بدون اخلاق، سنگ روی سنگ بند نمیشه | مروری بر کتاب «باهمزیستن؛ اختراع علم اخلاق»
کتاب «باهمزیستن» دربارۀ چیست؟
باهمزیستن، مجموعهای است از ۲۳ مقالۀ کوتاه دربارۀ طیفی از موضوعات بههم مرتبط در فلسفۀ اخلاق و فلسفۀ سیاست؛ موضوعاتی مانند: آنچه فلسفۀ سیاسی تا کنون به آن پرداخته و آنچه باید به آن بپردازد، ماهیت عدالت و کارکرد آن در جامعۀ بشری، کدام قوانین و نهادها رفاه را ترویج میکنند، ماهیت و منبع استدلالهای اخلاقی، رابطۀ اخلاق با منفعت شخصی. در این نوشته بر ایدههایی که بهنظرم جالبتر و مهمتر هستند، تمرکز خواهم کرد.
اشمیتز فلسفۀ سیاسی را مقدم بر فلسفۀ اخلاق میداند؛ اما چگونه؟ استدلالهای اخلاقی ما (اگر نه همهشان، بیشترشان) به قوانین اجتماعی وابستهاند اما اینگونه نیست که همۀ قوانین اجتماعی به ما استدلال بدهند بلکه تنها قوانینی که از جهت اجتماعی مفیدند، استدلالهای اخلاقی را به دنبال دارند (ص۲۴۵). تعیین اینکه کدام قوانین و نهادها از جهت اجتماعی مفیدند، وظیفۀ امری است که اشمیتز آن را «علم اخلاق» مینامد؛ محدودۀ مطالعاتیای که دیوید هیوم و آدام اسمیت ایجادش کردند ولی متأسفانه از همان زمان مورد بیتوجهی قرار گرفت. (جدای از اینکه «اخلاق» و «علم» هر دو در دورۀ هیوم تا حدودی معنای متفاوتی نسبتبه دورۀ ما داشتهاند؛ پس این عبارت دقیقاً همین معنایی را که مخاطب مدرن متوجه میشود، نداشته است.) علم اخلاق در حالت آرمانی، مبتنی بر فلسفه، اقتصاد، تاریخ و احتمالاً سایر ساختارهای علمی شکل میگیرد. همانطور که اشمیتز تأکید میکند، نتایج علم اخلاق، متکی بر استنباطهای خطاپذیری از شواهد تجربی است؛ بهطور مشخص، شواهدی دربارۀ اینکه کدام نهادها و قوانین، سابقهای در ارتقای رفاه بشر دارند.
در چنین تصویری، عدالت یک مجموعه از قوانین اجتماعی است که بهطور خاص کارکرد مهمی در فعالکردن اجتماعهای بشری برای کارکردن و پیشرفت دارند. بهطور مشخص، قوانین عدالت، تضادهای بالقوۀ میان اعضای جامعه را مدیریت کرده و اختلافات بالفعل را حل میکنند.
توضیح بیشتر: انسانها به سبب باهمزیستن، سود خیلی زیادی بهدست میآورند بهویژه با مبادله با دیگران. (اشمیتز این احتمال را مطرح میکند که ممکن است دلیل اصلی برتری اجداد ما بر نئاندرتالها، توانایی برتر ما در مبادلۀ سودمند با یکدیگر است (فصل ۲۲)) بااینحال، روابط اجتماعی، ظرفیت گستردهای از تضادها را نیز بهدنبال دارند؛ چراکه اهداف متفاوت افراد با یکدیگر در تنشاند. تضاد اهداف ما ممکن است به خاطر خودخواهی باشد یا به جهت عدم توافق دربارۀ اینکه چهچیزی خوب و درست است. مثالهای من عبارتاند از اینکه یک زمین واحد را دو نفر هرکدام برای خود بخواهد، یا اینکه دو نفر از دو دینِ رقیب ممکن است که هر کدام بخواهد تا جایی که میشود دین خودش را ترویج کند. نمیشود که تمام گروهها به هر آنچه میخواهند برسند. بدون قراردادهایی اجتماعی برای حلکردن چنین تضادهایی، این خطر وجود دارد که اوضاع بدتر شده و به خشونت بینجامد. بدون راهکاری برای حل این مشکل، همکاری اجتماعی غیرممکن خواهد بود و تقریباً همه به وضعیتی بهشدت بدتر از آنچه در هر یک از جوامع بشری موجود دارند، دچار خواهند شد.
از آنجا که امکان ندارد در هیچ فرض واقعبینانهای در جامعهای بزرگ، افراد بشر در اهدافشان همنظر باشند، نیازمند مجموعهای از قوانین و نهادها هستیم که فارغ از اختلاف نظرهای عمیق، امکانی برای همکاری در آرامش ایجاد کنند. بهطور کلی سازوکار موفقترین قوانین اینگونه است که مشخص میکنند در یک موقعیت فرضی، چهکسی حق دارد دربارۀ اینکه چهچیزی مهم است، تصمیمگیری کند. این قوانین نباید درستی یک سری اهداف مشخص را پیشفرض بگیرند و باید برای تمام نظرات، ارزش اسمی یکسانی را درنظر بگیرد. اشمیتز از استعارۀ مدیریت ترافیک استفاده میکند: زمانی که دو یا چند ماشین وارد یک تقاطع میشوند، یک تضاد بالقوه وجود دارد که چه کسی اول عبور کند؛ چراغ راهنمایی رانندگی، بدون آنکه نیازی به ارزشگذاری مقصد رانندهها داشته باشد،مشخص میکند که الآن راه در اختیار چه کسی است. این نکتۀ مهمی است؛ چراکه ساختاری که نیازمند کسی برای ارزشگذاری مقصدهاست، از جهات متعددی به اختلاف نظرهایی بیپایان میانجامد و تقریبا در تمام موارد، وقت زیادی تلف خواهد شد.
شاید واضحترین کاربرد این استعاره در حقوق مالکیت باشد. به طرح اصلی برگردیم؛ جایی که دو نفر، هر دو خواستار استفاده از زمینی مشابهاند؛ بهشکلی که با یکدیگر تعارض پیدا میکنند. ما مالکیت را بهمثابه نهادی اجتماعی داریم که برای گروههای اجتماعی مشخص میکند که اگر بنا باشد یکی از آنها مالکیتی نسبتبه این زمین داشته باشد، کدام گروه است و به چه شکلی میتواند از این زمین استفاده کند. این قوانین، نیازمند ارزشگذاری شایستگی اهداف تکتک افراد نیست. قوانین ممکن است اینگونه باشند که برای مثال بگویند کسی که اول زمین را کشف کرده است، قدرت تصمیمگیری دربارۀ آن را دارد.
وقتی رسیدن به نتایجی خوب واقعاً برایت مهم باشد، کاری که میکنی این است که سراغ تحقیقات تجربی میروی. بیشتر فیلسوفان دربارۀ اینکه دنیا چگونه کار میکند، سراغ جزییات تجربی نمیروند؛ چنین رفتاری این احتمال را مطرح میکند که آنها چندان به توسعۀ جامعۀ انسانی اهمیت نمیدهند. کتاب دیوید اشمیتز صدایی است برای اهمیتدادن.
ازآنجاییکه قوانین ساختۀ بشر، هیچگاه نمیتوانند تمام موقعیتها را پیشبینی کنند؛ گاهی دربارۀ اموری که قوانین، نسبتبه آنها ساکت یا مبهماند، پروندههایی طرح خواهند شد. برای چنین پروندههایی قوانین عدالت، فرایند حل مسئلهای را که بهطورکلی با محوریت قضاوتی بیطرفانه است، مشخص میکنند. این قضاوت باید پرونده را با نیمنگاهی به آثار اجتماعی این قوانین خاص در مسئله، حل کند. اشمیتز به پروندۀ «هینمن علیه حمل و نقل هوایی اقیانوس آرام» ارجاع میدهد؛ پروندهای که در سال ۱۹۳۶ بررسی شده است (ص۱۵۰-۱۵۲). هینمن از شرکتی هواپیمایی شکایت کرد تا دیگر نتواند از بالای زمینش پرواز داشته باشد. ازآنجاکه آن زمان صنعت سفر هوایی پدیدۀ جدیدی بود، هیچ یک از قوانین موجود بهشکل روشنی مشخص نمیکردند که حق استفاده از فضای بالای زمین برای چه کسی است؛ اگر اساساً کسی چنین حقی داشته باشد. بااینحال، دادگاه بهدرستی استدلال کرد که دادن حق به هینمن، صنعت نوپای هوایی را بدون هیج دلیل خوبی، زمینگیر خواهد کرد. (حال آنکه) وجود حقوق مالکیت برای تسهیل تجارت و همکاری است؛ پس تفسیر آن در موردی مبهم نباید بهگونهای باشد که تجارت را بدون دلیل خوبی زمینگیر کند. درنتیجه، دادگاه به درستی طرف شرکت هواپیمایی را گرفت و اینگونه حکم داد که شرکتهای هواپیمایی نیازی ندارد که رضایت تکتک افرادی را که از بالای زمینشان پرواز میکنند، کسب کنند.
اشمیتز با اشارهای کوتاه ایدههای آزادیخواهانه را بسط میدهد (واژۀ «آزادیخواهانه» بهندرت دیده میشود و بحثبرانگیزترین کاربردهای فلسفۀ آزادیخواهانه اینگونه است که در بهترین حالت، از دیدگاههای چپ تأثیرپذیرفتهاند). بنابراین، در بحث از مشکل گرسنگی جهانی، اشمیتز میبیند که قوانین اجتماعیای که بهترین سابقه در رساندن غذا به مردم را دارند، نسبت بیشتری با حمایت از حقوق تولیدکنندگان غذا دارند تا مصرفکنندگان. خواننده به بازنگری در درستی ساختارهای پاداش و جزا سوق داده میشود. حق لازمالاجرای اجتماعی داشتن غذایی برای خوردن، بر اینکه مردم دست به تولید مواد غذایی بزنند، تأثیر چندانی ندارد. آنچه باعث میشود مردم تصمیم به تولید مواد غذایی بگیرند، حقی لازمالاجرا برای این است که بتوانی با غذایی که خودت تولید کردهای، هر کاری میخواهی، انجام بدهی. تجربه نشان داده است که وجود و عدم چنین قوانینی، تأثیر بسزایی بر حجم غذای موجود دارند و بنابراین، بر میزان افرادی که گرسنگی میکشند، مؤثر است.
(با اینکه نکتۀ بالا با تمایل انسانها به خودخواهی مشابهت دارد، فراتر از آن است؛ زیرا نکتۀ بالا تا جایی که افراد، اهداف متفاوتی داشته باشند، جاری است؛ چه این اهداف خودخواهانه باشند چه نباشند. به این شکل که حتی اگر من صرفاً بخواهم به افراد بیخانمان در شهر دِنوِر غذا بدهم نیز محصول غذایی تولید نمیکنم، مگر اینکه اطمینان داشته باشم که در نهایت، همین هدفِ دیگرخواهانه محقق خواهد شد و نه هدف نامشخصی که شخص دیگری طراحی کرده است).
این نکته به سایر محصولات نیز تعمیم پیدا میکند. روش اصلی جوامع برای تحصیل سود زیاد، محافظت از حقوق تولیدکنندگان است. زمانی که کمبودی وجود دارد، فلاسفه به این سمت میروند که حواسشان را متمرکز بر این مطلب کنند که این محصولات محدود چگونه باید توزیع شوند و اینکه سهم منصفانۀ هرکس از این سفره چقدر است؟ اما چیزی که بهتر است روی آن تمرکز شود این است که چگونه کمبود را کاهش دهیم؛ اینکه چگونه این سفره را بزرگتر کنیم. بنابراین دادن سهم هر کس از سفره آنگونه که بهشکل شهودی منصفانه بهنظر میرسد، سفره را خیلی کوچکتر میکند.
اشمیتز از موضعی جدی، سایر فیلسوفان را نقد میکند. فلسفۀ سیاسی و فلسفۀ اخلاق معاصر تأثیر زیادی بر لوازم عدالت و مشکلات فقر و گرسنگی داشتهاند. اما بیشتر این بحثها بهشکلی غیرواقعگرایانه و با روحیۀ پشتمیزنشینی ارائه شدهاند. فیلسوفان بهندرت به شواهد تجربی، توجهی نشانی میدهند و با اینکه سرگرم قوانین اجتماعی هستند، کم پیش میآید که به انگیزههای برآمده از این قوانین بپردازند. یک نفر میتواند کتابی فلسفی دربارۀ فقر و عدالت توزیعی را تا آخر بخواند بدون اینکه هیچ نکتهای دربارۀ این حقیقت بشنود که گرسنگی جهانی از سال ۱۹۹۰ تا ۲۰۱۴ از نوزده درصد جمعیت جهان به یازده درصد کاهش پیدا کرده است (اشمیتز، ص۵۷) و اینکه چنین امری به چه دلیلی ممکن است اتفاق افتاده باشد.
مناقشۀ فلسفی حول امدادرسانی به قحطی را که با پیتر سینگر شروع شد، در نظر بگیرید. بیشتر آن مناقشه به این مطلب توجه داشت که هر فرد شخصاً چه میزان باید به خیریه بدهد تا از نظر اخلاقی، شخص شایستهای محسوب شود. اینگونه نیست که اشمیتز واقعا مخالف سینگر باشد؛ او قائل به این نیست که سینگر دربارۀ وظیفۀ ما مبنی بر اینکه برای کمک به قحطی باید کمک کنیم، در اشتباه است، اما میخواهد ما را متوجه پرسش دیگری بکند که چرا برخی جوامع قحطی دارند و برخی ندارند. بهعنوان نظریهپردازانی که هر دو به دنبال فهم جامعهاند و به ارتقای آن اهمیت میدهند، به نظر میرسد که این کار اشمیتز، همچون طرح پرسشی کلیدی و نقطهزن است. شاید اگر دربارۀ اینکه جوامع چگونه در برابر قحطی ایمن میشوند، درک بیشتری وجود داشت، دنیا میتوانست قحطی را شدیداً کاهش دهد بدون اینکه نیازی به این باشد که دیگردوستی در قلب بشریت به درجات خیلی بالایی برسد. من این نکته را نیز باید اضافه کنم که برخی بحثهای فلسفی پیرامون فقر، نهتنها در مشخصکردن مهمترین دلایل فقر، شکست خوردهاند بلکه بهشکل مؤثری ایدههایی را تقویت کردهاند که متمایل به تشدید فقر بودهاند (نکتهای که دربارۀ حقوق تولیدکنندگان در برابر حقوق مصرفکنندگان گفته شد را دوباره ملاحظه کنید).
انتقاد دیگر به فلسفۀ سیاسی معاصر، ناظر به نظریهپردازی بیش از اندازه است. در اینجا، جان رالز بهمثابۀ مجرم اصلی دیده میشود. جان رالز در کتاب نظریۀ عدالت برای جعل قوانین عدالت، پیشنهاد کرد که مسائل مربوط به پایبندی کنار گذاشته شوند؛ به این معنا که پیشنهاد کرد اینگونه فرض شود که پس از انتخاب مجموعهای از قوانین عادلانه، هر دوی شهروندان و دولت، صادقانه از آنها پیروی میکنند. اشمیتز این کار را یک نظریهپردازی بیجا میداند؛ چراکه در نگاه او مشکل پایبندی، بخش عمدهای از مشکلی است که قوانین عادلانه برای حل آن وجود دارند. من اینگونه میفهمم که بخشی از مشکلی که اشمیتز در ذهن دارد این است که وقتی یک عامل دولتی بهدنبال توزیع ثروت به نحوی است که «موقعیت بدترین اعضای گروه را تا حد امکان بهتر کند»، فرد عامل، این قدرت را مطابق با اهداف و باورهای خودش استفاده خواهد کرد. احزاب قدرتمند برای کنترل این عامل، رقابت خواهند کرد. هیچکس چنین انتظاری ندارد که آنچه عامل انجام خواهد داد، حقیقتاً موقعیت بدترین اعضای گروه را تا حد امکان بهتر کند؛ بلکه تمام آنچه از تاریخ بشریت میدانیم، خلاف این مطلب را نشان میدهند. این مسئله یک سری اطلاعات جزئی نیست؛ نادیدهگرفتن این مشکل، نزدیکشدن به راهکار صحیح را به دنبال نخواهد داشت، بلکه این مشکل را وارد موضعی میکند که توصیههایی کاملاً متفاوت از آن بهدست خواهند آمد.
همانطور که شمای خواننده نیز ممکن است حدس زده باشید، من کتاب باهمزیستن را کتاب بسیار درخوری میدانم. سرشار از بصیرتهایی ژرف در این باره است که جامعه چگونه پیش میرود و اینکه نظریهپردازی اجتماعی چگونه باید عمل کند. همانگونه که نویسنده در جایی اشاره کرده است، وقتی رسیدن به نتایجی خوب واقعاً برایت مهم باشد، کاری که میکنی این است که سراغ تحقیقات تجربی میروی (ص۵۸). بیشتر فلاسفه دربارۀ اینکه دنیا چگونه کار میکند، سراغ جزئیات تجربی نمیروند؛ چنین رفتاری این احتمال را مطرح میکند که آنها چندان به توسعۀ جامعۀ انسانی اهمیت نمیدهند. کتاب دیوید اشمیتز صدایی است برای اهمیتدادن.
آیا کتاب، کم و کسری نیز دارد؟ ممکن است بحث تاریخ اخلاق بهنظر خوانندگان، ناقص باشد (هرچند نویسنده در کارهای دیگرش اطلاعات بیشتری ارائه کرده است؛ برای مثال در کتاب «انتخاب عقلانی و عاملیت اخلاقی، ۲۰۱۵»). مشخص است که در نظر اشمیتز، دلایلی اخلاقی داریم که جلسات مشورتی اجتماعی را که خیلی مفیداند، پیگیری کنیم. اما موردی که وضوح کمتری دارد، جایی است که فرد با قوانین اجتماعیای روبرو شده است که هرچند تاحدی موفقاند، کاملاً بهینه نیستند؛ در این شرایط، فرد باید چه کار کند؟ انسان باید چه کار کند در جایی که قوانین اجتماعی وضع نشدهاند ولی فرد میداند که قوانین باید چگونه باشند؟ آیا غیر از این استدلالهای اخلاقیای که با قوانین مفید اجتماعی ایجاد شدهاند، استدلالهای اخلاقی دیگری نیز وجود دارد؟ بهنظر لازمۀ این ادعای اشمیتز که فلسفۀ سیاسی باید تابع فلسفۀ اخلاق باشد، پاسخ این پرسش منفی است؛ بااینحال، بهنظر نباید چنین جوابی درست باشد. من دلایلی اخلاقی دارم برای اینکه به زندگی منزوی تارکدنیا احترام بگذارم. این دلایل اخلاقی از ارزش ذاتی فردیت این شخص استخراج میشود. من نیازی ندارم که با قراردادهای اجتماعی کلنجار بروم. اگر این حکم درست است؛ پس دستکم در برخی موارد فلسفۀ اخلاق میتواند مقدم بر فلسفۀ سیاسی باشد.
در فصل بعد اشمیتز از مسیری بحث میکند که در آن، فرد از استدلالهای کاملا ابزاری شروع میکند و ممکن است ارزشهای ذاتی جدیدی بدست بیاورد که شامل ارزشهای اخلاقی نیز باشند. برای مثال انسان ممکن است داشتن هدف غایی جدیدی را دارای ارزش ابزاری بیابد؛ مانند اینکه شاید شما دوست داشته باشید که از تنهایی اجتناب کنید و محاسبه میکنید که پیوستن به کمپینی برای نجات والها، این غایت را حاصل میکند؛ در هرصورت شما فکر میکنید که این کار تنها در صورتی جواب میدهد که واقعا و به شکل ذاتی به والها اهمیت بدهید. در چنین فرضی ممکن است شما همین حفظ والها را به مثابه غایتی جدید انتخاب کنید (ص۲۰۴). بنابراین در ادامه هرچند دغدغهای نسبت به تنهایی نداشته باشید، تنها برای حفظ والها به تلاشتان ادامه خواهید داد.
از آنجا که امکان ندارد در هیچ فرض واقعبینانهای در جامعهای بزرگ، افراد بشر در اهدافشان همنظر باشند، نیازمند مجموعهای از قوانین و نهادها هستیم که فارغ از اختلاف نظرهای عمیق، امکانی برای همکاری در آرامش ایجاد کنند.
به نظرم موضوع بالا برای پاسخی احتمالی به مشکلی فرضی جواب میدهد هرچند همچنان نمیتواند بیشتر موارد را توضیح بدهد. اشمیتز بهدرستی اشاره میکند که ما در کودکی با طیف خیلی محدودی از غایات شروع میکنیم که بیشترشان اگر نگوییم همهشان با محوریت خودمان هستند و در ادامه بهنحوی، غایات بیشتری را بدست میآوریم که پیچیدهتراند و شامل غایات اخلاقی نیز میشوند. بههرصورت، فکر نمیکنم که نیاز باشد این روند را با تفکری ابزاری توضیح داد که با مجموعهای از غایات اولیه شروع میشود (اشمیتز نیز ادعایی بر ضرورت چنین توضیحی ندارد) و فکر نمیکنم که موارد زیادی نیز اینچنین باشند. در کودکی غایتی برای توسعۀ دانش فلسفی جامعهام نداشتهام؛ امروزه این غایت را دارم. اما اتفاقی که افتاده است اینگونه نبوده که حساب کرده باشم که اتخاذ غایتی برای توسعۀ دانش فلسفی، به غایت دیگری که بهعنوان یک کودک دارم کمک میکند پس آن را انتخاب کنم. به شما اطمینان میدهم که هیچگاه به چنین چیزی نیندیشیدهام و حتی اگر به چنین چیزی فکر کرده باشم، شک دارم که بعد از آن توانسته باشم خودم را وادار به اتخاذ غایت جدید بکنم. در هرصورت چیزی که بهنظر اتفاق افتاده است، این است که: (۱) به این فهم رسیدهام که فلسفه چیست (چیزی که در کودکی برایم قابل فهم نبوده است)، و (۲) در حین فکرکردن به آن، آن را ذاتاً شگفتانگیز یافتهام. بیشتر غایات بزرگسالان به باورم اینگونهاند که: هنگامی که توانایی فهم آنها را بدست میآوریم و در آنها تأمل میکنیم، آنها را دارای جذابیت ذاتی مییابیم (به این کتابم نگاه کنید: شهودگرایی اخلاقی، ۲۰۰۵).
چه کسی باید باهم زیستن را بخواند؟ بهطور خلاصه، هرکس که به ماهیت عدالت، فلسفۀ اجتماعی یا سازوکار جوامع علاقهمند است. اشمیتز روش جذابی برای بیان مسائل دارد که درعینحال از جهت مبنایی نیز صحیح است؛ مانند این نکته که عدالت مانند مدیریت ترافیک است که راهکارش مشخصکردن این است که نوبت چه کسی است و نه اینکه مقصد چهکسی بهتر است. فیلسوفان جریان اصلی فلسفۀ سیاسی، دلیل خاصی دارند که با احتیاط به پیام اشمیتز نگاه کنند. این پیام میتواند حامل کلیدی باشد که نظریهپردازی اجتماعی را همزمان به امری بسیار جذابتر و بسیار کارآمدتر برای جامعه، تبدیل کند.