مروری بر کتاب اخلاق اسپینوزا
کتاب اخلاق اسپینوزا یکی از دشوارترین متون کلاسیک فلسفه است. باروخ بندیکت اسپینوزا1 در سال ۱۶۳۲م در هلند و در شهر آمستردام زاده شد؛ فیلسوف عقلگرای قرن هفدهم که نووالیس2 شاعر او را سرمست خدا، شلایرماخر3 او را اسپینوزای مقدس مکفَّر، هیوم4 او را ملحد همهجا رسوا و برخی او را تباهکننده اخلاق میدانند.
فلسفه اسپینوزا ساختار استدلالی دکارتی5 داشت ولی از جهاتی نیز به اندیشه دکارت نقد وارد کرد و این نقدها احتمالاً باعث خواهند شد ما اسپینوزا را دکارتی ندانیم. اما به صورت کلی اسپینوزا ۱- در مقام روش و ۲- استفاده از مفاهیم دکارتی از او متأثر بود. کاپلستون معتقد است با همه تأثیراتی که دکارت بر فلسفه اسپینوزا گذاشت، چنین برنمیآید که وی نظریه اصالت وحدت را از فلسفه دکارت گرفته باشد. اسپینوزا پیش از آشنایی با فلسفه دکارت از طریق آثار برخی نویسندگان یهودی و نیز آراء برخی فلاسفه رنسانس به نظریه اصالت وحدت وجود و اینهمانی کامل خدا و طبیعت متمایل شد6. به علاوه وی در تفکر سیاسی از هابز7 و در اخلاق از فلسفه رواقیون متأثر بود. اما در نهایت اسپینوزا نظام فکری خود را ابداع کرد که اعلام تکفیر و طرد وی از جامعه یهودیت را باعث شد. او با تأکید بر شکگرایی و قدرت خرد آدمی بر جنبش رمانتیک و فلسفه مدرن تأثیر گذاشت.
از اسپینوزا چند رساله باقی مانده که مهمترین آن کتاب اخلاق است. کتاب اخلاق به زبان لاتین نوشته شد و در سال ۱۶۷۷ به چاپ رسید. اسپینوزا در این کتاب از روش هندسی برای اثبات قضایا و حل مسائل استفاده کرده است.
هرچند انتظار میرود موضوع کتابْ اخلاق باشد اما تنها در فقراتی از بخشهای سوم، چهارم و پنجم به اخلاق پرداخته شده است. به همین دلیل برخی این نام را مناسب نمیدانند. در مقابل، برخی دیگر معتقدند از آنجا که اسپینوزا در آثار خود در پیرسیدن به کمال و سعادت نهایی است به همین دلیل نام اثر را اخلاق گذاشته است.
اسپینوزا در نگارش کتاب اصطلاحات را به معنای متداول آن به کار نبرده و آنها را تحت روش هندسی در ابتدای هر فصل تعریف کرده است. مترجم نیز برای فهم بهتر غرض نویسنده برخی مفاهیم را طی پاورقیهای متعدد توضیح و شرح داده است.
کتاب شامل پنج بخش است:
- بخش اول: درباره خدا
- بخش دوم: درباره طبیعت و منشأ نفس
- بخش سوم: درباره منشأ و طبیعت عواطف
- بخش چهارم: در خصوص بندگی انسان یا قوت عواطف
- بخش پنجم: درباره قدرت عقل یا آزادی انسان.
اسپینوزا در هر بخش چند جزء را از هم تفکیک کرده و به ترتیب ذیل هر یک از این عناوین به بیان دیدگاه خود پرداخته است:
تعاریف: از نظر وی تعاریف از نوع تصوراتند؛ تصوراتی معلوم که با آن موضوعات مجهول را روشن میکنیم.
اصول متعارفه8: این اصول بدیهیاند و بینیاز از اثبات.
اصول موضوعه: بدیهی نیستند اما قضایای مسلمی هستند که برای تسهیل برهان قضیه یا در حل مسئله استفاده میشوند.
بخش اول کتاب اخلاق اسپینوزا: درباره خدا
در این بخش که برحسب طبقهبندی سنتی علوم در حوزه مابعدالطبیعه یا فلسفه اولي قرار دارد، اسپینوزا به اثبات جوهر و خدا میپردازد. در بخش تعاریف، وی اصطلاحات «علت خود»، «متناهی در نوع خود»، «صفت»، «جوهر»، «حالت» و «خدا» را تعریف میکند.
جوهر
از نظر اسپینوزا تنها یک جوهر یعنی جوهر سرمدی و نامتناهی الهی وجود دارد که با طبیعت یکی است. جوهر آن چیزی است که در خودش است و فینفسه به تصور میآید. یعنی وجود و تصور جوهر به وجود دیگری وابسته نیست. به علاوه جوهر همان «علت خود» است که متأثر از علت خارجی نیست و به خودی خود تبیین میشود و این، همانی است که ما تصوری واضح و متمایز از آن میتوانیم داشته باشیم. اسپینوزا این جوهر را خدا مینامد. در تعریف «خدا» میگوید: «مقصود من از خدا موجود مطلقاً نامتناهی است. یعنی جوهر که متقوّم از صفات نامتناهی است.» اسپینوزا صفات را مبین ذات خدا میداند. از نظر او خدا موجودی کامل، قادر مطلق، متفکر و علت وجود است که باعث میشود همه چیزهای دیگر وجود داشته باشند. هر آنچه هست در خدا هست و بدون خدا ممکن نیست موجودی وجود یابد یا تصور شود. هرچیزی که خدا ایجاد میکند لزوماً از ذاتش ناشی میشود. به این ترتیب خدا نه تنها علت فاعلی بلکه علت ذات آنها نیز هست. اسپینوزا همه چیز از جمله انسان را حالات9 خدا میداند. از نظر او حالات آثار جوهرند؛ یعنی همین اشیاء جزئی که جهان از آنها شکل گرفته است.
هرچند اسپینوزا خدا را علت مختار همه اشیا میداند اما معتقد است خدا از طریق اراده آزاد عمل نمیکند. زیرا اگر خدا از راه اراده آزاد عمل میکرد میتوانست عالم را به صورتی دیگر مغایر با نظام کنونی بیافریند. حال آنکه این موضوع ممکن نیست.
نفی غایتانگاری:
او بر این باور خرده میگیرد که برخی میگویند خدا همه اشیا را به غایت معینی سوق میدهد. گویی خدا همه اشیا را برای انسان و انسان را نیز برای عبادت خود آفریده است. وی نگاه غایتانگارانه به آفرینش را رد میکند و آن را ساخته ذهن بشر میداند. از دیدگاه اسپینوزا همه اشیا در طبیعت از یک ضرورت سرمدی و با کمال مطلق به وجود آمدهاند. همه موجودات در حالت کمال هستند. حال ممکن است این سوال ایجاد شود که اگر همه اشیا در کمال به وجود آمدهاند چرا در طبیعت نقص مشاهده میشود و یا چرا همه انسانها مطابق هدایت عقلشان رفتار نمیکنند؟ چرا خدا انسان را به گونهای نیافریده است که قادر به گناه نباشد؟ او در رساله مختصره خود پاسخ میدهد:«اموری که در نظر ما شر و گناه است، اموری نسبی و از حالات فکر ماست نه امور واقعی و اشیاء طبیعی». اما در کتاب اخلاق میگوید: «از آنجا که قدرت خدا نامتناهی است باید بتواند برحسب ضرورت طبیعیاش هرچیز تصورشدنی را، از جمله شرور، بیافریند.
بخش دوم کتاب اخلاق اسپینوزا: درباره طبیعت و منشأ10 نفس11
این بخش که برحسب طبقهبندی سنتی علوم به علمالنفس تعلق دارد، ماهیت و منشأ ذهن انسان را بررسی میکند. اسپینوزا برای توضیح سعادت از ذهن شروع میکند.
همه حالاتِ فکر و بُعد از خدا ناشی میشوند.
در بخش دوم قضیه ۱ تا ۱۰ به خدا و صفات او و قضیه ۱۰ تا ۱۳ به انسان اختصاص دارد. به زعم اسپینوزا با وجود شباهت میان خدا و انسان، بهعنوان یکی از حالات او تفاوتهایی نیز میان آنها وجود دارد. وی در تعریف جسم و نیز قضیه ۲ خدا را دارای بعد میداند. همچنین در قضیه ۱ خدا را دارای اندیشهمند معرفی میکند. در تعریف جسم میگوید:«جسم حالتی است که ذات خدا را از این حیث که او شیای دارای بُعد اعتبار شده است، به وجه معین و محدودی، ظاهر میسازد.» همچنین در قضیه یک میگوید:«فکر صفت خداست یا خدا یک شئ متفکر است». در بخش اول میگوید خدا دارای صفات نامتناهی است و از میان بینهایت صفات نامتناهیاش تنها دو صفت بر ما معلوم است: بُعد و فکر. ذهن متناهی انسانها تحت صفت اندیشه یا فکر خداست و تمامی اجسام و بدنها نیز تحت صفت بعد او.
اسپینوزا معتقد است ذهن، تصور یا صورت جسم است و جسم، موضوع نفس است. این سخن مبهم به نظر میآید ولی دستکم به ما میگوید برای فهم نفس ابتدا باید بدن را بفهمیم. به همین دلیل در قسمت تعاریف با تعریف جسم شروع میکند. از نظر او هر بدن و هر بخشی از بدن با تصوری که در علم الهی موجود است تجسم مییابد. در واقع به ازای هرچیزی در صفت الهی امتداد یا بعد، چیزی مطابق با آن در صفت الهی اندیشه وجود دارد. چیزی که در اندیشه الهی مطابق با چیزی در امتداد الهی است که بدن مثلاً پطروس باشد، همان چیزی است که ذهن پطروس را تشکیل میدهد. در نتیجه ذهن انسان بخشی از عقل نامتناهی خداست12. به علاوه هر تغیری در جسم رخ دهد نفس از آن آگاه خواهد بود، زیرا علم به آن در خدا موجود است و خدا مقوم نفس انسان است.
از طرفی دیگر نفس انسان با بدن او متحد است. نفس و بدن دو جنبه از شیای واحدند. آنها دو عنصر متمایز از هم نیستند بلکه توابع و لوازمی از جوهرند.
گفته شد ذهن انسان تصور جسم اوست. اسپینوزا بر این مبنا گفت معرفت و شناخت سه سطح دارد: خیال، تعقل و شهود13. خیال، دانشی سطح پایینتر است که از تجربه ناشی میشود، تعقل که با استدلال سروکار دارد و سطح سوم یعنی شهود پس از تسلط فرد بر دو بخش اول در ما شکل میگیرد. اسپینوزا شناخت نوع اول را علت و منشأ نادرستی تصورات و شناخت نوع دوم و سوم را منشأ درستی آنها میداند.
تصورات تام و کامل
اسپینوزا با تأثیری که از دکارت گرفته بود گفت ما به اشیاء خارجی علم روشن و متمایزی نداریم. از نظر او علم ما به اجزای پدیدآورنده بدن انسان علم تام نیست؛ یعنی علمی نیست که بدیهی و روشن و متمایز باشد. زیرا تمام آنچه نفس درباره آنها میداند مربوط به عمل آنهاست نه طبیعتشان. اعمال آنها نیز نتیجه نظام پیچیدهای از علل است که به صورت روشن و متمایز شناخته نمیشود. یعنی انسان برای اینکه قدرت فهم و شناخت عمل اجزای سازنده بدن را داشته باشد باید قبلاً نظام کامل طبیعت را فهمیده باشد که این کار آسانی نیست. به این ترتیب علم انسان به بدنش و اجسام خارجی از نوع تخیل و ناقص است.
برای اسپینوزا پیشرفت اخلاقی رها شدن از عواطف منفعل و تا حد امکان تبدیل عواطف منفعل به عواطف فعال است. این پیشرفت اخلاقی موازی با پیشرفت عقلانی است
اسپینوزا تصورات باطل را سه دسته میداند: تصورات موهوم، نادرست و مشکوک. او نیز مانند ارسطو و دکارت معتقد بود تصورات مرکب که از نوع تخیلاند نمیتوانند تصوری تام باشند. تصورات مطلق یا بسیط یکی از چیزهایی است که تام و کامل هستند. ممکن است کسی سؤال کند که مگر نه اینکه همه تصورات در خدا موجودند. پس چهطور میتواند تصوری ناقص و نادرست در ما شکل بگیرد؟ اسپینوزا پاسخ میدهد همه تصورات در خداوند موجود و از این جهت همگی کامل و درست هستند. اگر نقص یا ابهامی میبینیم به دلیل ارتباط با نفس جزئی است. یعنی به دلیل عجز ماست از مشاهده اشیا به عنوان کل یا ناتوانی در تحلیل تصور مرکب به اجزاء ساده.
در کنار تصورات بسیط برخی مفاهیم یا تصورات در میان همه انسانها مشترکند. این مفاهیم یا تصورات نیز باید به طور تام یعنی به طور واضح و متمایز ادراک شوند. به علاوه طبق قضایای ۴۶ و ۴۷ اسپینوزا بر این باور است که شناخت ذات سرمدی و نامتناهی خدا که هر تصوری مستلزم آن است تام و کامل است و نفس انسان به آن شناخت تام دارد. نمیتوان خدا را به نحو ناقص شناخت و ذات خدا و سرمدیت او برای همگان شناختهشده است، زیرا همه چیز در خدا و همه چیز با خدا شناخته میشود. پس ما نسبت به خدا شناختی تام داریم و از این شناخت میتوانیم بینهایت شناخت تام دیگر استنتاج کنیم. به این ترتیب میتوان به ذات چیزها شناخت تام پیدا کرد.
نفی اراده آزاد
اسپینوزا قوه مطلق و هر شئ مطلق اعم از عقل مطلق، تخیل مطلق، اراده مطلق، عشق مطلق و … در جهان را رد میکند. به این اعتبار برخی او را نومینالیست میدانند. همچنین عقل و اراده آزاد را انکار میکند. میگوید ما هر کاری را صرفاً با اراده و حکم خدا انجام میدهیم و هر اندازه که معرفتمان به او بیشتر شود کمال بیشتری پیدا میکنیم. این باور به ما میآموزد که عالیترین مسرت یا سعادت فقط در معرفت خدا است و طاعت خدا خود سعادت و عالیترین نوع آزادی است. در پایان بخش دو اسپینوزا با تأثیری که از رواقیون گرفته بود نکاتی بیان میکند که نشان از نوعی جبرگرایی دارد؛ هرچند خود این را نمیپذیرد. او میگوید نفی اراده آزاد به ما یادآور میشود با روی آرام در انتظار حوادث باشیم. اگر در جهان چیزی برخلاف میلمان بود باید آن را بپذیریم و بدانیم که بودن ما در جهانی ممکن است که در آن شرور و حوداث تلخی چون زلزله و سیل وجود دارد. به علاوه نفی آزادی اسپینوزا به ما میآموزد نباید از کسی متنفر بود، دیگری را نباید به تمسخر گرفت، انسان باید بدانچه دارد راضی باشد، نباید از کسی که آزاری به ما میرساند خشمگین شد زیرا میدانیم همه اشیا از حکم سرمدی خداوند با ضرورتی یکسان برآمدهاند.
بخش سوم کتاب اخلاق اسپینوزا: درباره منشأ14 و طبیعت عواطف15
اسپینوزا در شروع این بخش میگوید افرادی هستند که به جای شناخت عواطف و اعمال آدمی از آنها متنفرند. اما او با پذیرش عواطف و تأثرات انسان و رذایل و معایب آدمی به عنوان اشیائی جزئی، آنها را از ضرورت و خاصیت طبیعت ناشی میداند. سپس به روش هندسی عواطف را بررسی میکند.
کوناتوس16 یا صیانت نفس17:
هر تصوری تا وقتی درست است که در نسبت با خدا باشد. تا وقتی نسبت به خدا، جوهر، علت خود یا طبیعت شناخت پیدا نکنیم، تصورات ما نیز ناقص خواهد بود.
پیش از بحث از عواطف باید گفت اسپینوزا فعل و انفعال نفس را به داشتن تصورات تام و تصورات ناقص مربوط میداند. نفس اگر نفس تصورات تام داشته باشد ضرورتاً فعال است و اگر تصورات ناقص داشته باشد ضرورتاً منفعل. در قضیه ۴ میگوید: «ممکن نیست چیزی از بین برود، مگر به وسیله یک علت خارجی». در قضیه ۶ نیز میگوید: «هر شی، از این حیث که در خود هست میکوشد تا در هستیش پایدار بماند». اسپینوزا کوشش شی در پایدار ماندن در هستی خود را «کوناتوس» مینامد و آن را شامل همه اشیا، اعم از جانداران و غیرجانداران میداند و تأکید میکند که در ذات هیچچیز نیرو یا قدرتی نیست که موجب از بین رفتن آن شود.
وی در تعریف عاطفه میگوید: عاطفه که حال انفعالی نفس است تصوری مبهم است که نفس با آن برای بدن خود یا هر جزئی از بدن قدرت بودن بیشتر یا کمتر از آنچه قبلاً بوده تصدیق میکند. اسپینوزا از سه عاطفه اصلی نام میبرد: میل، لذت و رنج.
کوناتوس هنگامی که صرفاً به نفس مربوط باشد «اراده» است، اما وقتی هم به نفس و هم به بدن مربوط باشد«میل» نامیده میشود. در میل، فرد در حفظ موجودیت خود موجَب است.
خواهش وقتی است که انسان نسبت به امیال خود آگاه است. این عاطفه صرفاً به انسان اختصاص دارد. لذت انفعالی است که نفس بدان وسیله به کمال عالیتر تحول مییابد.
الم یا رنج نیز انفعالی است که نفس با آن به کمال دانیتر تحول مییابد.
سایر عواطف ما فرعیاند و همگی از این سه منتج میشوند. مثلاً در تبصره قضیه ۱۳ و در تعریف عشق میگوید: «عشق چیزی نیست مگر لذتی که همراه با تصور یک علت خارجی است و نفرت چیزی نیست مگر المی که همراه با تصور یک علت خارجی است». نیز در تبصره قضیه ۳۹ میگوید: «مقصود من از خیر18 هر نوع لذت و هر چیزی است که آرزوی ما را برآورده میکند و مقصود من از شر19 هر نوع الم است، هر آنچه که مانع برآورده شدن آرزویم شود».
مطابق با دیدگاه او ما یک چیز را خوب میدانیم و برای رسیدن به آن تلاش میکنیم. این نه به دلیل خوبی آن چیز بلکه به این دلیل است که چون ما آن را میطلبیم و میخواهیم آن را خوب میشماریم. از این سخن مشخص میشود اسپینوزا حسن و قبح ذاتی اشیا را انکار میکند و آن را تابع میل و خواهش آدمی میداند.
عواطف فعال و منفعل
پیشتر گفته شد برخی تصورات نفس واضح و متمایزند (تصورات تام) و برخی دیگر مبهم (تصورات ناقص). اسپینوزا در بحث عواطف دو نوع عاطفه را از هم تفکیک میکند: فعال و منفعل. در قضیه ۵۱ میگوید: «ممکن است اشخاص مختلف، به انحای مختلف، تحت تأثیر یک شی و همان شی قرار گیرند و باز ممکن است یک شخص، در ازمنه مختلف، به انحای مختلفتحت تأثیر یک شی و همان شی قرار گیرد». طبق این قضیه بدن انسان ممکن است به روشهای گوناگون تحت تأثیر اجسام خارجی قرار گیرد. ممکن است انسان به چیزی عشق بورزد در حال که دیگری از آن متنفر است.
او میگوید: هر چیزی که بر قدرت فعالیت بدن ما میافزاید یا از آن میکاهد آن را تقویت میکند یا از آن جلوگیری میکند، تصور آن هم بر قدرت اندیشه نفس میافزاید یا از آن میکاهد، آن را تقویت یا از آن جلوگیری میکند. ممکن است قضاوت و عواطف انسان تغییر کند. به نظر میرسد اینکه چه چیزی در من باعث لذت و الم میشود به حالت نفسانی بدنی من بستگی دارد. اگر این طور به مسئله بنگریم عواطف منفعلاند و من محکوم آنها هستم20. به این ترتیب تصور ناقص باعث انفعال میشود.
اما همه عواطف منفعل نیستند. برخی از آنها تصورات تامی هستند که از نفس استنتاج میشوند. در تبصره قضیه ۵۷ میگوید:«لذتی که یک مست بَرده آن شده کاملاً متفاوت است با لذتی که نصیب یک فیلسوف شده است». عواطف مربوط به الم عاطفه فعال محسوب نمیشود، زیرا الم باعث کاهش قدرت نفس میشود یا از آن جلوگیری میکند. در مقابل در قضیه ۵۹ میگوید: «در میان تمام عواطفی که به نفس انسان از آن حیث که فعال است مربوطند عاطفهای نیست که به لذت یا خواهش(میل) مربوط نباشد».
برای اسپینوزا پیشرفت اخلاقی رها شدن از عواطف منفعل و تا حد امکان تبدیل عواطف منفعل به عواطف فعال است. این پیشرفت اخلاقی موازی با پیشرفت عقلانی است21.
اسپینوزا از قضایای ۱۹ تا ۳۲ از قانون محاکات و تقلید عواطف بحث میکند. او موضوع تقلید از عواطف را به دو صورت مطرح میکند: نخست محاکات از عواطف کسانی که آنها را دوست میداریم یا از آنها متنفریم. دوم محاکات از عواطف کسانی که نسبت به آنها نه عشق داریم و نه نفرت. مثلاً در قضیه ۱۹ میگوید: «کسی که تخیل میکند معشوقش از بین رفته است، متألم میشود، اما اگر تخیل کند که معشوقش پایدار است شاد میشود».
بخش چهارم کتاب اخلاق اسپینوزا: در خصوص بندگی انسان یا قوت عواطف
اسپینوزا در این بخش از فضایل و رذایل بحث میکند. وی از قضیه ۱ تا ۱۸ بر این نکته تأکید میکند که فرقی که فلاسفه میان فضایل و عواطف گذاشتهاند غیرقابل دفاع است. در قسمت دوم نیز معتقد است رفتار انسان بر سه موضوع کلی ناظر است: ۱- رابطه سعادت با فضیلت (تبصره قضیه ۱۸ تا قضیه ۲۸) ۲-منشأ و طبیعت جامعه(قضیه ۲۹ تا ۴۰) و ۳- معنای فضیلت به طور کلی و معنای فضایل خاص (قضیه ۴۱ تا ۷۳).
عواطف و بندگی انسان:
در مقدمه این بخش میگوید: «من ناتوانی انسان را در تسلط بر عواطف خود و جلوگیری از آنها بندگی مینامم. زیرا کسی که تحت سلطه عواطف خویش است مالک خود نیست، بلکه تا آن حد دستخوش اتفاق است که با اینکه بهتر میبیند، غالباً مجبور میشود که از بدتر پیروی کند». از نظر او انسان بنده عواطف تحت تأثیر علل و عوامل خارجی است و اعمالش برخلاف حکم عقل است. عقل چیزی را که ضدطبیعت باشد نمیطلبد. اما طبیعت عقل چه چیزی را طلب میکند؟ اسپینوزا پاسخ میدهد اینکه هر کسی در جستوجوی چیزی باشد که برایش مفید است، همان که او را به کمال والاتری میرساند و آن کوناتوس است؛ کوشش برای حفظ وجود خود.
پیشتر گفته شد که اسپینوزا حسن و قبح ذاتی اشیا را نمیپذیرد. به نظر او خیر و شر در نفس اشیا به چیز مثبتی دلالت نمیکنند. آنها در واقع حالات فکرند. از جمله اصول فلسفی اسپینوزا این اصل است که هر چیزی به واسطه چیزی قویتر از خود و در نتیجه هر عاطفهای به واسطه عاطفهای قویتر از آن از بین میرود نه با چیز دیگر؛ مثلاً علم.
اسپینوزا خواهش را همان ذات انسان میداند و معتقد است خواهش کوششی است که به موجب آن انسان میکوشد تا در هستی پایدار بماند. در قضیه ۱۸ نیز میگوید:«خواهشی که از لذات برمیخیزد، در شرایط یکسان قویتر از خواهشی است که از الم برمیخیزد». به علاوه خواهشی که از لذت ناشی میشود با همان عاطفه لذت تقویت میشود یا افزایش مییابد و در مورد الم نیز همین طور است.
فضیلت راستین زندگیکردن تحت هدایت عقل و حکم عقل است و ضعف یعنی آدمی خود را تحت تأثیر اشیاء خارجی قرار دهد.
بخشی از کتاب
از نظر اسپینوزا فضیلت و قدرت یک چیز هستند. چون فضیلت به انسان مربوط است، ذات یا طبیعت انسان است و قدرت انجام دادن کارهایی را دارد که فهم آنها بر حسب قوانین طبیعتش امکان مییابد. به علاوه انسان جزئی از طبیعت است و از آن متأثر میشود.در واقع آدمی همواره دستخوش انفعالات است و تا آنجا که طبیعت اشیا اقتضا میکند خود را با آن سازگار میکند.
فضیلت و حیات عقلانی:
به نظر اسپینوزا انسانها بیشتر تحت تاثیر عقیده خود هستند تا عقل درست افرادی که نفس ضعیفی دارند مغلوب علل خارجی که ضدطبیعت است خواهند شد. اما فضیلت، کوشش برای حفظ وجود خود است. سعادت عبارت است از این که انسان در حفظ موجودیتش بکوشد. او مانند ارسطو معتقد است باید فضیلت را برای خود فضیلت خواست و چیزی برای ما سودمندتر از خود فضیلت نیست. از نظر اسپینوزا انسانهایی که تحت هدایت عقلند انسانهای شریف و عادلیاند که به دنبال نفع خود هستند و هر آنچه برای خود بخواهند آن را برای دیگران نیز خواهند خواست. بدین ترتیب اسپینوزا در کنار تأکید بر خودگروی، نوعدوستی را نیز تکریم میکند و البته خودگروی صرف را رد میکند و میگوید این اصل که هر کس مجبور است در طلب نفع خود باشد اساس ناپارسایی است نه فضیلت. بدین سان اسپینوزا میگوید فرد بهتنهایی هرگز نمیتواند حیات عقلانی داشته باشد و پیوسته در ارتباط با دیگران در جهان میتواند به زیست خود ادامه دهد. اسپینوزا با پذیرش سخن ارسطو که انسان حیوانی اجتماعی است به رابطه میان اخلاق، سیاست، فرد و جامعه میپردازد. به نظر او حیات عقلانی فرد در جامعه به کمال میرسد و نه در انزوا. او میگوید انسانها از آن رو که دستخوش عواطف منفعل هستند ممکن است با هم در تعارض قرار گیرند، اما در قضیه ۳۵ میگوید: «انسانها فقط از این حیث که تحت هدایت عقل زندگی میکنند بالضروره طبیعتهً با هم موافقند». اگر هر انسان بیشتر در طلب چیزی باشد که برایش مفید است آن گاه همه انسانها برای یکدیگر مفیدتر خواهند بود، زیرا انسان در پی چیزی است که به حفظ وجودش کمک کند و هرچه کوشش او در این مسیر بیشتر باشد بافضیلتتر و نیز دارای قدرت بیشتر خواهد بود. به این ترتیب تحت هدایت عقل زندگی خواهد کرد. از نظر اسپینوزا فضیلتمندانه عملکردن همان عملکردن تحت هدایت عقل است و عالیترین خیری که اصحاب فضیلت از آن بهرهمندند معرفت خداست که خیری مشترک میان همه است. در تبصره ۱ قضیه ۳۷ میگوید آن که به سائقه عاطفه میکوشد تا دیگران را به دوست داشتن آنچه خود بدان عشق میورزد وادارد، از روی هوس عمل کرده است و مورد نفرت خواهد بود. اما کسی که میکوشد به وسیله عقل نه هوس دیگران را هدایت کند عملش موافق انسانیت و محبت است.
نکته جالب توجه اینکه اسپینوزا بر این باور است که اما در جامعه صرفاً لازم است با انسانها و نه حیوانات و اشیاء دیگر یگانه شویم. برای نمونه وی قانون منع ذبح حیوانات را نمیپذیرد و آن را مبتنی بر رقتی زنانه میداند تا عقل سلیم. به نظر اسپینوزا عقل سلیم حکم میکند ما برای طلب نفع خود با انسانها یگانه شویم نه با جانوران.
در ادامه برخی فضایل خاص را بررسی و تعریف میکند. مثلاً در قضیه ۵۳ فروتنی را انفعال دانسته و آن را فضیلتی نمیداند که از عقل نشأت گرفته باشد. او معتقد است فروتنی المی است ناشی از اینکه انسان ضعف خود را ملاحظه کند و این از قدرت فعالیت او جلوگیری میکند.
آزادی:
اسپینوزا در قضیه ۶۷ میگوید: «انسان آزاد کمتر از هر چیزی درباره مرگ میاندیشد. حکمت وی تأمل درباره مرگ نیست بلکه تأمل درباره حیات است».از نظر وی انسان آزاد کسی است که تحت احکام عقل زندگی میکند و تحت تأثیر ترس از مرگ نیست. انسان آزاد خواهان عملکردن، زیست و وجود خود را طبق اصل طلب نفع خود حفظکردن است. اسپینوزا میگوید موسی نیز در تاریخ درصدد بیان همین حقایق بوده است. زیرا در تاریخ برای خدا قدرتی جز قدرت خلقت آدمی و فراهم آوردن موجبات نفع آدمی تصور نکرده است. خدا نیز انسان آزاد را از خوردن درخت شناخت خیر و شر منع کرد و هشدار داد که در صورت خوردن آن به جای خواهش زندگی همواره از مرگ ترس خواهد داشت. انسان بعدها شروع به تقلید از عواطف کرد و آزادی خود را از دست داد. با مسیحیت آزادی تحت هدایت روح مسیح به انسان بازگشت.
بخش پنجم کتاب اخلاق اسپینوزا: درباره قدرت عقل یا آزادی انسان
این بخش به آزادی انسان میپردازد و اسپینوزا در این بخش با کسانی که به اراده و آزادی آن معتقدند مخالفت میورزد.
وی در این بخش از قضیه ۲ تا ۱۰ به درمان عواطف و شرح آنها میپردازد. برای نمونه طبق نظر اسپینوزا عاطفه انفعالی را تصوری مبهم دانستیم. در قضیه ۳ میگوید: «عاطفهای که انفعال است به محض اینکه آن را به طور واضح و متمایز تصور کنیم از اننعال بودن متوقف خواهد شد». یعنی برای رفع انفعال آن باید آن را از حالت ابهام به تصوری واضح و متمایز بدل کنیم. باید عواطف را بررسی کنیم و بکوشیم تا فهم روشنی از ماهیت آن به دست آوریم. هرچه شناسایی ما نسبت به یک عاطفه بیشتر باشد به همان اندازه عاطفه بیشتر تحت قدرت ما خواهد بود. در کنار این موضوع، ما نسبت به همه عواطف خود میتوانیم تصوری واضح و متمایز داشته باشیم.
اسپینوزا در قضیه ۱۱ تا ۲۰ تمام درمانها را به یک درمان یعنی عشق به خداوند نسبت میدهد. از نظر او آنکه عواطف خود را به طور واضح و متمایز میفهمد احساس لذت خواهد کرد و این لذت همراه با تصور خداست. بنابراین به خدا عشق میورزد و هر اندازه که خود و عواطفش را بیشتر بفهمد به خدا عشق بیشتری خواهد داشت. به همین دلیل در قضیه ۱۶ میگوید: «این عشق به خدا باید بیش از هر چیز دیگری نفس را به خود مشغول دارد». او معتقد است کسی که به خدا عشق میورزد نمیتواند کوشش کند که خدا هم در عوض به وی عشق بورزد. چرا که خدا عاری از انفعالات است و متأثر از هیچ عاطفه لذت یا المی نیست. عشق به خدا از همه عواطف پایدارتر است. به علاوه ناخوشیهای نفس بیشتر به دلیل عشق مفرط به چیزی که در معرض تغیّرات زیاد است و یا چیزی که هرگز نمیتوانیم آن را داشته باشیم اتفاق میافتد.
درباب رابطه نفس و بدن اسپینوزا بر این باور است آنها از هم جداییناپذیرند و تا وقتی یکی از آنها وجود دارد دیگری نیز موجود است. بدینسان به نظر میرسد اسپینوزا خلود نفس را قبول نداشته باشد. اما در ادامه سخنی متعارض این نکته میگوید:«ممکن نیست نفس انسان مطلقاً با بدن انسان از بین برود، بلکه از آن چیزی باقی میماند که سرمدی است». او میگوید ما احساس میکنیم و به واسطه تجربه میدانیم که سرمدی هستیم.
عشق عقلانی به خدا
از نظر اسپینوزا عالیترین کوشش نفس این است که نسبت به اشیا شناخت نوع سوم (علم شهودی) پیدا کند. از این نوع شناخت عالیترین آرامش ممکن نفس ایجاد میشود. ما از این نوع شناخت لذت میبریم و این نوع لذت همراه با تصور خداست به عنوان علت آن. از این شناخت عشق عقلانی به خدا ناشی میشود؛ زیرا ما خدا را سرمدی میفهمیم و این همان عشق عقلانی به خداست.
در پایان اسپینوزا میگوید سعادت عبارت است از عشق به خدا که از علم شهودی نشأت میگیرد. بنابراین سعادت خود فضیلت است. هر اندازه که نفس از عشق الهی یا سعادت برخوردار باشد به همان اندازه بیشتر میفهمد و قدرت بیشتری بر عواطف دارد. به این ترتیب نفس به دلیل اینکه از عشق الهی یا سعادت لذت میبرد دارای قدرت جلوگیری از شهوات است. از اینجا قدرت انسان دانا بر انسان نادان که تحت هدایت شهوات خویش است مشخص میشود. در نهایت اسپینوزا تصریح میکند اینکه آدمی تحت هدایت عقل خویش خود را از انفعال دور نگه میدارد و با تصوری تام به شناخت خود، خدا و اشیا میرسد کاری همان قدر که نادر است دشوار نیز هست.
منابع:
- کاپلستون، فردریک.(۱۳۸۰).تاریخ فلسفه،جلد چهارم،چاپ نهم. (غلامرضا اعوانی). تهران، علمی فرهنگی.
- کنی، آنتونی.(۱۳۹۷). تاریخ فلسفه غرب، جلد سوم، چاپ دوم.(رضا یعقوبی). تهران، پارسه
بسیار عالی عزیزم .موفق باشی
باسلام و عرض ادب
لطفا اگه امکان داره چندتا کتاب معرفی کنید که درباره اصطلاحات فلسفه (مکاتب ، استدلال ها ، مغالطه ها ، برهان ها و …) توضیحات مختصر و کلی در حد اشنایی بده (مثل فرهنگ فلسفه که بسیار عالیه ولی متاسفانه خیلی کمیاب شده)
همچنین کتابی که بطور مختصر و مفید درباره اعتقادات و نظریات فلاسفه بحث کرده باشه و اگه درباره رد نظریات فلاسفه هم کتابی هست بفرمایید
آیا کتابی هست که داستانهای فلسفی داشته باشه و اون داستانها تحلیل هم شده باشه؟
چنانچه کتابی باشه که به معرفی فلاسفه و نظریات و داستان زندگی اونها پرداخته باشه ، بسیار سپاسگذار میشم که معرفی بفرمایید
باتشکر
گرچه درک اسپینوزا سخته
ولی شرح خوبی بود