چگونه به آدم خوبی تبدیل شویم؟
تحقیقات نشان میدهد که آدمها، فکر میکنند آدم خوب و فرشتهاند1؛ منظورشان این است که کارهای کوچکی انجام میدهند تا به دیگران کمک کنند، مثلاً در اتوبوس، بلند میشوند تا یک سالمند، بهجای آنها روی صندلی بنشیند. مردم، معمولاً همین چیزها را معیارِ خوببودن میدانند، یعنی انجام کارهای خوب. همین آدمها قبول دارند که فقط در کارهای کوچک، به دیگران کمک میکنند، نه در کارهایی که مستلزم فداکاریِ زیادی باشد. پس اگر آدمها خودشان را آدمهای خوب و انجام کارهای خوب را معیار خوببودن بدانند، حتماً به این نتیجه میرسند که بهاندازۀ کافی خوب نیستند. آدمها بهطور کلی خوباند، اما میتوانند خیلیخیلی بهتر شوند.
پیتر سینگر2 میگوید وظیفۀ اخلاقیِ ما این است: آنقدر به دیگران کمک کنیم که اگر دست از کمک برنداریم، وضعِ خودمان بدتر از کسی بشود که به او کمک کردهایم.3 خودِ سینگر میگوید که این وظیفه را همه نمیتوانند تحمل کنند و در نوشتههای بعدیاش، از این حرف خود کوتاه آمد. بعداً گفت که آدمهای خوب، باید ۲۵ درصد از ثروتشان را به کسانی بدهند که فقیرتر از آنها هستند. ولی سینگر، خودش میداند که این وظیفۀ دشوار را نمیتوان قاعدۀ اخلاقی دانست.
خوبیکردن از سرِ بیمیلی
حرفهای سینگر، براساسِ نگاه فایدهگرایانۀ او در حوزۀ اخلاق است. فایدهگرایی4 میگوید کاری خوب است که بیشترین سود و فایده را برای بیشترین افراد داشته باشد. پس در بحث خودمان، بهترین کار، آن کاری است که بهترین نتایج را در پی داشته باشد. تمام تلاش سینگر این است که آدمها را تشویق کند هرچقدر میتوانند، کارهای خوبِ بیشتری انجام دهند.
ولی اگر دغدغۀ ما این است که آدمِ خوبی باشیم، معلوم نیست که رویکرد فایدهگرایانه، بهترین رویکرد باشد. همواره در نقد فایدهگرایی گفتهاند که این رویکرد، «عملمحور5» است؛ یعنی عمدتاً دنبال این است که «کارِ خوب» را تعریف کند، نه «آدمِ خوب» را. عمق فاجعه آنجاست که آدمِ فایدهگرا، ممکن است کاری زشت و وحشتناک انجام دهد، اما همچنان بگوید «کارِ خوبی انجام دادم». بنابراین، بر مبنای فایدهگرایی، کسی که از همۀ انسانها متنفر است و کاری انجام میدهد که تصادفاً فایدهاش به دیگران هم میرسد، آدمی بسیار اخلاقی محسوب میشود! سینگر میگفت هرچقدر توان داریم، باید به دیگران کمک کنیم. ممکن است کسی معیارهای سینگر را هم رعایت کند، اما لذتی از این کار نبَرَد و مایۀ خوشحالیاش نشود. چنین آدمهایی، همیشه اخلاقی عمل میکنند، اما شاد و راضی نیستند.
در مقابل، برخی از فیلسوفان میگویند آدمِ خوب، کسی نیست که کارِ خوب میکند، بلکه کسی است که کارِ خوب را به شیوۀ خاصی انجام میدهد. این شخص، لازم نیست که حتماً شاد و خوشحال باشد، اما دستکم باید نشان دهد کارِ خوب را به این دلیل انجام میدهد که واقعاً دوست دارد آدمِ خوبی باشد. فایدهگرایی، این اجازه را به شخص میدهد که کارِ خوبی انجام دهد، اما اصلاً دلش نخواهد که آن کار را انجام دهد! در نتیجه، فایدهگرایی، توصیهای برای خوببودن به انسانها نمیکند. دلیلش هم این است که در فایدهگرایی، آدمِ خوب مهم نیست، بلکه کارِ خوب اهمیت دارد؛ کارِ خوب انجام بده، هر چقدر هم که آدمِ بدی باشی ایرادی ندارد.
فایدهگرایی، این اجازه را به شخص میدهد که کارِ خوبی انجام دهد، اما اصلاً دلش نخواهد که آن کار را انجام دهد! در نتیجه، فایدهگرایی، توصیهای برای خوببودن به انسانها نمیکند.
شاید هم برعکسش درست باشد؛ یعنی ممکن است خوب باشیم، اما میل و رغبتی به خوببودن نداشته باشیم. برخی از فیلسوفان معتقدند کارهایی که بیمیل و رغبت انجام میدهیم هم اخلاقیاند؛ حتی گفتهاند اگر کارِ خوبی را صرفاً از روی وظیفه انجام دهیم، خودش نوعی فضیلت است. مهمترین فیلسوفی که چنین نظری دارد، ایمانوئل کانتِ آلمانی است. کانت میگوید مردم، کارِ خوب را باید از سر وظیفه انجام دهند، نه از روی تمایل. چهبسا، آدمها اصلاً دوست نداشته باشند کارِ خوب انجام دهند. طبق نظر کانت، کسی که از روی بیمیلی (و صرفاً بهخاطر وظیفه) کارِ خوب انجام میدهد، کارش ارزشمندتر از کسی است که به کارِ خوب تمایل دارد و انجامش میدهد؛ یعنی کارِ خوب را فقطوفقط باید از سرِ وظیفه انجام داد.
نقد بر فایدهگرایی این بود که تمرکزشان بر «کارِ خوب» است، نه «آدمِ خوب»؛ همین نقد را بر اخلاقِ کانتی هم وارد میکنند. کانت، صرفاً کارِ خوب را مهم میداند، نه کسی که کارِ خوب را انجام میدهد. در بحثِ کانت، احساس و تمایل، جایی ندارد؛ خلاصۀ حرفش این است: اخلاقیترین کار، آن کاری است که صرفاً از روی وظیفه انجام شود، نه انگیزههای دیگری همچون مهربانی یا عشق.
این مثال را ببینید: پدری از پسرش متنفر است و از روی وظیفۀ پدریاش، به پسر کمک میکند؛ پدرِ دیگری عاشق پسر خود است و از روی علاقه، به پسرش کمک میکند. کانت میگوید در این مثال، پدرِ اولی، کارش ارزشمندتر و اخلاقیتر از کاری است که پدرِ دومی انجام میدهد. فیلیپا فوت6 هم همیشه این نقد را به کانت وارد میکرد: از نظر کانت، برای اینکه آدمِ خوبی بشویم، لازم نیست که خوببودن را دوست داشته باشیم، بلکه کافی است بدانیم که باید کارِ خوب را انجام دهیم. در اخلاق فایدهگرایانه و اخلاقِ کانتی، ممکن است کسی، کارِ خوب انجام دهد، اما اصلاً تمایلی به انجامش نداشته باشد و هنگام انجام کار خوب، حتی ناراحت هم بشود. این آدم، شاید کارِ خوب انجام دهد، اما آدمِ خوبی نیست.
البته، ممکن است آدمِ خوبی وجود داشته باشد که کاملاً از سرِ وظیفه، کارِ خوب را انجام دهد، اما کسی که هم وظیفهاش را انجام میدهد، هم خودش به خوببودن تمایل دارد، ارزشمندتر است. بر خلاف نظر کانت، اگر وظیفهشناسی و علاقه به خوببودن، همزمان در یک نفر وجود داشته باشد، از ارزش بیشتری برخوردار است. مثلاً پدرِ خوب، آن پدری است که به فرزندش کمک میکند، هم چون وظیفۀ پدریِ اوست، هم چون فرزندش را دوست دارد. به نظر میرسد که انگیزۀ چنین پدری، هم انجام وظیفه است، هم عشق به فرزند. طبق دیدگاه کانت، نمیتوان گفت هر دو (وظیفه/عشق) انگیزۀ کار خوباند، بلکه باید فقط یکی را انگیزه دانست.
زیادهروی در فضیلتمندی
کسانی که به اخلاق فایدهگرایانه و اخلاقِ کانتی علاقهای ندارند، معمولاً شیفتۀ مکاتب اخلاقیِ یونان میشوند، خصوصاً اخلاقِ ارسطویی. واژۀ ethics (به معنیِ علم اخلاق)، برگرفته از ethos در زبان یونانی است؛ ethos یعنی شخصیت (character). ارسطو، کتابی دارد به نام اخلاقِ نیکوماخوس7. او این کتاب را نوشت تا به پسرش، نیکوماخوس، نشان دهد که چطور میتوان آدمِ خوبی بود. اخلاق ارسطویی، «فاعلمحور8» است، نه «عملمحور»؛ یعنی هدفش این است که آدمِ خوب تحویل جامعه بدهد، نه اینکه صرفاً کارهای خوب انجام شود.
ارسطو معتقد است کسی که آدمِ خوبی شود، تمایل پیدا میکند که کارهای خوب انجام دهد. او میگوید آدمهای خوب، دارای فضیلتهاییاند؛ یعنی ویژگیهایی شخصیتی دارند که باعث میشود هم خوب باشند، هم کارِ خوب انجام دهند. ارسطو فضیلتهای زیادی را بیان کرده، اما چهار فضیلت اصلی عبارتاند از: شجاعت، میانهروی، خردمندی و عدالت. کسی که فضیلتمند است، صرفاً کارهای خوب انجام نمیدهد، بلکه کارِ خوب را با علاقه و تمایل انجام میدهد. آدمِ شجاع، فقط کارهای شجاعانه انجام نمیدهد، بلکه دوست دارد کارهای شجاعانه انجام دهد. او میگوید اگر آدمی که شجاعت دارد، دوست نداشته باشد کارهای شجاعانه انجام دهد، اصلاً شجاع نیست. کارهای شجاعانه را فقط کسی میتواند انجام دهد که شجاع باشد. آدمِ شجاعی که تصمیم میگیرد شجاعت به خرج دهد، از این کارش لذت میبرد. آدمِ میانهرو دوست دارد که میانهروی کند؛ آدمِ عادل هم دوست دارد عدالت را اجرا کند. نتیجۀ برخورداری از فضیلتها میشود «آدمِ خوب». آدمِ خوب، شاد و راضی است. سینگر میگفت هرچه میتوانی کارِ خوب انجام بده؛ کانت میگفت وظیفهات را انجام بده، چه دوست داشته باشی، چه دوست نداشته باشی. اما آدمِ خوبِ ارسطو خیلی فرق میکند با آنچه سینگر و کانت میگفتند.
نظریۀ ارسطو هم بیاشکال نیست. اشکال نظریهاش، تعریفِ او از «آدمِ خوب» است. منظور ارسطو از «آدمِ خوب» کسی است که دارای فضیلتهایی است که در یونان باستان، ارزش داشتهاند، اما شاید این آدمِ خوب، کارهای خوبی که انجام میدهد، کمتر از آدمِ خوبِ سینگر باشد. بهعبارت دیگر، فرض کنید انسانی فضیلتمند نیست، اما کارهای خوبِ زیادی انجام میدهد. سینگر میگفت چنین آدمی، آدمِ خوبی است، اما از نظر ارسطو، نمیتوان او را خوب دانست، بلکه باید فضیلتمند هم باشد.
ریشۀ این اشکال، در فهمِ ارسطو از مفهوم «فضیلت» است. از نظر او، فضیلت یعنی حدّوسط میانِ دو افراط و زیادهروی. شجاعت، حدّوسطِ ترسو بودن و بیپروایی است. اگر در شجاعت زیادهروی کنیم، بیپروا میشویم؛ اگر از خودمان، شجاعت به خرج ندهیم، ترسو میشویم. ترسو بودن و بیپروایی، هر دو، نقص محسوب میشوند. پس، از نظر ارسطو، انسان فضیلتمند، کسی است که در هر شرایطی، رفتار معقولی از خود نشان میدهد. از نظر سینگر، آدمِ خوب کسی است که در رفتارِ خود، زیادهروی میکند؛ مثلاً در کمک به دیگران یا عشق ورزیدن به دیگران، زیادهروی میکند. سینگر، زیادهروی در کمک به دیگران را فضیلت میداند، اما ارسطو معتقد است که کمک به دیگران، آنوقتی فضیلت است که بهاندازه باشد، نه کم یا زیاد. اگر به ارسطو بگویند که آدمِ خوب، قرار است بهاندازهای کارِ خوب انجام دهد که سینگر میگفت، قطعاً وحشت خواهد کرد! تقصیرِ ارسطو نیست که آدمِ خوب نباید اینهمه کارِ خوب انجام دهد؛ بهطور کلی، اخلاقِ مبتنی بر فضیلت، بر این پایه استوار شده که معیار خوببودنِ آدمها، فضیلت داشتن است، نه انجام کارِ خوب. در نظریۀ اخلاقِ فضیلت، میگویند کسی که دارای فضیلت است، زندگیِ بهتری را تجربه میکند. همین نکته، میتواند یکی از انگیزهها برای کسبِ فضیلت باشد: کسی که فضیلتمند میشود، خوشبختی به دست میآورد، خوب زندگی میکند و شکوفا میشود. بههرحال، نظرِ ما دربارۀ «آدمِ خوب» به سینگر نزدیکتر است تا ارسطو؛ آدمِ ازخودگذشتهای که سینگر به ما نشان میدهد، بهتر از آدمِ میانهرو و بیآزاری است که ارسطو معرفی کرد.
ما باید تلاش کنیم آدمهایی را تربیت کنیم که خودشان «خوب» باشند و هرچقدر که میتوانند، کارِ خوب انجام دهند؛ یعنی هم فضیلتمند باشند (نظریۀ ارسطو)، هم تا آخرین حدّ توانشان، به دیگران کمک کنند (نظریۀ سینگر). یکی از راهکارها این است که از ادیان کمک بگیریم.
اشکالِ حرف ارسطو این است که آدمِ خوب، نباید اینقدر نگرانِ خودش باشد. از نظر ارسطو، آدمِ خوب، کسی است که همیشه دنبالِ رشد اخلاقیِ خود است، اما آدمِ خوب، باید دغدغۀ اصلیاش این باشد که به دیگران کمک کند تا از نظر اخلاقی، رشد کنند. نظریۀ ارسطو، یک اشکال دیگر هم دارد: آدمِ خوب باید هم ویژگیهای خوب داشته باشد، هم کارهای خوب انجام دهد؛ پس کافی نیست که این آدمِ خوب، صرفاً دیگران را ترغیب کند که کار خوب انجام دهند، چون ترغیبکردن، با اخلاق کانتی یا فایدهگرایانه سازگار است، نه با اخلاقِ ارسطویی.
ما باید تلاش کنیم آدمهایی را تربیت کنیم که خودشان «خوب» باشند و هرچقدر که میتوانند، کارِ خوب انجام دهند؛ یعنی هم فضیلتمند باشند (نظریۀ ارسطو)، هم تا آخرین حدّ توانشان، به دیگران کمک کنند (نظریۀ سینگر). یکی از راهکارها این است که از ادیان ــ مثلاً مسیحیت ــ کمک بگیریم. من خودم، آدمِ مذهبیای نیستم، اما فقط از طریق آموزههای دینی است که میتوان آدمهایی را تربیت کرد که هم فضیلتمند باشند، هم از روی نوعدوستی به دیگران کمک کنند (یعنی دنبال نفعِ شخصی نباشند). پیشنهادم را با مثالی توضیح میدهم. گفتیم که یونانیان، چهار فضیلت را فضیلتِ اصلی میدانستند: شجاعت، میانهروی، خردمندی و عدالت. توماس آکوئیناس9، سه فضیلتِ دیگر را به این فضیلتها اضافه کرد: ایمان، امید داشتن و کمک به نیازمندان. اخلاقِ مسیحی، چنین آدمی را پرورش میدهد: آدمی که فضیلتمند است، به نیازمندان کمک میکند و بسیار ازخودگذشتگی نشان میدهد. چنین آدمی، دنبال نفعِ شخصی نیست و صرفاً از روی نوعدوستی، به دیگران کمک میکند، اما خیّری که فایدهگراست، نتیجه و منفعت را هم در نظر میگیرد. در اخلاق مسیحی، قرار نیست که فقط کارِ خوب انجام شود، بلکه باید کارِ خوب را با عشق و علاقه به دیگران، انجام داد.
نظریۀ اخلاقیِ سینگر اصلاً ربطی به اخلاق دینی ندارد و کاملاً بر اساس نظریههای فایدهگرایانه است. شاید به سینگر بر بخورد، اما او در نظریهاش، از اخلاق مسیحی استفاده کرده. البته خودش میداند که پیشگامِ نظریۀ ازخودگذشتگی و نوعدوستی، آکوئیناس است. حتی خودِ سینگر، از کتاب آکوئیناس، عبارتی را نقل کرده: «هر چیزی که آدمی در فراوانیِ نعمت به دست میآورد، باید به نیازمندان بدهد تا آنها هم بتوانند زندگی کنند.» سینگر حواسش نیست که فایدهگرایی، این قدرت را ندارد که انسانها را به نوعدوستی ترغیب کند. بااینحال، ضرورتی ندارد که آدمِ خوب، حتماً آدمی مذهبی باشد. قطعاً غیردینداران هم میتوانند به نیازمندان کمک کنند و لزومی ندارد که ادعاهای ماوراییِ دین را بپذیرند. آنچه ما را به آدمهای خوب تبدیل میکند، این است که تمایل به ازخودگذشتگی داشته باشیم و واقعاً هم از خودمان، فداکاری نشان دهیم.
پی نوشت
- مثلاً نگاه کنید به این مطلب:
https://www.independent.co.uk/life-style/people-think-nicer-reality-self-image-see-yourself-goldsmiths-university-monarch-a7627161.html - Peter Singer؛ یکی از فیلسوفان معاصرِ استرالیایی و استاد دانشگاه پرینستون آمریکا. برخی از کتابهای او در زمینۀ اخلاق، به فارسی ترجمه شدهاند.
- برای مطالعۀ بیشتر، نگاه کنید به کتاب «قحطی، فراوانی واخلاق» نوشتۀ پیتر سینگر با ترجمۀ کیوان شعبانیمقدم.
- Utilitarianism
- action-centred
- . Phillipa Foot؛ فیلسوف بریتانیایی و مخالف سرسختِ فایدهگرایی. آزمایش فکریِ مسئلۀ تراموا، از ابتکارات اوست. او سال ۲۰۱۰ درگذشت.
- Nichomachean Ethics
- agent-centred
- . Thomas Aquinas؛ فیلسوف ایتالیایی و الهیدانِ مسیحی. در قرن سیزدهم میلادی میزیست و به پیشرفت الهیات مسیحی، کمکِ بسیار کرد.