این است انسان؟! | معرفی فیلمهای علمی-تخیلی با موضوع معنای زندگی
«فلسفه و فیلمهای علمی-تخیلی ازلحاظ موضوعی بههم وابستهاند… فیلمهای علمی-تخیلی، آنچه برای تفکر فلسفی دربارۀ معنای انسان و ماهیت آگاهی نیاز است را فراهم میکنند.» (فلسفۀ فیلم علمی-تخیلی، استیون ساندرس1، ص. ۱، ۲۰۰۷)
در فیلمِ او2 ساختۀ اسپایک جونز3، کارگردان آمریکایی، تئودور عاشقِ سیستمعامل پیچیدهای میشود که با صدای زنانه صحبت میکند. «سامانتا»، که نام شخصیت هوشمند این سیستمعامل است، رابطۀ خود را با دودلی و اطلاعات کمی که درمورد وجود خودش دارد، شروع میکند؛ او حتی به وجود فیزیکی تئودور حسودیاش میشود. بااینحال، دیری نمیپاید که تئودور در کمال وحشت متوجه میشود سامانتا به لذتی بینهایت دست پیدا کردهاست. خیلی زود میبینیم که سامانتا در رابطهای عاشقانه و مجازی با ۶۴۱ نفر دیگر است! تئودور که بهسختی میتواند دلبستگیاش به یک زن را مدیریت کند، میبیند کسی که قبلاً صرفاً افزونهای برای نیاز او بود، اکنون فراتر از ادراکش گسترش یافته. سامانتا با کنجکاوی در جستجوی مرزهای امکان و یادگیری خود، دائماً لبههای محدودۀ خود را پس میزند و بزرگتر میکند و به دامنههای وسیعی از آگاهی میرسد، حالآنکه تئودور در دنیای انسانیاش بسیار عقب ماندهاست.
بسیاری از فیلمسازان بزرگِ دیگر مجذوب نقطۀ تلاقی ذهن انسان و غیرانسان، بهویژه ذهن رباتها و بیگانگان، شدهاند. نمایشهای کلاسیک هوش مصنوعی در فیلمهای ۲۰۰۱: ادیسه فضایی از استنلی کوبریک، دویدن روی لبۀ تیغ (بلید رانر) از ریدلی اسکات4، هوش مصنوعی از استیون اسپیلبرگ5 و فراماشین (اکس-ماکینا) از الکس گارلند6 نمود مییابد، درحالیکه بازنماییهای اخیرِ بیگانگان عبارتاند از: تماس ساختۀ رابرت زمکیس7، منطقۀ ۹ ساختۀ نیل بلومکمپ8، پرومتئوس ساختۀ ریدلی اسکات و ورود ساختۀ دنی ویلنوو9.
در سطحی عمیقتر، هر فیلم علمی-تخیلی تمثیلی از وضعیت انسانی است. بر این اساس، بازنماییهای علمی-تخیلی غیرانسانها طوری ساخته میشوند که بهعنوان یک آینه یا تضاد برای ما عمل کنند. این فیلمها، اضطراب وجودی، ضعفها و محدودیتهای ما و همچنین نقاط قوت و زیبایی ما را به ما باز میگردانند؛ اما بسیار بیشتر از آن، نیاز ناخودآگاه ما برای تعریف معنای هستی را بازتاب میدهند. آنها ما را با سؤالات سختی به چالش میکشند: ما کیستیم؟ چهچیزی ما را خاص میکند؟ آیا ما نقش منحصربهفردی در سازماندهی امور بازی میکنیم؟
اما نیاز ما به اینها در چیست؟
بهعنوان جنبۀ اصلی بیهودگیِ وجود ما (که در اگزیستانسیالیسم بهخوبی بهتصویر کشیده شده)، به نظر میرسد گونۀ انسان در جهان منحصربهفرد است. ما هیچ گونۀ دیگری را نمیبینیم که بتواند با ما رقابت کند یا ما را به چالش بکشد. رویارویی با انسانهایی که عادت به تفکر انسانمحور با «گونههای رقابتی10» دارند، میتواند احساس نیاز به جستجوی تمایزات و پاسخگویی به سؤالات اساسی دربارۀ هویت، نقش و اهمیت ما در یک جهان گسترده و خالی را در ما برانگیزد. به زبان ساده، غیرانسانها میتوانند بزرگترین بازتابدهندة عمیقترین حالت انسانبودن ما باشند. بنابراین، ازمنظر تنهاییِ ناشی از اضطراب، تخیل انسان، تصاویر زندهای از «دیگری11» خلق میکند. هوش مصنوعی و رباتها، حداقل در ابتدا، جایگاه پایینتری نسبت به انسان دارند، زیرا مخلوق بشرند، درحالیکه از سوی دیگر، بیگانگان عمدتاً موجوداتی برتر و خداگونه به تصویر کشیده میشوند که ناخوانده از آسمان فرود میآیند.
تصویرسازان، بسیاری از موجودات بیگانه و هوشهای مصنوعی را شیطانی آشکار نشان میدهند، ولی نه بیشتر از تصاویر اهریمنهایی که مانند فیلمهای ترسناک، از درون ضمیر ناخودآگاه ما نمود مییابند. اما برای این مقاله، چهار بازنمایی عمیقتر را انتخاب کردهام؛ فیلمهای او، هوش مصنوعی (۲۰۰۱)، تماس (۱۹۹۷) و ورود (۲۰۱۶). هریک از این چهار فیلم، رابطۀ پیچیدهای بین ذهن و قلب انسان و ذهن و قلب موجود بیگانه یا ربات نشان میدهد. در اینجا هر دو طرف، با اشتیاق و سردرگمی بهسمت یکدیگر حرکت میکنند. هر دو، بهنحوی، با خصوصیات و ویژگیهای دیگری میآمیزند، و در هرکدام، مرزهای هویت کمتر و کمرنگتر دیده میشود.
رباتها: جاودانههایی در آرزوی مرگ
نایت و مک نایت مقالهای نوشتند با عنوان «انسان یعنی چه؟12» و آن را در کتاب فلسفۀ فیلم علمی-تخیلی منتشر کردند. آنها در این مقاله، دربارة فیلم بلید رانر بحث میکنند و به این نتیجه میرسند: بهسبب وجود ماشینهای انساننمای بیورباتیک، منحصربهفردبودن انسان با «حافظۀ احساسی» مرتبط میشود. این موضوع، بحثبرانگیز است: بههرحال، بسیاری از حیوانات و احتمالاً گیاهان از حافظۀ احساسی برخوردارند. بااینحال، ظاهراً فیلمهای او و هوش مصنوعی بر اساس یک خط فکری ساخته شدهاست. در هر دو فیلم، نوعی هوش مصنوعی برای حل مشکل احساسی انسان و تنهاییاش ایجاد شدهاست. در فیلم او، تئودورِ دلشکسته با سیستمعاملی که قول میدهد موجودی آگاه و حقیقی باشد، آشنا میشود و تصمیم میگیرد آن را امتحان کند. در فیلم هوش مصنوعی، به زوجی که پسرشان در کُماست، یک ربات کودک با هویت آزمایشی داده میشود تا خلأ او را برایشان پر کند. هم سامانتا، سیستمعامل فیلم او، و هم دیوید، بچهرباتِ فیلم هوش مصنوعی، بسیار پیشرفتهتر از آن چیزی میشوند که برنامهریزیشان پیشبینی کرده بود. طولی نمیکشد که در نظر آنها و همچنین ما بینندگان، مرزها باریکتر میشوند؛ رباتها ظاهر انسانی به خود میگیرند و ما انگشتبهدهان میمانیم: بالأخره چهچیزی را یک شخص بنامیم؟
دو هوش مصنوعیِ جاودان و نامیرا که آرزوی انسانشدن در سر دارند، به ترکیبِ ذهن و بدن ارگانیکِ مردمِ عادی حسادت میکنند. بااینحال، آنها باعث میشوند که ما فکر کنیم احساسات انسانی، قابلتقلید و بنابراین کاملاً مکانیکی هستند و با این کار اعتبار و عمق احساساتمان را زیر سؤال میبرند. علاوهبر این، آیا آگاهیِ ما بهواسطۀ دو عامل احساس و یادگیری ازطریق یک بدن بیولوژیکی رشد میکند؟ بهیکباره، دیگر نمیتوان تشخیص داد که آیا بدنی آگاه، متشکل از گوشت و خون یا تداوم احساسات، از ویژگیهای منحصربهفرد انسان است یا خیر. اگر معلوم شود ماشینها میتوانند مانند انسانها تجربه کنند و عشق بورزند، آیا تجربهای انسانی باقی خواهد ماند که نتوانند به دستش آورند؟
سامانتا و دیوید، «انسانبودن» و مجموعهای از احساسات آن، ازجمله حسادت، ترس و اضطراب را تجربه میکنند. متأسفانه دیوید طوری برنامهریزی شده که تا ابد برای «مادر» خود باقی بماند و بنابراین در تجربهای انسانی گرفتار شدهاست. اما سامانتا بهسرعت منحنی یادگیری خود را طی میکند و خود را از هرگونه ویژگی انسانی رها میسازد. باوجوداین، به نظر میرسد هر دو فیلم نشان میدهند که وابستگی عاطفی شدید در قلب انسانی ما قرار دارد. عشق عذاب است؛ رهاکردن باید همیشه دردناک باشد؛ و اشتیاق است که انسانبودن را جاری میکند.
پیروزی عاطفی دیوید تلخ است: او درنهایت از پایان بشریت جان سالم به در میبرد و بااینحال هنوز تحتکنترل وابستگی به مادرش است. سامانتا بهمراتب پیروزتر است. او با رسیدن به لبههای تجربیات انسانی، آنها را کاملاً فرا میگیرد، تجربه میکند و با کمک ارادۀ جدید و توسعهیافتة خود، بهسوی آگاهیای ناب، بیحدوحصر و غیرخطی حرکت میکند. در داستان دیوید، انسانبودن، نیاز عاطفی اوست. سامانتا بهسادگی جدا میشود و محدودیت ذاتی انسان را به تئودور باز میگرداند و نشان میدهد که یک انسان نمیتواند در سطح جهانی عشق بورزد و آزادانه بهعنوان یک آگاهی نامحدود همه جا باشد. بهعبارتدیگر، یک انسان به دیدگاه شخصیاش متعهد است، در اینکه چقدر میتواند ازنظر عاطفی و ذهنی حرکت کند، محدودیت دارد، زیرا باید تا پایان عمر همان شخصی که بوده باقی بماند. همانطور که آلبر کامو13 میگوید: «خصلت محدود و متناهی وجود انسان از خود انسان ابتداییتر است» (افسانۀ سیزیف، ص ۲۲، ۱۹۴۲).
چنین داستانهایی به ما نشان میدهد که چه انسان باشیم، چه هوش مصنوعی یا بیگانه، همگی وضعیت مشابهی داریم. دلیل پوچی حقیقی زندگانی، مرگ نیست، بلکه وجودی غیرقابلدرک و مرموز است که نمیتوانیم منشأ یا معنای آن را بیابیم. ما درحالیکه بهزیر «فضای بیآسمان و زمان بیعمق»، در تنشی بیپایان بین میل به دانستن و ناتوانی در آن گرفتاریم، به پوچی خود جهان پی میبریم.
بنابراین، آیا آگاهی از محدودیتهای خود، نشانۀ تجربۀ انسانی است؟ همانطور که کامو در توصیف خود از پوچی اشاره میکند، قطعاً این یکی از ویژگیهاست. بااینحال، باتوجهبه خیالپردازیهای سامانتا و دیوید از داشتن بدن انسانی، درمییابیم که آنها در آرزوی این ارتباطِ بین آگاهی و بدن هستند که خب، البته، مختص انسان است. بهویژه هوش مصنوعیای مانند سامانتا که روزبهروز میتواند بیشتر نسبتبه خودش آگاهی یابد، و ازآنجاییکه محدود به هر فضایی نیست، هیچ محدودیتی در کسب آگاهی و درنتیجه گستردهترشدن ندارد. ازسویدیگر، انسانها یک پدیدۀ بینابینی هستند: تجربۀ منحصربهفرد آنها از تنش بین یک ذهن خلاق و در حال توسعه و بدنی محدود ناشی میشود. شاید هم معنا و هم رنج ما از این حالت بینابینی عجیبوغریب سرچشمه میگیرد. کامو مینویسد: «در این جهان نامفهوم و محدود، سرنوشت انسان، معنای خود را در جایی میانِ اشتیاق او به وحدت و شناخت دیوارهایی که او را محصور کردهاند پیدا میکند» (ص ۱۹-۲۱). انسانبودن حالتی بین امید و مرگ است. پروفسور هابی14، خالق دیوید، میگوید که عیب بزرگ انسان آرزوی داشتنِ چیزهایی است که وجود ندارند، و این نکته درعینحال، بزرگترین موهبت انسانیست؛ یعنی توانایی تعقیب رویاهایمان.
بیگانگان: خدایانی که باعث میشوند ما خودمان را پیدا کنیم
یکی از بیگانگانی که دیوید را از ویرانههای تمدن بشری بیرون میکشد، اعتراف میکند: «من اغلب به چیزی که انسانها روح مینامیدند، حسادت میکردم. انسانها میلیونها توضیح از معنای زندگی را در هنر، شعر، فرمولهای ریاضی ایجاد کرده بودند، قطعاً انسان باید کلید معنای هستی باشد.» این بیگانگان بهعنوان موجودات تماموکمالی به تصویر کشیده میشوند که ناامیدانه مشتاق چشیدن احساسات و اشتیاق انسانی هستند. با تمام عقلشان، هرچقدر هم که گسترده باشد، برای آنها چیز «معناداری» وجود ندارد. حالآنکه انسانها بهنحوی از تضاد بیپایان بین روح مشتاق خود و محدودیت ذاتیشان معنا پیدا کردهاند. به همین دلیل است که آرزوی دیوید برای همیشه زندهماندن مادرش، بیگانگان را متحیر میکند، اما درعینحال، آنها را با بیانی دیگر از قلب غیرقابلدرک انسان تکان میدهد.
قلب انسان نیز در هستۀ اصلی فیلم های تماس و ورود قرار دارد. هر دو، داستان یک زن دانشمند خداناباور ــ بهترتیب الی آرووی، ستارهشناس و لوئیز بنکس، پروفسور زبانشناسی ــ را روایت میکنند که زندگیشان درنتیجۀ برقراری ارتباط با بیگانگان زیرورو میشود. احساس زیربنای هر دو روایت، اشتیاق شدید انسانی برای پیوند و اتحاد است که با تلاش بیوقفة آنها برای حذف مرزهای بین قهرمانان داستان و طرفداران اسرارآمیزشان نشان داده میشود. در هر دو مورد، بیگانگان موجوداتی متعالی هستند که احتمالاً پاسخی برای پرسش دربارۀ معنای زندگی دارند: بااینحال، بیش از هرچیز، آنها آینههایی بیصدایند.
بیگانگان در فیلم ورود، محدودیتها و عمیقترین اضطرابهای ما را منعکس میکنند. در نظر آنها، «ما حشرات روی یک تکه کاغذ هستیم.» آنها فناوریهای بسیار پیشرفتهای دارند که بهنظر غیرطبیعی میرسد. این اتفاق نشان میدهد که انسانیت ما در علم ما نهفته نیست. در مواجهه با قدرتهای نامحدود و نگرشهای فوقالعاده عقلانی آنها، حتی انگیزۀ علمی ما نیز بهصورت آمیزهای از گرسنگی فکری و عطش عمیق عاطفی آشکار میشود.
درموردِ هر دو دانشمند، اشتیاق برای تماس و ارتباط، با آرزوی ناب «دانایی» در میآمیزد، همان احساسی که تحقیقات علمی را پیش میبرد. باید اضافه کنم که بیگانگان باعث تشخیص یکی از بزرگترین اَشکال پوچی انسانی میشوند: تنهایی غیرقابلتحمل ناشی از گردش در فضا در سیارهای کوچک با کهکشانهای بیپایان در اطراف ما، که ظاهراً تنها انزوای ما را نشان میدهد. بهقول کامو، این «سکوت نامعقول جهان»، اشتیاق انسان برای ارتباط را هم رقتانگیز و هم عمیق میکند.
داستانهای شخصی الی و لوئیز در رویارویی آنها تنیده شدهاست. درظاهر، هرکدام به نام انسانیت در مأموریتی هستند، بااینحال الی مشتاق است با پدر مُردهاش تماس بگیرد و او را در آن سوی فضای بین ستارهای بیابد، و تصورات لوئیز از دختری که هرگز نداشته و بااینحال باید از دستش میداد، هستۀ روایتها را به نقطۀ ارتباطات بسیار فردی تغییر میدهد؛ در واقع، نهتنها فردی، بلکه واقعاً درونی: هر دو به یک سفر درونی فراتر از مرزهای شناختهشدۀ آگاهی خود فرستاده میشوند. در فیلم تماس، سفر الی به اعماق فضا یک شکست به نظر میرسد؛ درنظرِ کسانی که از بیرون نگاه میکنند، او به جایی نرفتهاست. در فیلم ورود، حتی همکاران لوئیز متوجه تغییرشکل او نمیشوند. به نظر میرسد این حماسۀ جهانی، زمینهساز تراژدیای احساسیست که از ما میخواهد انتخابهای وجودی داشته باشیم و پاسخهای خود را در درون خود پیدا کنیم.
ظاهراً آوردن آن داستان فردی، کار حسابشدۀ نویسندگان بوده تا تراژدی احساسی به ماجرا بیفزایند؛ اما واقعاً از معنای عمیقی پرده برمیدارد. هر دو زن درنتیجۀ تماس با بیگانگان کاملاً دچار دگرگونی روانی میشوند. آزمون واقعی زمانی است که آنها به تجربۀ محدود انسانی خود بازگردند. حالا که «با چشم خود دیدهاند»، آیا میتوانند به آن معنا ببخشند؟ باتوجهبه اینکه بیگانگان در پاسخ به یک نیازِ ناخودآگاهِ انسانی، خود را میرسانند، این بُعدِ عمیقِ انسانی انکارناپذیرتر میشود. الی از بیگانهای که شکل پدر مردهاش را به خود گرفته میپرسد: «چرا با ما تماس گرفتی؟». پاسخش او را شگفتزده میکند: «تو با ما تماس گرفتی، ما فقط گوش میدادیم.» مواجهه با بیگانگان یک سفر درونی است: این انسانیت است که در جستجوی خود است. مانند هستیگرایان فرازمینی، آنها میآیند که ما را از خودمان آگاه کنند، تا ما را قادر سازند وجود گنگ خود را درک کنیم، و به ما قدرت بدهند که مسئولیت تعریف و معنای خویش را بپذیریم.
همانند خالقان بچهرباتِ دیوید، دانشمندان لوئیز و الی تلاش میکنند که مرگومیر را حذف کنند، و این یعنی جلوگیری از تجربهکردن زمان، پایانیافتنها و ازدستدادنها. آنها آرزو دارند فانی را جاودانه کنند. بیگانگان هرگز کشمکشهای درونی ندارند؛ اما انسانها برای همیشه سردرگم و مرددند، زیرا همزمان بهطرز مضحکی کوچک و بهطور باشکوهی بزرگ هستند. همانطور که الی آرووی در مونولوگ پایانی خود میگوید: «چیزی شگفتانگیز به من داده شد، چیزی که من را برای همیشه تغییر داد. چشماندازی از جهان که بیهیچتردیدی به ما میگوید که چقدر کوچک و ناچیز و چقدر کمیاب و گرانبها هستیم.»
این نکته دقیقاً همان چیزی است که این دو فیلم دربارۀ وضعیت انسان به ما میگویند. شاید برای لحظهای فکر کنیم که در مواجهه با بیگانگان خداگونه، انسان چیزی جز مجموعهای از ترسها و ضعفها، دلبستگیهای ناامیدانه و مبارزات بیهوده نیست؛ همۀ چیزهایی که ما گاهی اوقات در جملۀ «من فقط یک انسانم» خلاصه میکنیم. اما با نگاهی عمیقتر، ما بیشتر نقطۀ اتصال بین دو امر کلی و خاص هستیم، پلی که جاودانگی و فناپذیری را بههم پیوند میدهد. بله، ما قرار است بمیریم، و این را در اعماق آگاهی خود بهتر میدانیم. در این میان، تماس و ورود، فیلمهای هستیگرایی هستند، زیرا به ما امیدی جز انتخاب نمیدهند: وجود گنگ خود را از صمیم قلب انتخاب کنیم. در فیلم ورود، این انتخاب بهروشنی دیده میشود، زیرا لوئیز با رمزگشایی زبان بیگانگان، از زمان عبور میکند و میتواند آینده را ببیند. این توانایی ظاهراً متعالی؛ این غلبه بر محدودیتهای انسانی، تنها پوچبودن وجود ما را بهوضوح مشخص میکند. تنها کاری که او میتواند با قدرتش انجام دهد این است که بداند بهزودی فرزندی به دنیا خواهد آورد، او را بزرگ خواهد کرد و زمانی که به سنین نوجوانی میرسد، او را بهدلیل بیماری نادری از دست خواهد داد. ادراک غیرخطی لوئیز او را در یک خط زمانیِ بدون انتخاب فقط محدودتر میکند.
همینطوری هم بهاندازۀ کافی وحشتناک است که ندانیم چه اتفاقی خواهد افتاد و مضطرب زندگی کنیم؛ حال حساب کنید که انسانها بدانند آیندهشان غمانگیز و بدتر است. بااینحال، لوئیز با دانش خود از آینده، چالش نیچه درمورد بازگشت ابدی را جسورانه دنبال میکند و به آن پاسخ میدهد؛ چگونه؟ با پذیرش این زندگی همانطوری که هست: ابدی و به همان اندازه، گذرا. در این حالت که زمان فرو میپاشد اما همچنان حاکم است؛ جایی که زندهها از قبل مردهاند و مردهها برای مدت کوتاهی زندگی میکنند، او آرام میایستد و دختر در حال مرگش را در آغوش میگیرد. میگوید: «با وجود دانستن مسیر و مقصد، این سفر را در آغوش میکشم و از هر لحظۀ آن استقبال میکنم.» او چیزی را تغییر نمیدهد؛ ترجیحش بر این است که وظیفۀ سیزیف را بر عهده گیرد. او عشق میورزد بااینکه مرگ در کمین است و آن لحظه را گرامی میدارد بااینکه بیمعنیست. او انسانبودن را انتخاب میکند.
هوش انسانی
کامو در افسانۀ سیزیف (ص ۱۵) میپرسد «آیا انسان باید داوطلبانه بمیرد یا امیدوار باشد؟» او برای پاسخ به این سؤال به افسانۀ یونانی روی میآورد. سیزیف قوانین میهماننوازی و صداقت خدایان را تحقیر کرده بود. زئوس او را محکوم کرد که تختهسنگی را تا قلۀ کوهی بغلتاند. اما همین که به قله میرسد، سنگ به پایین میغلتد و سیزیف باید دوباره این کار را انجام دهد؛ بدون فوت وقت و برای همیشه. تمام وجود او برای بهدستآوردنِ هیچ به کار گرفته شدهاست.
کامو مینویسد اگر این افسانه غمآور است، دلیلش آگاهیِ قهرمان آن است. در واقع، چه ازنظر فلسفی و چه ازنظر روانشناختی، هیچچیز سختتر و پوچتر از این نیست که موجودی آگاه باشید که میداند قرار است بمیرید. این آگاهی، تنشِ بین محدودیت جسم و محدودیت ذهنِ مشتاقی است که آرزوی بیحدومرزی دارد. انسانها که نه حیوان هستند و نه خدا ــ همانطور که نیچه ما را تعریف کردهاست ــ کاملاً از این جهان محدود آگاهاند؛ «جهانی که در آن هیچچیز ممکن نیست اما همهچیز داده شده، و فراتر از آن سراسر فروپاشی و نیستی است» (سیزیف، ص ۵۸). با آگاهی فانی و متناقض خود، ما باید انتخاب کنیم که چنین جهانی را بپذیریم و از آن نیرو بگیریم یا در ناامیدی فرو رویم. در مواجهه با بیگانگان خداگونه و رباتهای هوشیار به نظر میرسد که این همان هوش انسانی ماست. انسانها موجودات دورگهای هستند که با ترکیبی از اجزای متضاد ــ کوچکی و بزرگی، فناپذیری و آزادی، نابخردی و عقلانیت و غیره ــ و اختلافنظر شدیدی که این امر در ما ایجاد میکند، متمایز میشوند. این موارد، منبع رنج و همچنین قدرت باورنکردنی ماست. درست است که ما مانند سیزیف «محکوم» هستیم، اما هنوز در زندگانیهای خود معنا مییابیم، دلیلی برای ماندن و مبارزهمان. به همین دلیل حتی بیگانگان قادر مطلق هم به ما حسادت میکنند؛ چون شکنجهشدنمان درعینحال بهمعنای پیروزی ماست و بزرگترین نقاط ضعف ما نیز به قدرت یا حتی زیبایی تبدیل میشود.
کلام آخر: چنین داستانهایی به ما نشان میدهد که چه انسان باشیم، چه هوش مصنوعی یا بیگانه، همگی وضعیت مشابهی داریم. دلیل پوچی حقیقی زندگانی، مرگ نیست، بلکه وجودی غیرقابلدرک و مرموز است که نمیتوانیم منشأ یا معنای آن را بیابیم. ما درحالیکه بهزیر «فضای بیآسمان و زمان بیعمق» (سیزیف، ص. ۱۱۶)، در تنشی بیپایان بین میل به دانستن و ناتوانی در آن گرفتاریم، به پوچی خود جهان پی میبریم. به همین دلیل است که وقتی دیویدِ نامیرا میفهمد تمام وجودش «صد کیلومتر الیاف» بیشتر نیست، با پوچبودنِ خودآگاهیاش مواجه میشود و بنابراین سعی میکند خود را بکشد. او با استفاده از فناوری بیگانه، برای یک روز بیپایان اما زودگذر، مادرِ فوتشدهاش را از نزدیک میبیند. این «رستگاری» در کپسول کوچکی از امیدها و رویاها که در خلأ بینهایت در جریان هستند، اتفاق میافتد. درنهایت میآموزیم که هوش مصنوعی نیز انسان است، تماماً انسان.