نیگل در همان پارادایم بیطرفی قرار دارد
جلسه نقد و بررسی کتاب «برابری و جانبداری» نوشته تامس نیگل در خانه اندیشمندان علوم انسانی برگزار شد. سخنرانان این جلسه محمدجواد غلامرضاکاشی و سید رضا موسوی بودند. در این جلسه مترجم کتاب، جواد حیدری نیز حضور داشت. نیگل فیلسوف آمریکایی یا به بیانی یوگسلاویالاصل و استاد دانشگاه نیویورک است؛ حوزههای اصلی علاقه او فلسفه ذهن، فلسفه سیاسی و فلسفه اخلاق است. متن زیر سخنان سید رضا موسوی پیرامون ترجمه کتاب، آرای جان رالز و نیگل و نقد فلسفه بیطرفی است.
نیگل نه کامیونیتارین است و نه لیبرتارین، بلکه برابریطلب است
لازم است در حوزه ترجمه کتاب نیز صحبت شود. آشنایی من با نیگل و مقایسه آثار او با جان رالز نشان میدهد که علیرغم اینکه نیگل یک فیلسوف اجتماعی است و این خودبهخود او را مجبور میکند که ساده بنویسد؛ خود فیلسوف هم شاید روشش همین بوده، منتها نسبت به رالز مغلطتر و یک مقدار هم نامنظمتر مینوشت؛ از این باب ترجمه شیوا، منظم و قابل فهم جناب حیدری یک فرصت مغتنم است از این اثر بزرگ نیگل. این ترجمه یک ویژگی مثبتی هم در آخرش دارد، اینکه دو واژهنامه فارسی به انگلیسی و انگلیسی به فارسی به آن اضافه شده است؛ اما به نظر میرسد که جای یک پاورقیهایی در این کتاب خالی هست، مواردی وجود دارد که مترجم باید برای خواننده توضیحاتی را بیاورد، چون خواننده ممکن است خواننده حرفهای نباشد و ساختار اندیشه نیگل را نشناسد؛ بنابراین ممکن است که گهگاه فکر کند که نیگل متناقض سخن گفته است.
اما در خصوص محتوای کتاب، برای درک نیگل که اصطلاحاً فیلسوف متضلعی است و اضلاع مختلف فکری دارد، باید دانست که این فیلسوف در کجای جغرافیای اندیشه سیاسی قرار دارد؟ در این جلسه نیگل را تنها از بعد اندیشه سیاسی نگاه میکنم؛ وی جزو فیلسوفان مدرن است. بعد از رنسانس که یکی از دستاوردهای بزرگ آن آزادی بود، روشهای مختلفی برای حمایت از آزادی رنسانسی شکل گرفت، در دفاع از این آزادی، اندیشهای ایجاد شد که بعدها لیبرالیسم نام گرفت؛ اما این اندیشه و این چهارچوبِ لیبرالیسم چگونه از آزادی باید دفاع کند؟ این پارادایم هرازچندگاهی عوض میشود و جای خود را به پارادایمهای مسلط دیگر میدهد. لیبرالیسم و آزادی همیشه ثابت بوده است، اما این ضلع سوم که بسیار هم مهم است تغییر میکند، این ضلع سوم همان روشهای مختلفی است که در دفاع از آزادی طرح شده است؛ یکی از این روشها عقل خودبنیاد کانتی است که سوژه در واقع خودش بدون خروج از خود به دنبال درکی از زندگی و راهحلی برای ادامه حیات است. این عقل خودبنیاد با توجه به عقل عملی به سوژه فرمان میدهد که بنا بر تکلیف به وظیفهاش چه در اخلاق و چه در سیاست عمل نماید. این روش مورد انتقاد رالز است و به نظر او روشی است که جهانی است و خیرهای افراد را در نظر نگرفته است. این اندیشه در یک زمانی پارادایم بود و فیلسوفان زیادی از آن دفاع کردند.
مهمترین پارادایمی که در این ضلع سوم مطرح شده فایدهگرایی (utilitarianism) بود، این فایدهجویی اندیشمندان و ورژنهای مختلفی داشته است، حتی لاک و هابز را هم برخی به تعبیری فایدهگرا میدانند. این پارادایم نزدیک به ۲۰۰ تا ۳۰۰ سال طول کشید، خیلیها به این پارادایم انتقاد کردند که یکی از قدیمیترین آنها روسو بود، منتها آن انقلابی که رالز انجام داد این بود که این انتقادات را به یک نظمی درآورد و منظومهای ایجاد کرد و این پارادایم را تغییر داد که این پارادایم بیطرفی (Neutrality) نام دارد. بیطرفی برخلاف دو پارادایم دیگر بر هیچ مفهومی از خیر بنا نشده است، به نظر رالز اینکه حتماً شهروند جامعه دموکراتیک باید به مفهومی رجوع کند که از قبل برایش ساخته و پرداخته شده است، آزادیاش خدشهدار شده است. به همین دلیل رالز این مفاهیم را در ردیف مفاهیم مذهبی و اخلاقی قرار میدهد؛ دکترین جامع مذهبی-اخلاقی و فلسفی و هر جا که بخواهد ذکر کند این مفاهیم را در کنار هم ذکر میکند.
رالز مفهومی که خارج از عقل عمومی (public reason ) باشد، چه مذهبی (دکترین مذهبی قرونوسطی) و چه اخلاقی (فایدهگرایی) و فلسفی (کانت) را رد میکند و البته ارسطوگرایی را نیز رد میکند، او به دنبال مفهومی از سیاست است که اعمال و رفتار قدرت سیاسی را بهصورت سیاسی توجیه (justify ) کند و توجیه سیاسی (Political Justification ) ارائه دهد؛ یعنی توجیه فلسفی، اخلاقی و مذهبی نباشد و فقط به عقل عمومی رجوع و آن عمل سیاسی دولت را توجیه نماید. رالز در ادامه استدلال میگوید، فایده عقل عمومی این است که شهروندان نیازهای خود را در آن عقل عمومی میبینند و عمل سیاسی دولت را موجه یا غیرموجه میکنند. پس ملاک رالز برای یک حکومت خوب و عادلانه عقل عمومی است نه مفاهیم خاص اخلاقی، سیاسی و مذهبی. این خلاصه و عصاره بیطرفی است. نیگل در این میانه منحیثالمجموع در حوزه بیطرفی قرار میگیرد، او نه کامیونیتارین است و نه لیبرتارین، بلکه برابریطلب (Egalitarian ) است. اگر بخواهیم بیطرفی را در اصول خاصی خلاصه کنیم، میتوانیم به ۳ اصل اشاره کنیم.
در یک نظم سیاسی بیطرف، پلورالیسم سیاسی یکی از مسلمترین اصلهاست؛ یعنی نظرات مختلف و متضاد ولی معقول نه تنها باید در جامعه تحمل شود، بلکه ضروری یک جامعه دموکراتیک است.
قوانین سیاسی و اجتماعی چه در مجالس قانونگذاری تحصیل شود و چه در پروسههای انتخاباتی انجام گردد، در صورتی مشروع هستند که همه شهروندان یا تقریباً همهی شهروندان آنها را تأیید کنند.
اگر زمانی در یک جامعه بیطرف موضوعی به وجود بیاید که تضادی بین شهروندان یا بین دولتمردان وجود داشته باشد، نظام سیاسی بیطرف آن موضوع را به خود شهروندان واگذار میکند که تصمیم گیرند.
نیگل نمیتواند فلسفه سیاسی دیگری به جای بیطرفی ارائه دهد
نیگل علیرغم اینکه شاگرد رالز است پا جای پای رالز نمیگذارد. نیگل در مقاله Rawls on Justice” ” سه انتقاد به رالز میکند، اما باز هم حمایتش را از رالز اعلام میدارد؛ او میگوید خیر اولیهای که رالز در موقعیت اولیه (Original Position) معرفی میکند کافی نیست و تمامی ارزشهای انسانها و شهروندان جامعه دموکراتیک را در بر نمیگیرد، علاوه بر این، به نظر رالز در موقعیت اولیه، شهروندان از یکسری دانشها محرومند (برای نیگل این سؤال است). انتقاد سوم در مورد اصل تفاوت است که همان انتقاد لیبرتارینها مانند نوزیک از رالز را انجام میدهد و معتقد است که آن شدت بیعدالتی که در فایدهگرایی است که اکثریت همیشه حق اقلیت را پایمال میکند، در اصل تفاوت وجود ندارد. مدعا این است که چرا ما باید اصل تفاوت را اجرا کنیم و از ثروتمندان بگیریم و به فقرا بدهیم؟ چه توجیه فلسفی وجود دارد؟ درست است که این روش یک روش کارآمد و خوبی است، اما توجیه فلسفی و سیاسی آن چیست؟ حتی توجیه سیاسی هم نمیتوانیم پیدا کنیم.
نیگل در مقاله دومش با نام «Moral conflict» که در ۱۹۸۷ منتشر میکند، این انتقادات را با مقداری عقبنشینی، پختهتر ایراد میکند. در کتاب «نظریهای در باب عدالت» جان رالز، مفهومی از انسان کانتی را مبنای نظریه خود قرار داد، به این تعبیر که همانطور که کانت معتقد است، ما باید به عقل عملی مراجعه کنیم و به تکلیف و وظایفمان عمل کنیم. همین روش را رالز استفاده کرد، منتها با تغییرات دیگری. با انتقاداتی که از رالز شد و به او عنوان شد که او نیز مفهوم خاصی از خیر را گرفته است پس جایگاه مشارکت شهروندان کجاست، رالز از این انسان کانتی عبور کرد و به لیبرالیسم سیاسی و انسانی سیاسی رسید که در آن تنها rational autonomy وجود ندارد، بلکه معقول و reasonable هم هست. انسان رالزی که در تئوری عدالت آمده، انسانی کانتی است؛ اما انسانی که در لیبرالیسم سیاسی معرفی میکند، انسانی سیاسی است (political conception of human)، این انسان دو قدرت و دو نیرو دارد، یکی عقلانی بودن rationality و دیگری معقول بودن reasonable؛ چراکه دیگر لازم نیست فقط به تکلیف و وظیفهاش عمل کند، چون در صرف عمل کردن به تکلیف و وظیفه اصلاً همکاری اجتماعی و نظم سیاسی صورت نمیگیرد.
از آنجا که جامعه لیبرال جامعهای متکثر است پس نظریههای جامع و دکترینهای جامع و فراگیر که در جامعه وجود دارند، ضمن اینکه به تکلیف و وظیفهشان عمل میکنند باید معقول هم باشند و تا آنجایی به تکلیف و وظیفهشان عمل کنند که همکاری اجتماعی نیز صورت گیرد؛ به همین دلیل، خیرهای اولیه تعبیه میشود که آن تکالیف و وظایف برخلاف نظریههای جامع بسیار محدود است.
از آنجا که جامعه لیبرال جامعهای متکثر است پس نظریههای جامع و دکترینهای جامع و فراگیر که در جامعه وجود دارند، ضمن اینکه به تکلیف و وظیفهشان عمل میکنند باید معقول هم باشند و تا آنجایی به تکلیف و وظیفهشان عمل کنند که همکاری اجتماعی نیز صورت گیرد؛ به همین دلیل، خیرهای اولیه تعبیه میشود که آن تکالیف و وظایف برخلاف نظریههای جامع بسیار محدود است. شهروندان جامعه لیبرال فقط به برخی از تکالیف و وظایف و نیازهاشان میرسند، مثلاً امنیت، آزادیهای اساسی، مقداری دسترسی به اموال، آزادی رفتوآمد و … که همه شهروندان اعم از هر دینی و مسلکی به آن نیاز دارد و اینها خیرات اولیه را تشکیل میدهد؛ بنابراین لزومی ندارد که همه شهروندان جامعهی دموکراتیک به همه آن تکالیف و وظایف که وجدانشان به آنها تکلیف میکند عمل کنند. پس این شعار و هدف اصلی لیبرالیسم سیاسی و بیطرفی است و نیگل در این حوزه قرار دارد.
البته به نظر نیگل، نظریه رالز نظریهای است که قابل اعتناست، وی در جاهای مختلفی از کتاب موضع برابریطلبانه رالز را تأیید میکند، ضمن اینکه انتقادی هم به او دارد؛ من این را در واقع یک گفتوگوی درونگفتمانی میدانم میان نیگل و رالز؛ به نظر من نیگل در همان پارادایم بیطرفی قرار دارد، منتها یک گفتمان درونی بین او و رالز وجود دارد. وی در ۱۵ گفتاری که در این کتاب است تقریباً در همه جا در عبارات پایانی هریک میگوید من راهحلی ندارم؛ اما این چیزی از ارزشهای او کم نمیکند، سهم (contribution) نیگل در بیطرفی رالز کاملاً مشخص و مسجل است، منتها نمیتواند منظومه سیاسی و فلسفه سیاسی دیگری به جای بیطرفی ارائه دهد و این البته چیز شگفتی نیست، چون پارادایم ساختن به این احتیاج دارد که دانش بهتدریج رشد کند و سالها طول میکشد. این کتاب ۳ مشخصهی اصلی دارد:
در این کتاب نیگل یک فیلسوف دغدغهمند است، فیلسوفی است که از نابرابریهای اقتصادی بیشتر سخن میگوید و این به دلیل آن است که اقتصاد پاشنه آشیل هر نظام سیاسی است که در لیبرالیسم به آن پرداخته و توجه شده است و تداوم سنت لیبرال به این دلیل است که به این پاشنه آشیل توجه شده است.
وی درد را در این کتاب تشخیص داده و آن نابرابریهای اقتصادی است و راهحلی که ارائه میدهد در چهارچوب همان اندیشه بیطرفی است، یعنی هماهنگسازی بین ارزشهای شخصی و غیرشخصی. رالز میخواهد همین کار را کند و به نتیجه میرسد و میخواهد یک راهحل عملی ارائه دهد، اما این راهحل گویا مورد قبول نیگل نمیافتد و وی به دنبال ارائه یک آلترناتیو میرود. نیگل راهحل رالز را صریحاً رد نمیکند، بلکه از آن انتقاد مینماید. راهحل نیگل این است که باید بین این دو جنبه انسانی، اهداف شخصی و اهداف عمومی و آرمانی هماهنگی ایجاد شود، اما به نتیجهای نمیرسد.
نیگل بسیار متواضعانه میگوید که راهحلی ندارد.
بر این مبنا که نیگل نتوانسته است به نتیجهای برسد، میتوانیم ۳ سؤال برای او مطرح سازیم (شاید موضوع به پارادایم بیطرفی بازمیگردد).
۱) بسیاری از مسائلی که بیطرفها مطرح میکنند مانند سقطجنین، مجازات اعدام، موضوع ورزشهای خشن یا همجنسگراها، اینها موضوعاتی مناقشهبرانگیز است که بهتدریج جامعه لیبرال در حال حل آن است؛ اما یک موضوع به نظر میرسد که غیرقابل حل باشد و آن موضوع رشد اقتصادی است، این دردی است که نیگل دارد. یک دولت بیطرف که قرار است هیچ مفهومی از خیر را ترویج نکند، کدام دکترین و نظریه رشد اقتصادی را انتخاب و ترویج کند؟ اندیشه بیطرفی تقریباً در این زمینه جوابی ندارد.
۲) در نظریه بیطرفی عقل عمومی مهمترین منبع صدور احکام است؛ اگر این عقل عمومی توسط اندیشههای مذهبی پر شد، آیا باز هم عقل عمومی را میپذیرند؟
۳) رالز میگوید اگر جامعه نجیب (decent society) را وارد جامعه ملل کنیم آنها لیبرال میشوند و خلع سلاح هستهای امکان ندارد مگر تا زمانی که تمامی جوامع لیبرال شوند، یا لیبرال و جوامع نجیب باشند و میتوان برای حفاظت از جامعهی لیبرال از سلاح هستهای استفاده کرد. این اندیشه دقیقاً بیانگر اروپامحوری رالز و بیطرفی است، همان اندیشهای که لاک و هگل داشتند و از دیدگاه اروپایی به جوامع دیگر نگاه میشد. آیا با این سؤالات که مطرح شد، نیگل و دیگر بیطرفها میتوانند به منظومه جدیدی دست پیدا کنند که مشکلات بیطرفی را نداشته باشد؟ باید در آینده منتظر بود تا پارادایم جدید به وجود آید.