مرزهای دین و اخلاق
مقدمه
خداوند به ابراهیم گفت: برو و سر بچهات را ببر. به خضر گفت برو آنجا را سوراخ کن و آن بچه را بکش و فلان دیوار را بساز. اینها دستوراتی است که خلاف عقلانیت ظاهری آدمها است. رابطهی دین و اخلاق از این مسائل آغاز شده و معنادار و مسالهساز میشود، و باید حل شوند. اخلاق باید جواب دهد که آیا کسی – ولو خدا – میتواند چنین احکامی بدهد؟ این بحث هایی که در کلام راجع به حسن و قبح وجود دارد، همه بحثهای اخلاق است. و بحث این است که آیا اخلاقِ ضددین یا دینِ ضداخلاق شدنی است یا نه؟ یکی از رابطههای اخلاق و دین همین است. این مساله از اساسیترین مسائل دین و اخلاق است. آیا عملا چنین مصادیقی وجود دارد؟ بله. میبینم در ادیان چیزهایی شبیه به اینها وجود دارد که ظاهرش ضد اخلاق است و اتفاقا سکولارها هم به خاطر همینها خیلی علیه دین حرف زدهاند. قصهی اوثیفرون هم در تاریخ فلسفه، معروف است. اوثیفرون یکی از شاگردان سقراط بود. یکبار کسی از او میپرسد: آیا اگر خدا دستوری بدهد باید از او اطاعت کرد؟ اوثیفرون میگوید: بله باید اطاعت کرد. آن شخص میپرسد: چرا باید اطاعت کرد؟ او میگوید: چون خدا دستور داده است. آن شخص دوباره میپرسد: چرا وقتی خدا دستوری داده است، باید از او اطاعت کنیم؟ گیرم که خدا دستور داده باشد، تو اطاعت نکن! اوثیفرون میگوید: چون خدا به خوبیها دستور داده است یا چون ذات خدا خوب است. پس یک استدلال برای اطاعت از خدا آورد. این استدلال عقلی، پیش از دین قرار دارد. این که چرا باید از دستورات خدا اطاعت کرد، یک استدلال پیشادینی و پیش از خدا است. عقل بشر استدلال میکند بر این که اطاعت از خدا لازم است. این استدلالی عقلی و اخلاقی، و در حوزهی اخلاق و عمل است. عقل میگوید: باید اطاعت کنی. اطاعت یک کار عملی است. مبنای اطاعت ما از دستورات خدا یک امر عقلی است. تردیدی نیست که عقل مقدم بر تعبد است. حال برخی همین را تعمیم میدهند و پس از رسیدن به خدا هم میگویند: احکام عقلی باید ادامه داشته باشد؛ به این معنا که خدا هم در چارچوبهای عقلی و نه فراتر از آن دستور میدهد. همین را هم مبنا قرار میدهند برای این که دین را کلا در چارچوب اخلاق بیاورند. این مساله به صورت شسته و رفته دو صورت دارد:
۱٫ یا آنها محکمات عقلی بوده و قطعی و روشن هستند و میگوییم دستورات دینی نمیتوانند از این چهارچوب فراتر رفته و عقل را نقض کنند، چون خود دین با این کار نقض میشود و اصلا اساس دین بر پایهی عقل چیده شده است.
۲٫ یا ظنّیات هستند که ظنیّاتِ عقل این حکم را ندارند و روشنفکران جامعهی ما – که به روشنفکران دینی مشهورند – میخواهند کاری کنند تا ظنیات عقل هم، حکم محکمات را پیدا کند. حواستان به این نکتهی جدی باشد. این نکتهی اصلیاش است.
دستورات به ظاهر غیر اخلاقی چگونه توجیه میشوند؟
حال برویم سراغ بعضی از مسائلی که در شریعت میبینیم؛ مثل همین مسائلی که سابقا اشاره کردم: کار ابراهیم نسبت به فرزندش، کارهای حضرت خضر، بعضی دستوراتی که داده شده مثل «فَاقتُلوا انفُسَکُم» و … که هضمشان از نظر عقلی تا حدودی سخت است. اتفاقا عدهای هم در اینجا حملاتی علیه آیینهای الهی (مانند اسلام، یهودیت و مسیحیت) کردهاند. البته ما در فرهنگ اسلامی خیلی این مشکل را نداشتیم و این مشکل برای خود متفکران اسلامی پیش نیامده است؛ بلکه این مشکلات معمولا در نگاه اندیشمندان غربی پدید آمده است که به یهودیت و مسیحیت ایراد گرفتهاند. بعد عدهای از اینها یاد گرفتند و این را در فرهنگ اسلامی هم وارد کردند و همین اشکالات را کردند. در آنجا هم اگر کسی بتواند پاسخهایی بدهد، از منظر عقلی پاسخ میدهد و میگوید: هیچکدام از این دستورات خلاف عقل نیست، باید تصورات قبلیتان را اصلاح کنید، تصوراتی عقلی که محکم عقلی نیستند تا بگویید این ضد آن شد. بحثهای زیادی در پاسخ به این مسئله وجود دارد. اینجا فقط نمونهای را میگویم و قصد حل مساله را ندارم. میخواهم اینجا فضا را تا حدودی باز کنم.
مثلا مسالهی ذبح که سختترین مساله است و بعد از آن به لحاظ سختی مسالهی حضرت خضر است و بعد از آن مسالهی قتل نفس است که از دوتای قبلی آسانتر است. در این میان مسالهی ذبح جدیتر شده و متفکرانی مثل کیرکگارد روی این مانور دادهاند و وقتی خواستهاند اخلاق دینی را بنا بنهند، برپایهی تناقض بنا نهادهاند و گفتهاند: باید بر پایهی تناقض به سمت دین برویم. مثل این که در تاریکی زمستانی باغ، در استخری شیرجه بزنیم، معلوم نیست در این استخر آبی باشد، ممکن است سرمان به ته استخر بخورد و بمیریم. اینها مسالهی ورود به دین را اینطور ترسیم کردهاند. این دفاع متکلمانهی مسیحی است ولی ما قبولش نداریم.در قصهی ذبح به شرط آن که مبانیتان درست بوده و تصوراتتان را اصلاح کنید، پاسخهای بسیار شفاف و عقلانی داریم. مثلا شما تصور میکنید: هرگونه کشتنی ظلم است یا یک پله پایینتر بیایم: هرگونه کشتن بیگناهی ظلم است. اسماعیل بی گناه بود. آیا کشتن این ظلم است؟ توسط هر کسی که باشد ظلم است؟ همین تصور اشتباه است. چه کسی گفتهاست خدای متعال حق ندارد بیگناهان را بکشد؟ این پیشفرض غلط است. پبشفرض را درست کنید تا قصه درست شود. عقل چنین چیزی نگفته است. خدای متعال هر روز این همه آدم بیگناه را که یکی بچه است و دیگری پیر یا نوجوان، میکشد. اصلا جان ملک خداوند است، چیزی است که به ما امانت داده و هر وقت هم بخواهد از ما میگیرد و هیچ ظلمی هم نیست. ابتدا تصورتان را درست کنید. جان ملک شماست؟ حق شماست؟
پرسش: ظلم است چون ما نمیخواستیم به این جهان بیاییم.
پاسخ: پس شما یک اشکال مبنایی دیگر دارید. بحثهای کلامیاش وجود دارد و البته باید در جای خودش بحث شود. این سوالات درست هم هستند. اصلا بگویید آمدن ما ظلم است چون به اختیار ما نبوده است. این را بدانید که نه آمدنتان و نه رفتنتان به اختیار شما نیست. همهاش در اختیار خداوند است. این جزء اختیارات الهی است. «یحیی و یمیت». هر کس را بخواهد میمیراند یا میکشد یا زنده میکند. همهی این به اختیار خداوند است.
پس تا اینجا این حکم کلی و پیشفرضی که در ذهن ما وجود دارد، غلط از آب درآمد. بعد میگوییم: انسانها حق ندارند، بیگناهان را بکشند. یک قید دیگر به آن میزنیم و پله پله جلو میرویم. آیا باز هم مطلقا اینطور است؟ باز هم به این مبنای کلامی برمیگردیم که جان به دست خدا بوده و ملک خداست و خداوند گفته است همدیگر را همین طور نکشید ولی اگر دستور خداوند بود چه؟ این جان مال خداوند است و گفته این را از آنجا بردار و به من تحویل بده. مشکل این چیست؟ این ظلم نیست. ظلم در جایی است که حقش را نداشته باشد و مالک هم نباشد و بیخودی، تصرف در ملک غیر کند. جان انسان ملک خودش است و حق دارد هر گونه تصرفی در آن بکند البته نباید به آن ظلم کند. مگر خداوند روزانه به فرشتگانش امر نمیکند که جان فلانی را بگیر؟ چرا به آن ظلم نمیگویید؟ از لحاظ حق خدا، هیچ فرقی نمیکند.
…