای به چالشکشیدن خویش هستند، نه فقط زمین و طبیعت. در این مسیر، حریف واقعی خود کوه نیست؛ بلکه محدودیتهای شخصی خود انسان است. همانطور که مالوری (کوهنورد معروف) گفته: «آیا ما دشمنی را شکست دادهایم؟ هیچکس جز خودمان.» با این حال، در کنار این نگاه، رقابت هم وجود دارد. کوهنوردها معمولاً آدمهای رقابتیای هستند. اینکه اولین نفری باشی که یک مسیر را صعود میکند، یا سختترین کوهنورد منطقه باشی، چیزی نیست که اکثر کوهنوردان نسبت به آن بیتفاوت باشند. کوهنوردها هم مثل همۀ ورزشکارهای دیگر، در برابر وسوسۀ «بهترین بودن» و لذت پنهانِ رتبهبندی و مقایسه، ضعیف هستند.
مرز بین حرفهای عمیق و خودنمایانه، یا بین زیبایی خالص و خودشیفتگی، گاهی خیلی باریک است. ویلیام بلیک حرف دقیقی زده بود: کارهای بزرگ، زمانی انجام میشوند که انسان و کوه باهم روبهرو میشوند؛ نه در میان هیاهو و شلوغی خیابان. (منظور، همان روزمرگیهای بیاهمیت است.) جووِنال (شاعر رومی) هم بیراه نمیگفت: برو؛ آلپهای سخت را بالا برو؛ ای احمق جاهطلب! فقط برای اینکه بچهمدرسهایها از تو حرف بزنند.
فراغت و رفاه بسیار، یا ندایی که به سوی خود فرا میخواند؟
واقعاً میل به چالشکشیدن خود – گاه تا مرز حماقت کودکانه – میتواند رنگ و بویی از ناامیدی عمیق داشته باشد، تا جایی که مایۀ دلسوزی شود. فرانسیس فوکویاما، در کتاب جنجالیاش – که اغلب از آن سوء برداشت شده – به نام پایان تاریخ و آخرین انسان (۱۹۹۲)، کوهنوردی و صخرهنوردی را نشانهای از آن میداند که انسانهای آخرالزمانی در جوامع لیبرال و سرمایهداری، حتی با وجود صلح و رفاه، نمیتوانند آرام بگیرند و از زندگی آسودۀ خود لذت ببرند. این انسانها در تمنای دستاورد و چالشهای فردی، به سمت چنین فعالیتهایی میروند؛ شاید فقط بهخاطر اینکه از نگاه خلأآمیز و پوچگرایانهای که زندگی مدرن پیش رویشان گذاشته، بگریزند.
تشخیص فوکویاما شاید کمی اغراقآمیز به نظر بیاد؛ اما حرفی برای گفتن دارد: اینکه انسانهایی پیدا میشوند که در اوقات فراغت خود، صرفاً بهخاطر لذتبردن از چالش، جان خود را به خطر بیاندازند. چنین کارهایی نیازمند نوع خاصی از نظم اجتماعی است که در آن، مردم آنقدر آسوده و مرفه باشند تا رو به این فعالیتها بیاورند. با این حال، اشتباه است که بیش از حد روی زنان و مردان کوهنورد تمرکز کنیم و فراموش کنیم که آنها از چه چیزی بالا میروند. خود کوهها نیز در این قضیه نقش دارند. جان مویر، کاوشگر و ماجراجوی قرن نوزدهم، جملۀ معروفی دارد: «کوهها صدایم میزنند و من باید بروم.» هنوز هم هزاران نفر این صدا را میشنوند و حس میکنند که باید بروند. چرا؟ خب معلوم است؛ چون کوهها آنجا هستند.

