چرا دستکاری عصبیِ مغز نگرانکننده نیست؟
در فیلم تعاملیِ1 آینه سیاه: بندراسنچ2 که امکان انتخاب ماجراجویانه حوادث فیلم در آن وجود دارد، بینندگان باید شخصیت اصلی فیلم، یعنی استفان3 را مانند یک عروسکگردان کنترل کنند. این تعامل با کارهایی عادی مانند تعیین صبحانه آغاز میشود، اما یک دفعه به سمتوسویی تیرهوتاریک تغییر میکند، تا حدی که یک دفعه خودتان را در حالی میابید که دارید از شر جنازه پدرش رها میشوید. اما این دستکاریها از دید استفان بدون توجه باقی نمیماند: شکایتش این بود که دائماً حس میکرد کسی دارد زندگیاش را کنترل میکند و به او تمایلاتی القا میکند که انگار مال خودش نیست.
شاید چنین عروسکگردانیهایی در جهان داستانی سرگرمکننده باشد، ولی واضح است که چرا در واقعیت تنفرانگیز است. چنین کنترل مستقیمی بر انتخابهای انسانهای بالغ و مستقل، حتی موافقت ملایمترین نظریات اخلاق را هم جلب نمیکند.
جای تعجب ندارد که آن دسته از مداخلات عصبی4 که باعث تغییر رفتار میشوند، بحثانگیز باشند. ما از دست دادنِ کنترلمان بر کارهایی که میکنیم را دوست نداریم. با اینکه داروهای کاهنده میل جنسی دههها برای مجرمان جنسی مورد استفاده قرار میگرفت، اما توانایی فزاینده ما به ایجاد تغییرات کوچک در مغز میتواند به طور مستقیم به منظور کاهش پرخاشگری، سوگیری نژادی، افزایش اعتماد و در نهایت تغییر ارزشهایمان نیز به کار گرفته شود.
درحالیکه اشکالات قویِ زیادی به چنین آیندهای وارد است، یکی از اشکالات تکرارشونده این است که چنین مداخلاتی میتواند انتخابهای عقلانی افراد را تحت تأثیر قرار دهد. اینکه برای متقاعد کردن انسانها به تغییر رفتار به جای استفاده از عقلشان، صرفاً هورمونها یا عصبها را فعال و غیرفعال کنند، چیزی نیست جز محروم کردن انسانها از توانایی کنترل زندگیشان. این مسئله نگرانکننده یا دستکم یادآور ویرانشهرهای فیلمهایی مانند بندراسنچ یا برادربزرگ5 است.
اما میخواهم بگویم که از دست دادنِ کنترل بر اثر برخی مداخلات عصبی مسئله واقعی نیست، چون ما واقعاً به هیچ وجه با اینکه در ظاهر به نظر میرسد، تحت کنترل نیستیم. مسئله واقعی این است که آن چیزهایی که مورد مداخلات عصبی قرار میگیرند میتوانند از افکار و رفتارها بیگانه شوند.
بگذارید توضیح دهم. به افرادی فکر کنید که از سندرم دست بیگانه6 رنج میبرند. کسانی مانند استفان، معمولاً بعد از جراحی مغز و اعصاب یا سکته مغزی میبینند که یکی از دستانشان دارد به اراده خودش حرکت میکند. در موارد خفیف، آن دستِ نافرمان میتواند بدون علم و ارادهشان به سر و صورتشان ضربه بزند. در موارد هولناکتر، شاید مشت زدن به خودشان یا دیگران، و خفه کردن را هم در پی داشته باشد.
شایسته است فراموش نکنیم که گرچه تعداد اندکی از ما به صورت غیرعمدی به صورتمان مشت میزنیم یا خودمان را خفه میکنیم، اما همهمان همیشه بدون اینکه با هشیاری قصدی داشته باشیم یا به یاد بیاوریم، خودمان را میخارنیم، میمالیم و بخشهای مختلف بدنمان را با هم هماهنگ میکنیم. تفاوت دست بیگانه با بقیه موارد در این نیست که بدون قصد یا علم ما رفتار میکند، بلکه این است که به شکلی رفتار میکند که با دیگر خواستهها و خواهشهایمان سازگار نیست، مانند اینکه هر وقت خواستیم بتوانیم طبق میلمان چنین حرکاتی را متوقف کنیم.
به عبارت دیگر، تفاوت است بین اینکه رفتارهایمان را مستقیماً کنترل کنیم و اینکه خودمان را در حال رفتاری بیابیم که در آن لحظه خاص با خواستهمان هماهنگ نیست. چیزی که واقعاً برایمان مهم است، حس انسجام به معنای تعادل نسبی میان باورها، امیال و رفتارهایمان است، نه کنترل داشتن.
این نکته را میتوانیم با نگاه کردن به ماهیت حیات ذهنمان دریابیم. واقعیت این است که ما بر ذهنمان کنترل کاملی نداریم. حتی یک تلاش شتابزده برای دروننگری7 به ما نشان میدهد که افکار و رانهها بدون قصد و نیت و به سادگی در خودآگاهی به وجود میآید. منبع محتواهای خودآگاهیمان همیشه یک راز بوده: چیزهایی صرفاً به ذهنمان خطور میکند. حتی نمیتوانیم فکر بعدیمان را پیشبینی کنیم، همانطور که نمیتوانیم حرفهای بعدی یک غریبه را پیشبینی کنیم. حتی وقتی میخواهیم افکار خودمان را پیشبینی کنیم، باید فکر کنیم و بنابراین افکارمان را تغییر دهیم.
قطعاً فقط تا زمانیکه به نتیجه منسجمی برسیم، میتوانیم با افکار و رانههای بیشتر به افکار و رانهها پاسخ دهیم و آنها را مورد مداقه قرار دهیم. اما حتی چنین فرایندی هم به یک معنا خودکار است: یک فکر در یک زمان و با اهمیتی مشخص به وجود میآید و سپس مانند آبشاری به افکار دیگر میانجامد. اما هریک از آن افکارِ آبشارمانند بهخودیخود بدون اراده، نیت یا پیشبینی به وجود میآیند.
برای روشنتر شدن مطلب، به عددی بین ۱ تا ۱۰۰ فکر کنید.
توجه کنید که این فرایند شبیه چیست. یک عدد خیلی ساده به ذهن میآید. شاید عددی را انتخاب کردید که اهمیت خاصی برایتان داشته است. تصور کنید به ۷۷ فکر کردید و در هفتم جولای ۱۹۷۷ به دنیا آمدید. فرض کنید این عدد شما را به عددی متفاوت و غیرشخصیتر متمایل میکند و بدون هیچ دلیل مشخصی ولی به شکلی مبهم و در عین حال رضایتبخش، ۵۲ به ذهنتان خطور میکند.
توجه کنید که هیچ بخشی از این فرایند به هیچ معنا به نحوی هشیارانه هدایت یا اراده نشده: ۷۷ به ذهنتان خطور کرده و افکار مربوط به اینکه چرا ۷۷ به ذهنتان آمده هم در همان مورد خاص به ذهنتان آمده است. به همین ترتیب، تمایل به تغییر عدد انتخابشدهتان به وجود آمد و دستآخر ذهنتان عدد ۵۲ را مناسب تشخیص داد.
شاید اصرار کنید که اگر میخواستید، میتوانستید عدد دیگری انتخاب کنید. اما در اینجا نکته این است که خواستن یا نخواستن چیزی نیست که کسی اراده کند. ما فارغ از اینکه امیالمان را مناسب بدانیم یا ندانیم، تصمیم نمیگیریم که در یک مورد خاص کدام امیال در ما به وجود آیند. منبع این افکار و امیال همیشه یک راز دروننگرانه است که انگار هر یک از آنها را یک جور بیننده نتفلیکسِ خداگونه در ما قرار داده. تمام حرفم این است که ما به هیچ معنای درستی نه به وجودآورنده حیات ذهنیمان هستیم و نه رفتارهایی که نتیجه آنهاست.
اما اگر کنترلی بر حیات ذهنیمان نداریم، چرا وقتی افراد دیوانه میشوند، اینقدر ناراحت میشویم؟ دوباره بگویم، حرفم این است که علت ناراحتی در چنین مواردی واقعاً از دست دادن کنترل نیست، بلکه ایجاد مزاحمتِ ادراکات، افکار و رانههای بیگانه است. آنچه در اسکیزوفرنی تا اندازهای اذیتکننده است، محتوای ذهنی ناخواسته نیست (که همه دچار آنیم)، بلکه محتوای ذهنیِ به طور خاص بیگانه و مزاحم است. این محتواهای بیگانه و مزاحم نسبت به دیگر محتواها بدون ارتباط و عقلانیتر (هرچند ارادهنشده) هستند. در سندروم دست بیگانه هم مزاحمتِ تجربههای متضاد و خواستههای همیشگی (مثل اینکه نمیخواهیم دچار توهمهای ترسناک و مانند آن شویم) اذیتکننده بود، نه از دست دادن کنترل.
به استفان برگردیم. عامل رنج او این نبود که حس میکرد انتخابهایش «به او دیکته میشود»، بلکه این بود که خودش را در حالتی مییافت که انتخابهایی میکند که برایش عجیب است. او انتخابِ مجموعه چیزهای عادی که معمولاً (ولی همچنان به طور رازآمیز) به ذهنش خطور میکرد را نمیفهمید. دوباره میگویم، بیگانگی از انتخابها برایش مسئلهساز بود، نه کنترل نداشتن بر آنها.
اگر در این مورد حق با من باشد، شاید مشکل واقعیِ آن دسته از مداخلات عصبی که باعث تغییر رفتار میشوند، محروم کردن ما از کنترل نباشد. بلکه مشکل این است که میتواند ما را به فکر یا عملی وادارد که در مقایسه با آنچه تا به حال بودیم، برای خودمان و کسانی که ما را به خوبی میشناسند اذیتکننده است.