نقد اخلاق، جنسیت و تغییر مرزهای فاعل اخلاقی
فلسفه اخلاق از زمان افلاطون و ارسطو تا چند دهه پیش نه فقط ساخته فلاسفه مرد بوده که متناسبِ مخاطب مرد هم پرداخته میشده است. در دهههای اخیر زنان فیلسوف در حوزههای گوناگون فلسفه اخلاق قلم زدهاند. برخی به اخلاق فضیلت-بنیاد جان تازهای بخشیدهاند؛ برخی اخلاق مراقبت-بنیاد را پروراندهاند و برخی مانند فمینیستهای رادیکال از اخلاق عشق سخن گفتهاند. گرچه این متفکران همگی به یک نحله فکری تعلق ندارند، اما از نوشتههای آنان آوای مشترکی به گوش میرسد که با جریان غالب در فلسفه اخلاق متفاوت است.
این مقاله به بررسی این صدایِ متفاوتِ مشترک پرداخته و نشان داده است که این متفکران، در تقاضا برای به رسمیت شناختن عواطف و روابط انسانی در فلسفه اخلاق متفق هستند. با به رسمیت شناختن عواطف و روابط، مفهوم خودآیینی به چالش کشیده شده و مرزهای فاعل اخلاقی از درون و بیرون تغییر میکند. خودِ اخلاقی نه تنها نسبت به اعمال جوارحی که نسبت به حالات درونی خود نیز اخلاقاً مسئول بوده و باز مسئولیت اخلاقی متفاوتی نسبت به دیگرانِ نزدیک خود خواهد داشت. ورود نگاه جنسیتی به اخلاق در نهایت همیشه به دنبال واگرایی ذاتگرایانه نیست که پیشنهاداتی برای دستیابی به همگرایی دارد که در این مقاله بررسی شده است.
مقدمه
امروز اگر کسی در مقام وعظ یا اندیشهورزی اخلاقی از ارزشهای اخلاقی متفاوت برای زنان و مردان سخن بگوید مخالفان بسیاری سخنان او را به لحاظ عقلی و منطقی زیر سؤال خواهند برد. امروز فرض بر این است که اخلاق و فلسفه اخلاق پیام واحدی برای همه انسانها – از هر جنس و نژاد و طبقه – دارند تا هنر «خوب» زیستن را به آنها بیاموزند.
با این حال ادعایی که به نظر ما واضح و منطقی است نه عمر چندانی دارد و نه نزد آباء اخلاق معتبر بوده است. آنجا که سخن از اخلاق بوده ارزشهای مردان آزاد را برمیشمردهاند. اخلاق برای سایر افراد جامعه، اعم از زنان و بردگان پیش میآمده تخصیص خورده و فضایل متفاوتی برای آنان توصیه میشده است. این فضایل گاه کاملا متضاد با فضایل اخلاقی ممدوح مردان آزاد است. انسان معادل مرد آزاد و اخلاق برای او نوشته میشده و نیز او بوده که درباره غایبان و فضایل آنان مورد خطاب قرار میگرفته است.
ارسطو به عنوان یکی از نخستین و بزرگترین ذهنهای بشر که به بحث از اخلاق، فضیلت و سعادت پرداخته و دو کتاب گرانسنگ از او در این حوزه به دست ما رسیده است، در کتاب سیاست صراحتا عنوان میکند برده، زن و کودک هریک فضایلی مخصوص به خود دارند. ارسطو این پرسش را پیش میکشد که آیا برده جز خصال خویش به عنوان ابزار خدمتگزاری، فضیلتهای گرانمایهتری مانند میانهروی، دلیری، دادگری و دیگر محاسن اخلاقی را هم دارد یا جز خدمت بدنی فضیلت دیگری دارا نیست؟ او همین سؤال را درباره زنان و کودکان هم به میان میٰآورد و در شرح مسئله خود میپرسد «آیا فضیلت کسانی که طبعا فرمانروایند با فضیلت آنان که طبعا فرمانبردارند یکیست؟»
او در ادامه تأکید میکند فرمانروایان که همان مردان شهروند آزاد آتن هستند، با فرمانبرداران، یعنی همه دیگر اعضای آتن اعم از زن و برده و کودک، تفاوت کیفی و «میان فضایل آنان باید فرق باشد». او برای اثبات ادعای خود مبنی بر تفاوت ذاتی میان فرمانروایان و فرمانبرداران از ایده افلاطونی چند بخشی بودن نفس کمک میگیرد و میگوید همانگونه که در نفس دو بخش فرمانده (دارای خرد) و فرمانپذیر (بیبهره از خرد) داریم و برای هریک فضیلتی جداگانه قائل هستیم باید آن را در سایر شیوههای فرمانروایی و فرمانبرداری نیز بپذیریم، زیرا گرچه همه آحاد جامعه واجد نفس دو وجهی هستند طبعا و ذاتا با هم متفاوتند. «برده از توانایی اندیشیدن یکسره بیبهره است؛ زن این توانایی را دارد ولی اختیار حکم ندارد و کودک نیروی اندیشه را به وجهی خام و ناپرورده داراست».
همانگونه که بسیاری از ارسطوشناسان گفتهاند ادعاهای او در این باب تناقضآمیز است، ولی این تناقضها مانع رسیدن او به نتیجهای که صدها سال تاریخ فکر بشر را متأثر کرد، نشد. او بدون استدلال مشخص و با طفره رفتن از دادن احکام کلی یکراست به سراغ مصادیق میرود و به پیروی از سوفوکول تأیید میکند خاموشی خاکسارانه زیور زن است در حالیکه برای مرد چنین نیست و برده تنها به آن میزان از فضیلت نیاز دارد که بتواند حاجات خواجه خود را برآورده کند.
…