![ماركس روياروی ماركس](https://ethicshouse.ir/wp-content/uploads/fly-images/1037904/کتاب-مارکس-و-اخلاق-560x280-c.jpeg)
ماركس روياروی ماركس
كارل ماركس (۱۸۱۸-۱۸۸۳ م.) بدون شك تاثيرگذارترين انديشمند معاصر جهان است. انديشهها و آثار او خيلي زود از ميانه قرن نوزدهم اروپا به سراسر جهان گسترش يافت. و با مهمترين رويدادها و تحولات گسترده سياسي و اجتماعي و فرهنگي سراسر دنيا پيوند خورد. تاثير تفكرات او تا به امروز در عرصههای گوناگون علوم انسانی مشهود است. و كماكان آثارش دستكم در ميان صاحبنظران و علاقهمندان چند شاخه اصلي از علوم انساني يعني فلسفه، جامعهشناسي، اقتصاد، تاريخ و علم سياست، به وفور خوانده ميشود و مورد بحث قرار ميگيرد.
انديشههای ماركس در شاخههای متكثر و متنوع حوزه فلسفه نيز مورد نقد و ارزيابي قرار میگيرد. يكی از اين شاخهها، فلسفه اخلاق است. پرسش كليدی در زمينه فلسفه اخلاق آن است كه نگرش ماركس به اخلاق چيست؟ آيا در نگاه ماركسي جايي براي اخلاق باقي میماند؟
اخيرا نشر ژرف مجموعهای از مقالات را با عنوان ماركس و اخلاق با ترجمه پوريا گلشناس منتشر كرده است. طرح پرسشي كه در اين كتاب صورت گرفته، بسيار جالب و بديع است. پرسش اين است كه آيا ميتوان گفت ماركس انديشههای اخلاقی يا فلسفه اخلاق داشته است؟ پاسخ به اين پرسش بسيار دشوار است. و نكته جالب مقالههايی كه در اين كتاب ترجمه شدهاند، اين است كه مولفان و شارحان ماركس، اين سوال را از منظرهای گوناگونی مطالعه كردهاند. مطالعه اين كتاب آشكار میكند كه هر پاسخی به اين سوال، چه پيامدهاییها را در پی خواهد داشت در ادامه اين مساله يا طرح پرسش را مختصرا شرح میدهيم.
بدبينی ماركس به سنتها
ميدانيم كه ماركس اساسا نسبت به بينشهايی كه به مسائلی چون باورها، سنتهای اجتماعی، قوانين كلاسيک و نظريههای عدالت اجتماعی و سرانجام اخلاقيات مربوط میشوند، چندان خوشبين نيست. مثلا در همين كتاب، چنين نقل قولی از ماركس آمده است:
«در قاموس ما سوسياليسم درکناشدني است. زيرا سوسياليستها مخالف خودخواهی به خاطر ازخودگذشتگی يا از خودگذشتگی به خاطر خودخواهی نيستند. همچنين اين تضاد را به نحوی احساساتی و يا با صورت ايدئولوژيكی گزاف، در نظريهپردازی بيان نمیدارند. بلكه منشأ مادی آن را نشان میدهند. و با طرح اين منشأ، اين مساله به خودی خود از ميان میرود. سوسياليستها، هيچگاه همچون استيرنر، پندِ اخلاقی نمیدهند. آنها به مردمان فرمان اخلاقی نميدهند كه ديگری را دوست بداريد، خودخواه نباشيد و غيره. بلكه وارونه [برعكس]، آنها به خوبی آگاهند كه خودخواهی، به همان اندازه كه ازخودگذشتگی، در شرايطی مشخص، صورتِ ضروری خودْپيشبری افراد است.»
واقعيت اين است كه نزد ماركس، بسياري از همان باورهای سنتی است كه سرمايهداری را قوام بخشيده و با طبيعی جلوه دادن مالكيت خصوصی، نابرابری ميان افراد بشر را اشاعه داده است.
بايد و نبايد ماركسی
در ابتدا بايد توضيح دهيم كه در چنين متني منظور از اخلاق چيست. با اين حال با توجه به معنای عموميای كه از اخلاق سراغ داريم، ميدانيم كه اخلاق از «بايد»ها حرف ميزند. يعني شامل گزارههای امری يا دستوری است، نه گزارههای خبری. حالا اين گزاره را در نظر بگيريد: «يك جامعه خوب بايد چنين و چنان باشد». اين يك گزاره دستوری است و بنابراين با يك نظريه اخلاق در پيوند است. با اين اوصاف، ميدانيم كه ماركس حامي كمونيسم و اشتراکگرايی است و نظام سرمايهداری را سرسختانه نقد میكند. پس مثلا ميتوانيم بگوييم ماركس بر اين باور است كه «بايد جامعه سوسياليستي را بسازيم». حالا بايد پرسيد چرا بايد به فكر يك وضعيت سوسياليستی باشيم؟ چرا بايد شيوههاي توليد را تغيير دهيم و فاصله طبقاتي را از ميانبرداريم؟ چرا بايد جامعه نابرابر را از ميان برداريم؟
به نظر میرسد پاسخ به اين سوالات، همگی پاسخهايی خواهد بود درباره اخلاق. بنابراين از آنجايی كه ماركس بر اين باور است طبقه كارگر میبايد به واسطه مبارزه طبقاتی، جامعه سوسياليستی را محقق كند، دارای يک نظريه اخلاقي است. به اين ترتيب، ماركس ناگزير از ارايه يك نظريه اخلاقی ايدهآليستی است. زيرا خواهان تغيير مناسبات مادی موجود و مبتنیساختن اين مناسبات بر ايدههای ناموجود سوسياليستی است. ماركس ايدهآليستی اخلاقگرا است، حتي اگر خودش منكر اين باشد.
منتقد ايدهآلگرايی
واقعيت اين است كه به سختی میتوان ماركس را اينگونه توصيف كرد، زيرا او به شدت مخالف و منتقد ايدهآلگرايي است. يعني نمیپذيرد كه بگوييم میتوانيم جامعهای را در ذهنمان تصور كنيم (ايدهآل) و جهان واقعي را بر همين ايدهآل مبتني كنيم. چنين تصوری بسيار خام به نظر میرسد. بيشتر شبيه همان چيزی است كه خود ماركس «سوسياليسم تخيلي» مینامد. و همان طور كه در نقلقول بالا ديديم، آن را نقد میكند. همانگونه كه میدانيم، از نظر ماركس هر آنچه در واقعيت تعين میيابد و به عبارت ديگر، هر آن چيزی كه در واقعيت میبينيم، همان امر روبنايي است.
اگر بخواهيم به زبان خود او نزديكتر شويم، همه مناسبات اجتماعی پيامد مناسبات توليدِ مادی است. اين ايده (اگرچه در اينجا به شكل هولناكی سادهسازی شده است)، همان ايده مركزی «ماترياليسم تاريخی» است. همان چيزي كه ماركس خودش را به آن مقيد میداند. در اين رويكردِ ماركس، به نظر میرسد كه همه چيزهايی كه در جهان واقعي رخ میدهند، پيامدهايیاند كه از مناسبات توليد حاصل شدهاند. اين مناسبات و به عبارت دقيقتر، اين شيوه توليد در پی چيست؟ در پی برطرفكردن نيازهای بشر. از نظر ماركس، انسان طبيعت را تغيير میدهد تا نيازهايش را برطرف كند.
دترمينيسم و اخلاق
حالا مساله در اينجا است كه اين شيوه توليد، درواقع در پی برطرف كردن نيازهای طبقهای خاص است. يعني در جامعه سرمايهداری، شيوههای توليدِ مادی و مناسبات اجتماعی به گونهای تنظيم میشوند تا «منافعِ خصوصي» كه متعلق به يك طبقه خاص يعنی سرمايهدارها است، برطرف شوند. حالا روشن است كه در اينجا تضادی وجود دارد. زيرا شيوه توليد و منافعی كه از آن حاصل میشود در يد يک طبقه خاص قرار گرفته است.
دو سوال اساسی وجود دارد. يكي اينكه اين «شرايط مادی» زندگی بشر چگونه شكل گرفته است؟ و سوال ديگر اينكه آيا میتوان اين شرايط را تغيير داد؟ اگر از نظر ماركسِ بخواهيم به اين سوال پاسخ دهيم به هر حال در جهان واقعی كه ما امروز در آن زندگی میكنيم، اين شيوه توليد مادی است كه وضعيتِ مادی را تعيين ميكند. به عبارت ديگر، تغيير اين وضعيت در دست من و شما نيست. در اينجا با گونهای «جبرگرايي» (determinism) روبهرو هستيم كه در نظريههای «اخلاقِ آيينی» (ethics) سابقه ديرينهای دارد.
حالا ميتوانيم رويكرد ماركس را اين گونه توضيح دهيم: چون هر آنچه در واقعيت تعين يافته پيامد شيوه مادی توليد است، پس روابط علي و سببي كه در واقعيت برقرارند روابطي ضروریاند. و همگي نتايج ضروری مناسبات مادی جهان هستند. آيا میتوانيم اين شرايط را تغيير دهيم؟ پاسخ اين سوال ساده است: نه! ما نمیتوانيم در اين روابط ضروری دست ببريم. زيرا تاريخ روابط مادی و ضروری خاص خودش را دارد و ميان اين روابط رابطه علي و ضروري برقرار است.
در اينجا بايد بپرسيم كه با اين اوصاف، وضعيت مقوله «آگاهي طبقاتي» چه میشود؟ آيا خود اين آگاهي هم در زمره همان امور برساخته روبنايی و حاصل از مناسبات مادی توليد نخواهد بود؟ در اينجا اخلاق به آن معنايی كه در آغاز آمد، بیمعنا خواهد شد.
اوهام ايدئولوژيک
اما وضعيت «بايد»ها چگونه است؟ زيرا اگر من بگويم «جامعه بايد چنين و چنان باشد»، لازمه درستی اين جمله اين است كه افراد را در تحقق چيزی كه تا كنون محقق نشده است، مختار بدانم. بايدها به آنچه «هست» مربوط نمیشوند، بلكه آشكارا به «آنچه بايد باشد» اشاره میكنند. خب در اين رويكرد اخلاق چه معنايي خواهد داشت؟
پاسخ ماركس ساده است: اوهام ايدئولوژيک! اين تفسيری بسيار ساده است از همان چيزی كه «مادهگرايی تاريخی» ناميده میشود. اين مساله از جمله نقدهايی است كه به ماركس میشود. و بنابر آن، جبرگرايی تاريخی را به او نسبت میدهند و البته پيچيدگيهای بسياری دارد.
در كتاب «ماركس و اخلاق» به تفصيل به اين مساله پرداخته شده است. فيليپ كين1 اشاره میكند كه ماركس متأخر، يعنی پس از نگارش «ايدئولوژی آلمانی» چنين رويكردی را اتخاذ میكند. نكته جالب اينجا است كه در چنين وضعيتی چگونه میتوان از «آگاهي پرولتاريا» حرف زد؟ در مادهگرايی تاريخی، هرگونه ايده و هرگونه آگاهی، حاصل از شيوه مادی توليد است. در چنين شرايطي فلسفه ماركس چه وضعيتی خواهد داشت؟ ايدههای ماركس بهخودیخود برآمده از شرايط و مناسبات مادی توليد و كمونيسم نيز يک وهم ايدئولوژيک خواهد بود. زيرا اين ايده وهمانگيز را میپروراند كه بايد واقعيت مادی را بر ايدهها مبتنی كنيم، در حالی كه همه چيز به ضرورت برآماده از مناسبات توليد است. و در اين ميان ايدهها هيچ نقشی نخواهند داشت.
ماركس كانت كيش
فيليپ كين همچنين اشاره میكند كه ماركس متقدم يا ماركس جوان باورهای اخلاقي متفاوتي دارد: از نظر ماركس، در نوشتههای آغازينش، «اخلاق مبتني است بر خودآيينی ذهنِ آدمي». و آزادی «جنسِ ذاتي همه موجودات روحاني» است. كين مینويسد: «كانت و ماركس از بسياري جهات با هم همراهند و در معنايی بسيار ويژه، ماركس در بهكارگيری مفهوم امر مطلق، كانتكيش است».
«امر مطلق» مقولهای است در فلسفه كانت كه توضيح آن در اين مقال نمیگنجد، اما يك شرط اصلي آن، اصل «كليتبخشي» است. به عبارت سادهتر، شما هميشه بايد اين اصل اخلاقی را در نظر داشته باشيد كه هر عملي كه انجام میدهيد، بتوانيد آن را به صورت يک قانون كلي درآوريد. يعني يک ضابطه اخلاقی عمومی كه همه مردم هم بتوانند مثل شما همان كار را انجام دهند. اما اين باور كانت چه نسبتي با فلسفه ماركس دارد؟
كين توضيح میدهد كه «بهرهكشي انسان از انسان»، يعني همان چيزی كه ماركس «ازخودبيگانگی» ناميده است، به اين دليل كه يک مساله اخلاقی است، مبتنی بر همين اصل در فلسفه اخلاق كانت است. اين توضيح به اين میانجامد كه ريشه هر دو رويكرد اخلاقی را بايد در «ذاتگرايي» ارسطويی بجوييم. يک چيزی برای آنكه از خودش بيگانه شود، خودش در ابتدا بايد چيزی باشد، يعني ذاتی داشته باشد. مثلا يک انسان چگونه از خودش بيگانه میشود. به نظر میرسد انساني كه به بردگي گرفته شده باشد، از شأنيت انسانیاش كاسته شده، طوری كه انگار انسان بودنِ او از او ربوده شده. و به عبارت ديگر از ذات خودش بيگانه شده است. بنابراين ذات اين انسان نه آن چيزی كه اكنون هست (برده) بلكه آن چيزی است كه بايد باشد (انسان آزاد). پس ذات انسان يك مفهوم است.
در اينجا مجال تحليل بيش از اين درباره پيوند ماركس و با كانت و ارسطو وجود ندارد. اما علاقهمندان به اين بحث، با مطالعه كتاب با بحثها و رويكردهای متنوعي مواجه خواهند شد كه شايد تا پيش از اين كمتر به آنها پرداخته شده است. اما با همين تصور بسيار موجز و خلاصه كه در اينجا به دست داديم، میتوانيم توضيح تازهای درباره ايده تحقق جامعه سوسياليستی مطرح كنيم.
با توجه اصل اخلاقی كانت در اينجا «نفع خصوصي» بايد جای خود را به «نفع عمومی» بدهد. اگر چنين وضعيتی محقق شود، انسانها با هم برابر خواهند بود. و فاصله طبقاتی از ميان خواهد رفت. برآورده ساختن نيازهای طبقه كارگر، پيگيري همان «نفع عمومي» است. زيرا نيازهاي طبقه كارگر، همان نيازهای ذاتی بشرند. يعني همان نيازهای ضروری كه بشر برای زندگي به آنها نياز دارد. و اين نيازها شبيه خودخواهی و زيادهخواهیهای طبقههای بالادست نيستند.
تضاد در انديشه ماركس
حالا با ملاحظه اين رويكردها میتوانيم يک تضاد اساسي را دريابيم. اگر ماركس میگويد انسان از ذات خودش بيگانه شده است و اصل اخلاقي كانتی را مطرح میكند، پس اين گفته به اين معنا است كه ما بايد وضعيت تحقق يافته مادی را با وضعيت ايدهآل اخلاقي تطبيق دهيم. همچنين، قائل شدن به مفهوم ذات، خودش نشان از قائلشدن به يك مفهوم مابعدالطبيعي دارد كه با رويكرد مادهگرايی سنخيت ندارد. زيرا مثلا ذات برده، برده بودنش نيست (يعني چيزي كه تحقق يافته و مناسبات مادی توليد به آن منجر شدهاند) بلكه انسان بودنش است (يعني آنچه تحقق نيافته و باعث بيگانگی او از خودش شده است).
به نظر من، همانگونه كه اين شارح ماركس، فيليپ كين، در اين كتاب نشان میدهد، انديشههای ماركس جوان با ماركس جاافتاده در تضاد قرار میگيرند. اين تضاد را در همين جمله مشهور ماركس كه در پشت جلد كتاب هم چاپ شده، میتوان يافت:
«اگر آدمي همه دانش و خرد خويش را به واسطه جهانی ترسيم كند كه معانی و تجارب را از آن به دست میآورد، پس برای سامان بخشيدن به جهان تجربی كه او بدين طريق در آن زيست میكند و به آن خو میگيرد چه بايد كرد؟ در جهان آدمي چيست و چگونه از خويشتن بسان يك انسان آگاه میشود؟ اگر معنای منفعت را آن گونه كه در سراسرِ اخلاق بسان يک قاعده است به درستی بفهميم، نفع شخصی بايد با نفع بشر سازگار شود. اگر آدمي را محيط شكل میبخشد، پس محيطِ او را ميبايد انساني ساخت.»
اين گفته به روشني تناقضآميز است. اگر انسان را محيط او شكل میدهد، پس اين انساني كه پيامد روبنايی محيط (همان مناسبات اجتماعي شيوه مادی توليد) است، خود چگونه میتوان اين محيط را تغيير دهد؟ در اينجا بايد پرسيد چگونه میتوان به اين تضاد پاسخ داد؟ همه اين گفتهها به اين معنا نيست كه خود ماركس به نوشتههايش پايبند نبوده است. بلكه خوانندگانش ميدانند كه او همچون ديگر فيلسوفان، همواره باورهايش را تغيير میداده است و هميشه به اين اصل پايبند بوده است كه جزمهای كهنه را كنار بگذارد. بنابراين، خوانندگان با خواندن هر يک از چهار مقالهای كه در اين كتاب منتشر شده است، براي سوالاتی كه در اينجا طرح شدهاند، پاسخهای متفاوتی خواهند گرفت.