از نظر ارسطو خیرهای فینفسه کدامند؟
ابتدا مروری میکنیم بر بحثهای اخیر. اصل بحث ما این بود که سعادت یا خیر اعلی یا خیر نهایی که ما باید دنبالش باشیم چیست. گزینههای مختلفی را طرح کرد؛ مثل لذت، شرافت، احترام و افختخار و مواردی از این دست، رسید به نظری که گفت نظر اساتید (افلاطون) من هم هست که نقدشان سخت است ولی بنا داشت که نقدشان کند. برای این که روشنتر به خاطرتان بیاید و بیشتر در ذهنتان بماند، میشود گفت که افلاطون در واقع در بحث مثال خیر سه ادعا داشت. اولین ادعایش این بود که وقتی واژهای در موارد مختلفی به کار میرود، مثلاً انسان به حسن و حسین و عمر و زید اطلاق میشود، قاعدتاً اسم خاص با اسم عام فرق دارد، در مورد اسم عام باید نکتهای در اینها وجود داشته باشد که شما به خاطر آن نکته به همهی آنها انسان میگویید، این مجموعه یک ویژگی دارند که آن ویژگی آنها را متحد میکند در ذیل این عنوان انسان. در باب خیر هم افلاطون همین نظر را داشت میگفت مثلاً به ثروت، دانش، عدالت، شجاعت خیر میگویید، ولی به ظلم نمیگویید خیر، پس باید یک ویژگی در این مجموعه باشد، باید وجه مشترکی در اینها وجود داشته باشد که این وجه مشترک باعث میشود این نام به همهی این مجموعه اطلاق شود، چون این نام صرفاً بر اساس تصادف و اشتراک لفظی که به اینها اطلاق نمیشود.
بنابراین نکتهی اول ادعای افلاطون این است که وقتی شما خیر را در مورد چیزهای مختلفی به کار میبرید یک ویژگی مشترکی باید در اینها وجود داشته باشد. تا این جا را ارسطو هم قبول دارد. در مشترکهای معنوی واقعاً هم همین طور است باید نکتهای وجود داشته باشد، اما این که این نکته کجاست بین افلاطون و ارسطو اختلاف است. افلاطون معتقد بود وجه اشتراک یا محض انسانیت یا فینفسه انسانیت در این عالم نیست، چون این عالم عالم تغییر است، آن وجه اشتراک که اینها را به هم وصل میکند چیزی بیرون از اینها و در ورای اینها است اصطلاحاً به آن میگویند one over the many، به استدلال افلاطون می گویند یکی ورای همه. یعنی یکی بالای همهی اینها وجود دارد که اینها را باهم متحد کرده. ولی ارسطو این را قبول نداشت و معتقد بود این کلی در طبیعت اینها هست، یعنی رئالیسم افلاطون با رئالیسم ارسطو فرق دارد. رئالیسم افلاطون آن چیزی که اینها را متحد میکرد ورای اینها و در عالم مثل قرار میداد و میگفت عالم دیگری وجود دارد که تغییر در آن نیست. اما در نظر ارسطو که اصطلاحاً به آن کلی طبیعی میگویند، کلی در همین اشیاء و افراد کلی وجود دارد، اما نه به صورت مجزا و فرد. تا این جا روشن است اختلافشان بر سر چیست. در واقع افلاطون معتقد بود خیر هایی که به چیزهای مختلف اطلاق می کنیم همه unified هستند، و وجه مشترکی دارند آن وجه مشترک همان مثال خیر، ایده خیر و form of good است که در عالم بالا است و بعد از این استفاده میکرد و می گفت سعادت واقعی یعنی جستجوی آن خیر، چون آن خیر خیر برتر است، جستجوی آن خیر چگونه است؟ چون ما به آن خیر مستقیماً و از راه مالکیت دسترسی نداریم، پس یک بحث نظری میشود، درک و فهم به دست آوردن آن خیر میشود سعادت واقعی. ارسطو با هر سه حرف مخالف است، یعنی در واقع در بحث خیر با هر سه این ادعاها مخالفت میکرد.
تا این جا میتوان گفت افلاطون سه ادعا داشت؛ یکی این که واژه خیر وقتی در مورد اینها به کار میرود یک وجه مشترکی باید داشته باشد، دوم این که این وجه مشترک در این عالم نیست و یک چیز محض، غیر مادی، ابدی و ثابت است در عالم بالا و این چیزها را خیر میگوییم به خاطر شباهتشان با آن (در تفسیر مثل هم اختلاف است، بعضی میگویند به خاطر شباهتشان و برخی میگویند به خاطر این که اینها معلول آن هستند). ادعای سوم هم این است که سعادت از جنس درک نظری است، در واقع سعادت یعنی به دست آوردن بالاترین خیر یعنی به دست آوردن درک و فهم آن. این مجموعه حرفهای افلاطون است و ارسطو هر سه را رد میکند. دلایل افلاطون متعددند ولی روشنترین دلایلش همین دلایلی بود که اشاره کردم. این که چرا میگوید باید چیزی بیرون از عالم وجود داشته باشد؟ دلیلش این است که آن چیزی که جامع اینها است خودش اگر در این سطح باشد خودش میشود یکی در عرض اینها و نمیتوان گفت چیزی متفاوت از اینها است. ارسطو این جا استدلالهای افلاطون را نمیآورد، چون نمیخواهد خیلی بحث کند اما رد خودش را میآورد، من هم انکار ایشان را توضیح میدهم تا به متن برسم.
…