مغز چگونه اخلاق را اختراع میکند؟
پاتریشیا چرچلند در کتاب جدیدش «وجدان»1، استدلال میکند که این شهودهای اخلاقی ناشی از نحوه تکامل مغز در جریان فرگشت است. وجدان از منظر او مجموعهای از حقایق اخلاقی مطلق نیست، بلکه مجموعهای از هنجارهای اجتماعی است که به سبب مفید بودنشان، توسعه و تکامل یافتهاند.
ریشهیابی اخلاق در زیستشناسی، چرچلند را بدل به چهرهای جنجالی در میان فیلسوفان نموده است. او از سوی گروههای مختلفی به تقلیل و تحقیر اخلاقیات، فیلسوف نبودن، و علمپرستی متهم شده است. درباره این اتهامات و نیز رویکرد خاص وی، با چرچلند به گفتگو نشستم:
سیگل ساموئل2: یک نوروساینتیست چطور باید شروع به ایجاد یک بنیان بیولوژیستی از اخلاق نماید؟
پاتریشیا چرچلند3: خب اولین قطعه از پازل اخلاق زیستشناختی، از جایی غیرمنتظره به دست آمد. جوندگان کوچکی موسوم به «وُل» با گونههای بسیار زیاد، وجود دارد. ولهای کوهی این طور هستند که نر و ماده همدیگر را ملاقات میکنند، جفت گرفته و شریک میشوند، سپس هرکدام به راه خود میرود. اما ولهای دشتی، با همدیگر جفت میگیرند و سپس عهد همسری دائمی میبندند. نوروساینتیستها میپرسند: چه تفاوتی در مغز آنها وجود دارد؟
باید بگوییم که یک ماده شیمیایی ویژه به نام اکسیتوسین 4 وجود دارد. این ماده به وسیله گیرندههای مخصوص، توسط نورونها دریافت و استفاده میشود. دانشمندان این نکته را دریافتند که در سامانهی پاداش مغز5 غلظت گیرندههای اکسیتوسین در همسترهای دشتی خیلی بیشتر از غلظت آن در همسترهای کوهی است و این امر سبد رفتاری حیوانات را تغییر میدهد. به نظر میرسد اکسیتوسین یک جزء بسیار مهم از حس همسرانگی و پیوند دائمی (که خود پیشنیاز حس همدلی است) است.
سیگل ساموئل: شما در کتابتان مینویسید که نورونهای ما حتی در تعیین نگرشها و گرایشهای سیاسیمان نیز مساهمت دارند، که البته پیآیندهایی برای هنجارهای اخلاقی دارد؛ درست است؟
پاتریشیا چرچلند: بله. آزمایشی تجربی وجود دارد که من را کاملاً شگفتزده و غافلگیر کرد. محققان افراد مختلفی را از جاهای گوناگون گرد آوردند و نفر به نفر اسکن مغزی انجام دادند و همزمان، تصاویر متنوع و غیر ایدئولوژیک را به آنها نشان دادند. اگر به آن شخص تصویر یک انسان با مقدار زیادی کِرم در حال لولیدن در دهانش نشان داده میشد، به وضوح میتوانستید تفاوتهای موجود در سطح فعالیت یک سری از نواحی مختلف مغز را ببینی. خب، سطوح فعالیت خیلی شدید مغزی در افراد با گرایش محافظهکار نسبت به افراد لیبرال، وجود داشت. فقط یک تصویر از آن کِرمهای در حال لولیدن در دهان، محافظهکاران را از لیبرالها با ضریب دقت ۸۳ درصد، جدا کرد و تمیز داد.
سیگل ساموئل: این باورنکردنی است! این تفاوتهای مغزی که ما را متمایل به محافظهکاری یا لیبرال بودن میکند، به طور ضمنی برآمده از تفاوتهای ژنتیکی ما است! اگر این طور است، چه سهمی از رویکردهای سیاسی ما معطوف به ژنتیک ما است؟
پاتریشیا چرچلند: این گرایشهای شخصیتمبنا، به شدت قابل ارثبری و انتقال هستند – حدود ۵۰ درصد وراثتپذیر نیستند. ولی البته یادگیری نیز نقش بسیار چشمگیری را ایفا میکند. پس، ژنتیک همهچیز نیست ولی خب، «هیچچیز» و کماهمیت نیز نیست! ممکن است برخی چنین بپندارند آیا اگر من ژنهای تا حدی متفاوت میداشتم، طور دیگری رفتار میکردم؟ پاسخ این است که احتمالاً، بله!
به نظر نمیرسد هیچچیزی غیر از مغز وجود داشته باشد؛ چیزی همچون روح غیرمادی! بنابراین من فکر میکنم پی بردن به اینکه تمایلات اخلاقی ما نیز خروجی مغزمان است، نباید خیلی محل شگفتی باشد.
سیگل ساموئل: به گمانم این پاسخ افراد زیادی را آزردهخاطر خواهد کرد. برخی احساس میکنند که ریشهیابی وجدان در ریشههای زیستشناسانه، ارزش آن را نابود میکند. شما در کتابت چنین میگویی که «وجدان و ضمیر یک ساختار مغزی است»، خب برخی این عبارت را اینطور درک کرده و میشنوند: «وجدان صرفاً یک ساختار ذهنی است.»
پاتریشیا چرچلند: خیلی خوب، به نظر نمیرسد هیچچیزی غیر از مغز وجود داشته باشد؛ چیزی همچون روح غیرمادی! بنابراین من فکر میکنم پی بردن به اینکه تمایلات اخلاقی ما نیز خروجی مغزمان است، نباید خیلی محل شگفتی باشد. با گفتن این، من فکر نمیکنم این گزارهها از ارزش تهی شود. مغز بسیار شگفتانگیز و حیرتآورتر از آن چیزی است که ما فکر میکنیم. تفکر من این نیست که وجدان و گزارههای اخلاقی، ارزشهای واقعی نیستند!
سیگل ساموئل: شما این اتهام را که منظر زیستشناسانهی شما وادادگی علمی و سقوط در علمپرستی است و یا اینکه موضع شما یک نحو تقلیلگرایی افراطی است، چگونه پاسخ میدهید؟
پاتریشیا چرچلند: به نظرم این اتهامات مضحک است. علم تمام و کلیت جهان نیست و راههای زیادی برای فرزانگی وجود دارد که ضرورتاً مشتمل بر علم نیستند. ارسطو این را میدانست. کنفوسیوس همچنین. و من نیز بدین آگاهم.
حدس میزنم لغت «تقلیلگرا » تلاشی برای تند و زننده جلوه دادن رویکرد من است؟ اما من «تقلیل» را به مثابه تبیین پدیداری پیچیده، با اصطلاحاتی سطح پایین و قابل فهم، میپندارم. «تقلیلگرایی» ساختار علی جهان را تبیین میکند. بنابراین حتی اگر این رویکرد من تقلیلگرایی تلقی شود، بازهم میگویم که «هی! این اشتباه است که بدین سبب آن را بیارزش و اعتبار بدانیم.»
سیگل ساموئل: پس به نظر میرسد ایده شما این نیست که منظر زیستشناسانه نسبت به اخلاقیات، ما را مجبور میکند با دید حقارت بدانها بنگریم، بلکه اخلاق بدون لحاظ کردن ریشههایش، گزارههای قابل احترام و انگیزش هستند. حال نظر شما چیست: آیا منظر زیستشناسانهی شما بایستی تغییر کند یا شیوهی اندیشهی ما درباره اخلاق و اخلاقی بودن؟
…
سیگل ساموئل: به گمانم این پاسخ افراد زیادی را آزردهخاطر خواهد کرد. برخی احساس میکنند که ریشهیابی وجدان در ریشههای زیستشناسانه، ارزش آن را نابود میکند. شما در کتابت چنین میگویی که «وجدان و ضمیر یک ساختار مغزی است»، خب برخی این عبارت را اینطور درک کرده و میشنوند: «وجدان صرفاً یک ساختار ذهنی است.»
به نظر نمیرسد هیچچیزی غیر از مغز وجود داشته باشد؛ چیزی همچون روح غیرمادی! بنابراین من فکر میکنم پی بردن به اینکه تمایلات اخلاقی ما نیز خروجی مغزمان است، نباید خیلی محل شگفتی باشد.