تولستوی و هنر در محدوده اخلاقِ تنها
در بررسی آثار هنری، رابطه هنر و اخلاق از جمله چالشهای مهم است. آیا اثر هنری میتواند پیام اخلاقی یا خصوصیات اخلاقی داشته باشد؟ آیا اثر هنری باید اخلاقی باشد؟ از آنجایی که «زیبایی» در بررسی با آثار هنری جایگاهی دارد، پرسش دیگری که مطرح میشود این است که آیا ممکن است زیبایی غیراخلاقی باشد؟ اصلا آیا زیبایی زیرمجموعه ای از اخلاق است؟ یا به عبارت دیگر یکی از مشخصه های زیبایی، اخلاقی بودن آن است؟ تولستوی اخلاق را تعیین کننده هنر می داند و زیبایی را ابداع دوران مدرن و مفهومی غیرقابل دفاع می داند . در این نوشته برآنیم تا به بررسی این موضع بپردازیم.
تولستوی در اثر «هنر چیست؟» متوجه جایگاه بسیار بالای هنر در زندگی بشر است. از نظر او هنر می تواند نقش بسیار مفید و سازنده ای در زندگی بشر بازی کند ، درحالیکه در دوران مدرن چنین نیست چراکه هنر بیمار شده است. بنابراین، او سعی دارد با تشخیص و درمان هنر در اروپا زمینه را برای بازیابی جایگاه هنر در زندگی بشر فراهم کند.
مطرح شدن زیبایی شناسی و جدا شدن زیبایی و اخلاق
تولستوی با بررسی کاربرد واژگان «خوب» و «زیبا» در زبان روسی و مقایسه آن با زبان های اروپایی خاطر نشان می کند که برخلاف زبان های اروپایی، در زبان روسی برای توصیف موسیقی از واژه «زیبا» استفاده نمی شود. ترکیب هایی مانند «موسیقی زشت» یا «موسیقی زیبا» تحت تاثیر زبان های اروپایی در زبان روسی به کار برده می شوند. تولستوی با اشاره به کاربرد جدید واژه «زیبا» در دوران مدرن اعلام میدارد که در یونان باستان و از زمان افلاطون خوب و زیبا را از هم جدا نمیدانستند و در واقع زیبایی بخشی از خوبی بوده است. او با اشاره به نگرش پیش از دوران مدرن به زیبایی می گوید: ««مفهوم «خوب» مفهوم «زیبایی» را شامل میشود اما عکس آن درست نیست. زیبایی درون خوبی است. یعنی خوبی مفهومی گسترده است که زیبایی بخشی از آن است»» (ص ۱۵)
با ابداع مفهوم جدید «زیبا» و جدا شدن آن از «خوب» در دوران مدرن، تولستوی خصیصه اصلی زیبایی در این دوران را لذت می داند و معتقد است در این دوران تعریف زیبایی با لذت یا لذت بردن به نوعی مترداف شدهاند.
تولستوی دو نوع نقد به این مفهوم زیبایی دارد. اولین نقد او تاریخی-اجتماعی و نقد دوم مفهومی است. در نقد اول تولستوی بر این باور است که در دوران مدرن طبقه مرفه از مسیحیت رویگردان شد و در نتیجه به دوران یونان باستان پاگان بازگشت و در زمینه هنر، زیبایی را اساس قرار داد. در حالی که از نظر تولستوی، در مسیحیت و دیگر ادیان و مکاتب فکری پیش از دوران مدرن، هنر وقتی مطلوب برشمرده می شد که از نظر اخلاقی مطلوب باشد و وقتی که از نظر اخلاقی نامطلوب بود یا خدمتی به اخلاق نمی کرد، نامطلوب در نظر گرفته می شد. پس از آن اشاره میکند که تمامی نظریههایی که راجع به زیباییها در دوران مدرن بهوجود آمدهاند، همه برای توجیه پدیده جدیدی – منظور زیبایی – است که ساخته دست و یا احیا شده توسط مدرنیته میباشد. بنابراین تولستوی عنوان می کند که ابداع زیباشناسی در عصر مدرن صورت پذیرفته و تردیدی نیست که رویکرد مدرن صرفا به طبقات مرفه جامعه خدمت می کند. جدایی اخلاق و زیبایی یک پدیده مدرن است.
در نقد دوم تولستوی به تعارضها در تعاریف موجود در خصوص زیبایی اشاره میکند و میگوید که تعریفهای مطلقی که از زیبایی ارائه شده است با هم متفاوتند. به عنوان مثال عدهای مفهوم زیبایی را با استفاده از مفهوم تقارن ، برخی نیز با مفهوم هارمونی و گروهی دیگر با استفاده از وحدت شکل مفهوم زیبایی را بررسی و تعریف نموده اند درحالیکه همه اینها از نظر تولستوی رویکردهایی ناموفق میباشند. این عدم موفقیت در ارائه تعریفی قابل توافق از زیبایی، از نظر تولستوی از جمله دلایلی است که چیزی به نام زیبایی وجود ندارد.
علاوه بر اینکه تعریفی یکسان از زیبایی وجود ندارد، تولستوی بر این باور است که تعریف قابل دفاعی از هنر مدرن یا تعریفی که همه بر سر آن توافق داشته باشند نیز میسر نیست. از این رو، علاقه مندان به هنر مدرن تعریف قابل دفاعی از هنر ندارند بلکه نخست مجموعه ای از آثار هنری را به عنوان آثار هنری مطلوب انتخاب میکنند و سپس سعی میکنند بر مبنای آن تعریفی ارائه دهند که همه آن آثار هنری در آن تعریف بگنجد. به همین دلیل است که این افراد سعی می کنند آثاری مانند رومئو و ژولیت نوشته شکسپیر – که از نظر تولستوی از نظر اخلاقی مشکل دارد – را که به عنوان اثر هنری پذیرفته اند معیاری قرار دهند برای اینکه اخلاق نمی تواند و نباید هنر و زیبایی را محدود کند. از نظر تولستوی این از عواقب تعریف زیبایی توسط حلقههای خاصی –که اتفاقا تولستوی به شدت از چنین حلقههای نخبهگرایی بیزار بودهاست- بر مبنای یک مجموعه آثار هنری است که خود اعضای این حلقه زیبا محسوب کرده اند.
همچنین تولستوی معتقد است که اگر زیبایی را مبنای هنر قرار دهیم، دچار نوعی دور باطل می شویم: «هدف هنر زیبایی است و زیبایی را میتوانیم با آن لذتی که به ما میدهد تشخیص دهیم و لذت هنری از آن رو خوب و مهم است که لذت است.» (صفحه ۴۴) به عبارت دیگر زیبایی یک نوع لذت است و چون لذت است، خوب است.
تولستوی میگوید مفهوم زیبایی یک مفهوم نامشخص است و سپس با کنار گذاشتن آن سه نوع تعریف از هنر را بررسی می کند:
۱) «هنر فعالیتی است که بین حیوانات نیز وجود دارد و از میل جنسی انسان و تمایل به بازی کردن نشات میگیرد». تولستوی این رویکرد را به داروین، شیلر و اسپنسر منتسب کرده و میگوید در این تعریف، هنر یک نوع هیجان لذت بخش هم در سیستم عصبی به وجود میآورد. او این تعریف از هنر را فرگشتی فیزیولوژیک مینامد. نقد تولستوی به این دیدگاه دقیق نمینماید چرا که به جای صحبت از فعالیت هنری، به منشاء هنر پرداخته است. بعد از آن هم اشعار میدارد که تعریفی که در آن،سیستم عصبی بدلیل هنر دچار هیجان میشود هم دقیق نیست ؛ چراکه یکی سری از فعالیتهایی را شامل می شود که به زعم او هنری نیستند. برای مثال میتوان طراحی آماده کردن لباسهای شیک یا عطرهای خوشبو را ذکر نمود که از نظر او در این تعریف میگنجند اما هنر نیستند.
۲) هنر بازنمایی بیرونی احساساتی است که به وسیله خطوط، رنگ، حرکات، واژهها یا صداها خلق میشوند. در واقع هنر بروز بیرونی احساساتی است که انسانها درک میکنند . مشکل این تعریف این است که ممکن است یک شخصی احساساتش را به وسیله خطوط، رنگ، صدا، واژه و … ابراز کند ولی بردیگران تاثیری نگذارد. در این صورت بروز این احساسات هنر محسوب نمیشود.
۳) هنر تولید مجموعه ای ابژهی ثابت یا عمل در حال گذر است که نه تنها برای تولیدکننده اثرایجاد سرخوشی و لذت میکند بلکه به بینندگان و شنوندگان (مخاطبان) اثر نیز بدون مطرح بودن هرگونه منفعت شخصی ای این سرخوشی و لذت را منتقل مینماید. . البته تولستوی تعریف سوم را هم مانع اغیار نمیداند چرا که میتواند شامل فعالیتهایی مانند ژیمناستیک شود که هنر محسوب نمیشود. سپس اذعان میکند که بسیاری از مصادیق هنر نه تنها لذتی در خلق کنندهاش بوجود نمیآورد، بلکه احساسات ناخوشایندی را نیز به همراه دارد.
تولستوی این سه تعریف را با تمام مشکلاتشان از تعاریف متافیزیکی که زیبایی را اصل قرار داده و سعی در تعریف آن دارند برتری میدهد . و بر این باور است که همه مشکلات این تعاریف بخاطر تمرکز بر لذتی است که میبایست از اثر هنری به مخاطب انتقال داده شود، این درحالیست که به زعم تولستوی باید روی هدفی که قرار است هنر در زندگی بشر داشته باشد تمرکز کرد.
معیار تولستوی برای هنر به جای زیبایی
تولستوی میگوید که اگر بخواهیم به اهمیت هنر توجه کنیم باید هنر را به عنوان یک فعالیت در نظر بگیریم. به طور کلی باید به جای توجه صرف به مساله لذت ناشی از اثر هنری، به جایگاه هنر در جامعه توجه شود. برای نمونه در صفحه ۴۳ از کتاب … میگوید: «اگربگوییم که هدف هر فعالیتی تنها لذت است و صرفا آن را بر اساس لذت تعریف کنیم، این تعریف به شکل واضحی غلط خواهد بود». سپس هنر را با غذا مقایسه میکند. این که تو از کرفس خوشت میآید و من از کرفس بدم میآید، هیچ چیزی راجع به این که بدن ما به چه مواد غذایی ای احتیاج دارد به دست نخواهد داد. بدن ما به یک سری مواد غذایی احتیاج دارد و اینکه ما از چه چیز خوشمان میآید و از چه چیز بدمان میآید اصلا دلیل نمی شود که بدن ما به آن احتیاج داشته و یا نداشته باشد. مثلا ممکن است ما از مزهای خوشمان بیاید در صورتی که برای تغذیهمان بد است ولی ممکن است از چیزهایی بدمان بیاید که برای ما مفید است . بنابراین اگر لذت غذا خوردن را با معنی غذا خوردن یکی بگیریم، نتیجه این میشود که ما غذا میخوریم چون لذت می بریم؛ پس از بخش مهمی از غذا خوردن که در واقع برای سلامت جسم و تغذیه است غافل شدهایم. به همین ترتیب نیز تولستوی اعلام میکند اگر هدف هنر را زیبایی بدانیم به همین شکل دچار اشتباه شده ایم.
تولستوی هنر ایدهآل را هنر دینی میداند و از نظر او داستانهای دینی مانند داستان یوسف یا حتی داستانهای هومر جهانی هستند، چرا که برای همه قابل فهم بوده و همگان میتوانند با آنها ارتباط برقرار کنند. همین نکته نشان دهنده برتری این آثارهنری نسبت به آثار هنری دوره مدرن است. او چند خصیصه برای آثار هنری دینی قائل است: اول اینکه اغلب این آثار – به خصوص متون دینی یا موسیقی و داستانهای فولکلور – هیچ امضایی ندارند و در واقع مالکیت در اینگونه آثار چندان معنایی ندارد. دیگر این که با توجه به اینکه هدف هنر دینی انتقال احساسات بوده، اگر اثری این کارکرد را نداشت کنار گذاشته میشد، در نتیجه چیزی به نام نقد هنری یا ادبی وجود نداشت. تولستوی نقد هنری را یکی از آثار جدا شدن هنر از حالت دینی خود میداند که توسط طبقه مرفه اروپایی در دوران مدرن به وجود آمده است . از نظر تولستوی نقد هنری کاملا بیفایده است زیرا یک اثر، احساساتی را یا منتقل میکند یا نمیکند. به این ترتیب تولستوی هیچ جایی برای تفسیر آثار هنری قائل نیست و منتقدان آثار هنری را افرادی منحرف و از خود راضی مینامد که اراجیفی را تکرار میکنند تا یک اثر هنری در جامعه پذیرفته شود.
تولستوی میگوید هر دورهای یک ادراک دینی دارد. برای مثال ادراک دینی در روم و ایران باستان تجلیل از شکوه و قدرت بوده اما بعد از مسیحیت آنچه که در اداراک دینی مورد تجلیل واقع شده عشق، نوعدوستی و برادری بوده است. و از آنجایی که هنر امروز این ادارک مسیحیت را ترویج نمیدهد منحرف است و به درد نمیخورد. از نظر تولستوی همه آثار هنری باید این دو خصوصیت دینی را داشته باشند: اول این که باید این نکته را که همه ما فرزندان خدا هستیم، ترویج کند و دیگر این که بسیار ساده باشد به شکلی که برای همه قابل فهم باشد. چنین هنری از نظر تولستوی مطلوب است چرا که این حس که خدایی وجود دارد و ما فزندان او هستیم بین همه مشترک است. سپس داستان یوسف را به عنوان مثال مطرح میکند و میگوید این داستان جزئیات چندانی ندارد و به زبان بسیار ساده بیان شده است و علت موفقیتش نیز همین ساده بودن آن است و به راحتی احساسات را درگیر میکند و آن المان های دینی را هم دارد و به همه انسانهای میفهماند که با هم برادر و برابر هستند. در صورتی که هنر مدرن هنری است که جامعه را تقسیم میکند، ارزش طبقه مرفه را ترویج میدهد، به جدایی طبقات از یکدیگر بیشتر دامن می زند و در نهایت منجر به دشمنی میشود یا مثلا احساسات ناسیونالیستی در افراد به وجود میآورد. تولستوی مثالهای محدودی از هنر مدرن مانند داستانهایی از دیکنز و ویکتور هوگو را هم ذکر میکند که کم و بیش موفق شدهاند این استانداردهای تولستوی را برآورده کنند.
عواقب جدایی اخلاق و زیبایی برای هنر
به عقیده تولستوی هنر با جدا شدن از آن قالب قدیمی دینی اش که ترویج احساسات دینی و نگرش دینی از طریق انتقال احساسات بوده، و محوریت بخشیدن به زیبایی، مشکلات عدیده ای پیدا کرد. هنر تنها در صورت بازگشت به آن چه که باید باشد- یعنی ترویج اینکه همه انسانها فرزندان خدا هستند- و در نتیجه مروج برادری و دوستی انسان ها ، مفید خواهد بود. در غیر این صورت آن هنر موجب انحراف جامعه میشود.
تولستوی می گوید در ابتدای ظهور مسیحیت نقش هنر این بوده است که هر چیزی که به لحاظ دینی مورد قبول بوده را ترویج دهد و چون در ابتدای امر هنوز خرافه ای توسط کلیسا وارد دین مسیحیت نشده بود، یک سری مسائل اخلاقی و ارزش های مطلوب دینی توسط هنر ترویج می شد. ولی بعدها خرافه هایی وارد کلیسا گردید که رفته رفته باعث شد افراد از دین زده شوند. از جمله عواقب بدبینی به دین در دوران مدرن بازتعریفی نقش هنر نیز شد. در نتیجه لذت و زیبایی در هنر مجددا مطرح گردید.
به عقیده تولستوی هنر با جدا شدن از آن قالب قدیمی دینی اش که ترویج احساسات دینی و نگرش دینی از طریق انتقال احساسات بوده، و محوریت بخشیدن به زیبایی، مشکلات عدیده ای پیدا کرد. هنر تنها در صورت بازگشت به آن چه که باید باشد- یعنی ترویج اینکه همه انسانها فرزندان خدا هستند- و در نتیجه مروج برادری و دوستی انسان ها ، مفید خواهد بود.
رویگردان شدن طبقه مرفه اروپایی از دین و احساسات دینی – که از نظر تولستوی برترین احساسات است – و جدا کردن زیبایی از خوبی، باعث شد تا طبقه مرفه درگیر مسائل طبقه خاص خودشان شوند. از آنجایی که زیبایی و خوبی از هم جدا شده و زیبایی نیز با لذت مترادف شده بود، در تمام انواع هنری مثل نقاشی یا مجسمهسازی، تصویر یا شکلی از زنان برهنه دیده میشود. همچنین در داستانها می بینیم که عشق، معاشقه و روابط جنسی موج میزند و آثار هنری مملو از تصاویر یا مضامین جنسی هستند. تولستوی بر این باور است که در زندگی طبقات کارگر موضوعات غیر از لذت جنسی نیز وجود دارد که به آنها پرداخته نمیشود. در صورتی که اگر عرصه هنر گستردهتر شود، باعث ایجاد تنوع شده و لزومی ندارد که تنها به این مسائل محدود گردد.
از آنجایی که هنر مدرن با زندگی طبقات غیرمرفه سرو کار ندارد و جذابیتی برای آنها ندارد هزینههای هنگفتی برای ساخت سالنهای اپرا و گالریها صورت میپذیرد که در واقع هزینه هایی است که برای طبقه مرفه شکل می گیرد. این در حالی است که ساختمانهای اپرا و… توسط کارگران ساخته میشود. کارگرانی که در شرایط نامناسب و با حقوق کم کار میکنند و معمولا هم این آثار هنری چون ارتباطی به آنها ندارد برایشان جذابیتی هم ندارد. در واقع کارگران چنین ساختمانهایی را بنا میکنند تا افراد به اصطلاح اهل فرهنگ با مراجعه به آنها از دیدن اجراها و آثار هنری لذت ببرند. تولستوی همچنین اشاره میکند به مالیاتهایی که دولت از درآمد کارگران سازنده ساختمانها میگیرد و در کارهای هنری صرف میکند، پس بهتر است که این طبقه نیز بهرهای از آنها ببرند!
هنر مدرن، تخصصی شد و متعاقب آن نقد هنری به عنوان یک شاخه تخصصی شناخته شد و مدارس یا دانشگاههای هنری شکل گرفتند. هر سه این پدیدهها از نظر تولستوی نامطلوب هستند. هنر تخصصی یعنی هنر به عنوان یک حرفه یا شغل و این بدان معناست که افراد مجموعه ای از فنون را میآموزند و به جای اینکه هرگاه دچار احساس شدند دست به تولید اثر هنری بزنند، با تقلید از مجموعه ای از آثار هنری که منتقدان آنها را بازتولید یا تعریف می کنند، دست به تولید آثار هنری می زنند. بدون شک هنر در این حالت صرفا برای به دست آوردن پول تولید می شود و هر روز نیز دچار انحراف بیشتری میگردد. برای مثال در شعر، موسیقی، نقاشی و مجسمهسازی افراد (هنرمندان)، تکنیک های محدودی را که یاد گرفتهاند کافی دانسته و گمان میکنند که با تکرار و تقلید از آنچه که وجود داشته میتوانند هنرمند شوند.
تولستوی میگوید مخاطبان هنر مدرن بر اثر گذر زمان محدودتر و محدودتر شدهاست . مثلا هنری که در جوانی خودش در اوایل سده نوزدهم برای بقیه قابل فهم بوده را مقایسه میکند با شاخههای جدیدی که اکنون در هنر پیدا شده و حتی قابل فهم با آن معیارها هم نیستند. تولستوی با اشاره به اینکه کشاورزان و طبقه کارگر توان فهم احاساست واقعی را دارند، این را معیاری قرار می دهد تا بگوید هنگامی که می بینیم کشاورزان و طبقه کارگر توان فهم هنر والا را ندارند میتوان برداشت کرد که این گونه های هنری انتقال دهنده احساسات اصیل نیستند و دچار تظاهر هستند.
تولستوی از نقدی که به اعضای طبقه غیرمرفه وارد میشود آگاه است. نقدی که در آن بیان می شود اگر این مردم فرهنگ خود را بالا برده و سطح آگاهی یا سوادشان افزایش مییافت می توانستند از این نوع هنر لذت ببرند. ولی تولستوی بر عکس بر این باور است که علت اینکه طبقه مرفه از این نوع هنر لذت می برد فرآیند شکل گیری یک عادت در این افراد است. در واقع ذائقه این افراد دچار انحراف شده است چرا که بر اثر عادت از این آثار خوششان آمده است.درواقع آثار هنری مدرن قابل فهم نیستند. او با بررسی مجموعه ای از این آثار هنری مانند شعر، موسیقی و نقاشی مدرن اعلام میداردکه آنها را اصلا قابل فهم نمیداند. این آثار بیمعنی و بیاهمیت هستند و صرفا از روی عادت مورد تمجید واقع میشوند. به عنوان مثال اگر شما پنج بار به هر سبک موسیقی ای گوش دهید به آن عادت میکنید و از نظر تولستوی عادت نشان دهنده خوبی یک اثر هنری نیست. و یا اگر شما به کشیدن تریاک یا موارد دیگری عادت کنید مطمئناًتصور خواهید کرد که با امر و یا کالای بسیار خوبی مواجه هستید، در حالیکه اینچنین نیست!. نکته دوم این که این آثار هنری فاقد هر نوع احساس قابل فهمی هستند زیرا اگر احساس قابل فهمی داشتند برای سایرین هم قابل فهم میبود.
تولستوی میگوید یک اثر هنری هرقدر هم که مزخرف باشد یا هرقدر هم که دارای اشکال باشد، پذیرفته شدن آن توسط طبقات بالای یک جامعه به عنوان اثر هنری نوعی از مقبولیت را برای آن پدید میآورد در صورتی که گاهی این افراد مواردی را که به لحاظ آثار هنری ارزش خاصی ندارند را به عنوان یک اثر هنری مطلوب میپذیرند. تولستوی همچنین بر این نکته اصرار میورزد که این افراد گروه بسیار خاصی هستند و همه مردم نیستند.
نمونه ها و علائم هنر منحرف مدرن
هنر مدرن از نظر تولستوی در سطوح متفاوت دچار انحطاط شده است. آثار افرادی چون واگنر، بتهون (پس از ناشنوا شدن)، دانته، شکسپیر و ریچارد اشترواس که آثارشان به عنوان آثار برجسته هنری محسوب میشود از نظر تولستوی، هنر منحرف هستند. تولستوی قطعات موسیقی بتهون که بعد از ازدست دادن قدرت شنواییش نوشته را فاقد ارزش میداند زیرا از نظر او چون بتهون خود توانایی شنیدن این آثار را نداشته است. یا واگنر با اصالت دادن به آثار مربوط به دوره ناشنوا شدن بتهون وترکیب آن با فلسفه شوپنهاور، آثار بیارزشی را تولید کرده است. تولستوی واگنر را به طور خاص به عنوان کسی که دارای هنر منحرف است، انتخاب میکند. یکی از دلایلی که مطرح میکند این است که واگنر شعر و موسیقی را با هم ترکیب کرده است در صورتی که از نظر تولستوی هر یک از قلمروهای هنر مثل شعر، موسیقی، ادبیات و … قواعد خود را دارند و نباید با یکدیگر ترکیب شوند.
در مورد ادبیات در دوران مدرن بر این نظر است که عده ای تنها احساس می کنند که باید بنویسند و مدام چیزی را تکرار می کنند. برای مثال شخصی احساس می کند که باید یک کتاب طولانی بنویسد در صورتی که هیچ حرفی برای گفتن ندارد و تنها از روی احساس وظیفه و اینکه نوشتن شغل و حرفه اش است این کار را انجام می دهد.
انحطاط هنر مدرن از نظر تولستوی به زندگی هنرمندان نیز گسترده شده است. او تصویری از آنچه که خود مشاهده کرده است به ما میدهد: کارگردانی که با شدت تمام با بازیگرانی که اجرای اشتباه داشتند برخورد کرده و به آنها فحاشی میکند، یا اگر خطی در اپرا اشتباه اجرا شود با خاطی با خشونت و پرخاش برخورد میشود و از آنجایی که این هنرمندان به یک زندگی لوکس و اشرافی عادت کردهاند و تنها از طریق این شغل میتوانند هزینه این نوع زندگی خود را تأمین کنند، چنین توهینهایی را تحمل میکنند. هنرمندانی که تمام عمرشان تلاش میکنند روی پنجههای پا یا انگشتانشان برقصند یا مدام بر روی صحنه ساز بنوازند تولستوی از تمام اینها به عنوان فجایعی یاد میکند که از نظر عدهای چون به خاطر هنر رخ میدهد قابل توجیه است زیرا هنر دارای یک جایگاه والا است و اینگونه ارزش خود را پیدا خواهد کرد. این انتقادات تولستوی، نسبت به کسانی مطرح میشود که این فجایع را در مقابل این که هنر خیلی مهم است و باید خیلی چیزها به خاطرش قربانی شود، توجیه میکنند.
تعریف بسیار گسترده از هنر آیا قابل دفاع است؟
چون به هر وسیله ای اعم از زبان و صحبت کردن، رسم کردن یا کشیدن، رفتار یا هر چیز و عملی خالق اثر احساسات خود را به نحوی بروز دهد که دیگران هم آن را احساس کنند از نظر تولستوی هنر محسوب می شود. :« فقط وقتی که بیننده یا شنونده تحت تأثیر آن احساساتی که خالق اثر داشته قرار بگیرند این هنر می شود» (ص ۵۰) که این از طریق همان ابزار هنری متداول مانند یک سری حرکات در برخی هنرها مانند رقص، خطوط رنگی در نقاشی،صدا در موسیقی یا گونهی تلفظ کلمات در نقل داستان که برای انتقال احساسی که تجربه شده یا ممکن است که تجربه شود و همان احساس را در مخاطب ایجاد کند، هنر به حساب می آید. پس تعریف دیگری که ارائه میدهد در صفحه ۵۰ میگوید که :«هنر یک فعالیت انسانی است که یک شخصی آگاهانه به وسیله یک سری علائم بیرونی، احساساتی که زندگیشان کرده را به دیگران منتقل میکند و آن دیگران تحت تاثیر این احساسات قرار میگیرند و آنها را تجربه میکنند». پس این تعریف تولستوی از هنر است که به این وسیله می توانیم احساسات انسانهایی که هزاران سال پیش می زیسته اند را درک کنیم و به همین ترتیب انسانهای هزاران سال دیگر نیز هنر ما را درک خواهند کرد و اگر کسی توانایی درک این احساسات را نداشته باشد؛ یعنی نتواند احساسات یک اثر هنری را دریافت کند؛ یک وحشی است همانطور که اگر کسی نتواند یک سری افکار را که با واژگان به او می گوییم نفهمد وحشی محسوب می شود.
تعریف هنر از نظر تولستوی بسیار گسترده است چنانکه می گوید بر خلاف آنچه اغلب تصور می کنند هنر تنها محدود به مجسمه، شعر یا داستانی که در تاتر، کنسرت، نمایشگاه و یک ساختمان خاص به اجرا در می آید یا به نمایش گذاشته می شود نیست بلکه بسیار گسترده است و حتی شامل مراسم عبادی کلیسا، ساختمان و یا حتی تزئین لباس هم هنر محسوب می شود.
هنر برای تولستوی هدفمند است. وقتی شخصی میخواهد دیگران را با خود در یک احساسی سهیم کند باید از یک سری ابزار یا نشانه بهره بگیرد. تولستوی مثالی میزند که یک پسری برود یک گرگ را ببیند و بترسد بعد بیاید این را به شکلی که دیگران هم همان احساس ترس به آنها دست بدهد بگوید یا این که این اتفاق نیافتاده باشد و آن پسر بیاید از خودش آن داستان را به شکلی بگوید که انها هم بترسند و در این احساس با او شریک شوند یا در واقع به گونهای احساس کنند که اگر واقعا خودشان آن گرگ را میدیدند میترسیدند میگوید که این خودش هنر است. مبنای هنر برای تولستوی این ظرفیت بشری است که میتوان احساسات را ابراز کرد و دیگران نیز آن را درک کنند و به نوعی آن را دوباره تجربه کنند.
نقد تولستوی به هنر، جامعه هنرمندان و زیبایی شناسی دارای ابعاد بسیار زیادی است. میتوان به راحتی مصداق هایی برای نقدهای تولستوی به جامعه هنرمندان پیدا کرد، حتی اگر با مصداق هایی که خود او ارائه می کند موافق نباشیم. علاوه بر اینکه باید به یاد داشت، از زمان نگارش این کتاب تا به حال، هنر والا جایگاه خود را تا حدود زیادی از دست داده و هنرهای اصطلاحا مردمی و پاپ آرت و غیره بوجود آمده و از همین رو بسیاری از نقدهای تولستوی به هنر به عنوان هنر وارد نیستند، مگر اینکه نقدهای او به هنر را به عنوان نقدهایی به هنر والا در نظر بگیریم. گذشته از این مسائل، دو پرسشی که تولستوی مطرح می کند و سعی دارد به آنها پاسخ دهد و محدود به دوره ای خاص نمی شوند قابل بررسی هستند.
زیبایی و اخلاق
آیا چیزی به نام «زیبایی» وجود دارد؟ پاسخ تولستوی به این پرسش منفی است، در صورتی که زیبایی را عینی و مستقل از اخلاق بدانیم. او دو دلیل عمده دارد. اول اینکه، این مفهوم در گذشته به جز بین پاگان ها وجود نداشته و به نوعی ابداع دوران مدرن است. دوم اینکه به رغم اینکه ادعا میشود زیبایی مطلق است، هیچ کس نتوانسته تا به حال تعریف و تبیینی از زیبایی ارائه کند که دیگران نیز بر سر آن توافق داشته باشند.
آیا اگر مفهومی در تاریخ مشخصی پدیدار شود به این معناست که آن مفهوم بی اعتبار است یا اینکه صرفا یک پدیده تاریخی است و ارتباطی با واقع ندارد؟ برای برخی از پدیده ها میتوان این ادعا را مطرح کرد ولی نه برای همه پدیده ها. مثالی که در این رابطه زده می شود این است که ما انسان ها مفهوم دایناسور را نداشته ایم ولی بعدها با کشف آثار باقی مانده از آنها متوجه شده ایم که چنین جاندارانی وجود داشته اند، این بدان معنا نیست که ما دایناسورها را ابداع کرده ایم، بلکه مفهومی که وجود نداشته را به واسطه مواجهه با شواهد و فکت های موجود پرورانده ایم. زیبایی نیز مفهومی است که حتی اگر پس از سلطه کلیسا بر جهان غرب به محاق رفته باشد (آنچنان که تولستوی به زبانی دیگر مدعی است)، نمی توان گفت که چنین مفهومی وجود ندارد و این ابداع عده ای بورژوا در دوران مدرن است. ولی برای اینکه بگوییم زیبایی عینی وجود ندارد و عده ای این مفهوم را خلق کرده اند تا به لذت و خوش گذرانی خود بپردازند می بایست استدلالی ارائه کرد. استدلال تولستوی، استدلال متداول اشاره به اختلاف نظر و تفاوت است. اگر زیبایی مطلق است چرا بر سر اینکه زیبایی چیست، منشا آن چیست و معیار تشخیص آن چیست اختلاف نظر وجود دارد؟ قبل از اینکه به این مسئله بپردازیم باید اشاره کنیم که این استدلال برای رویکرد خود تولستوی هم چیزی باقی نخواهد گذاشت. ادیان متفاوتی وجود دارند، هر کدام خدایی متفاوت را معرفی می کنند، و هر یک معیار متفاوتی برای مورد قبول بودن خداوند خود ارائه می کنند. استدلال تنوع و اختلاف برای نسبی گرایی یا شک گرایی در اخلاق هم استدلال استانداردی است. بنابراین، اگر تولستوی صرفا بر تفاوت و اختلاف نظر برای رد کردن عینی بودن زیبایی تاکید کند، باید همین استدلال را هم در مورد خداوند، دین و اخلاق نیز بپذیرد و سپس بنیان هنر دینی خود او که بر پایه اخلاق بنا نهاده شده هم زیر سوال خواهد رفت. برای اینکه نشان دهیم زیبایی عینی نیست به استدلال های بیشتری نیاز است ولی تولستوی استدلال دیگری ارائه نمی کند. ضمن اینکه تولستوی اشاره نمی کند که بخش مهمی از زیبایی شناسی در عصر روشنگری و دوران مدرن به زیبایی در طبیعت می پردازد و صرفا به هنر محدود نمی شود، و مشخص نیست لذت بردن از زیبایی های موجود در طبیعت چگونه میتواند با بی اخلاقی پیوند بخورد.
بنابراین، پرسش دوم که مطرح می شود این است که اگر زیبایی وجود داشته باشد، آیا زیبایی می تواند غیراخلاقی باشد؟ پاسخ تولستوی به این پرسش نیز منفی است. همانطور که پیش تر اشاره شد، جدایی زیبایی از اخلاق از نظر تولستوی دیدگاهی بوده که تنها بین برخی از پاگان ها رایج بوده و با ترویج مسیحیت در اروپا این دیدگاه جایگاه خود را از دست داده است
تولستوی در صفحه ۱۷۱ تزئیتانی که در مراسمات مذهبی انجام می شود را به عنوان هنر بر می شمارد. خود تولستوی در همانجا میگوید که چون به زیبایی این تزئینات اشاره کرده ممکن است کسی بگوید از زیبایی صحبت کرده ولی او میگوید منظور زیبایی آن تزئینات نیست بلکه آن نقشی که در انتقال احساسات دارند است. با توجه به این بخش از کتاب او شاید بتوان گفت تولستوی وجود زیبایی را نفی نمیکند یا دست کم نمی گوید چیزی به نام زیبایی وجود ندارد ولی برای زیبایی اصالتی قائل نیست یعنی اگر قرار باشد که چیزی را زیبا بنامیم حتما باید خوب باشد. و خوب هم از نظر تولستوی یعنی اثری که بتواند احساسات برادری و محبت را بین انسان ها ترویج کند.
بنابراین، پرسش دوم که مطرح می شود این است که اگر زیبایی وجود داشته باشد، آیا زیبایی می تواند غیراخلاقی باشد؟ پاسخ تولستوی به این پرسش نیز منفی است. همانطور که پیش تر اشاره شد، جدایی زیبایی از اخلاق از نظر تولستوی دیدگاهی بوده که تنها بین برخی از پاگان ها رایج بوده و با ترویج مسیحیت در اروپا این دیدگاه جایگاه خود را از دست داده است (نیچه نیز بر همین نظر است، ولی برعکس تولستوی نتیجه می گیرد که بنابراین هنر یونانی و پیش از مسیحیت برتر است). مسئله ای که وجود دارد این است که هر شخصی که بگوید زیبایی غیراخلاقی هم میتوان داشت الزاما شخصی لذت جو یا منحرف نیست. اگر بگوییم برخی از آثار هنری وجود دارند که زیبا هستند ولی از نظر اخلاقی غیرقابل قبول هستند مشخص نیست چگونه ترویج انحراف شده است. اگر شخصی بگوید فیلم «پیروزی اراده» فیلمی خوش ساخت و از نظر زیبایی شناسی ارزشمند است ولی با این حال تایید کند که این فیلم مروج ارزش های غیرانسانی است منحرف است؟ آثار هنری با پیام های اخلاقی متفاوت می توانند احساسات مخاطب را برانگیزند، این خود نشان می دهد که المانی غیر از پیام اخلاقی نیز در کار است. البته تولستوی مخالف قواعد حاکم بر آثار هنری نیست. یکی از نقدهای او به بسیاری از آثار ادبی و هنری دوران مدرن این است که یا به شکلی طوطی وار قواعدی را می آموزند و به بازآفرینی و تکرار می پردازند یا اینکه قواعد را به درستی یاد نمی گیرند و توهم نوآوری به آنها دست می دهد. مسئله ای که باقی می ماند این است که اگر قواعد حاکم بر آثار هنری تعیین کننده زیبایی اثر نیستند یا دست کم در آن تاثیری مستقیم ندارند، نقش این قواعد چیست؟ آنچه از ظاهر امر بر می آید این است که برای تولستوی، این قواعد صرفا وقتی در خدمت امر اخلاقی مد نظر او به کار گرفته شوند مطلوب هستند. واژه هایی مانند خوب و زیبا خصوصیت تجویزی دارند. وقتی میگوییم عملی خوب است آن را تایید و تجویز می کنیم و هنگامی که میگوییم اثری زیبا است آن را تجویز می کنیم. میتوان با توجه به موضع تولستوی به این دغدغه اخلاقی فکر کنیم که اگر هنری که خارج از دایره اخلاق است را زیبا بنامیم در حال تجویز آن هستیم. برای پاسخ به این دغدغه میتوان استقلال زیبایی از اخلاق را پذیرفت، ولی همواره تجویز اخلاق را بر تجویز زیبایی شناختی ترجیح داد.