دیوید ادموندز ۵ کتاب در زمینه مسائل اخلاقی معرفی میکند
- اخلاق عملی نوشته پیتر سینگر1
- پرسشهای کشنده نوشته تامس نیگل2
- له و علیه فایدهگرایی نوشته برنارد ویلیامز و جی. جی. سی. اسمارت3
- دلایل و اشخاص نوشته درک پارفیت4
- فمینیست شکاک نوشته جنت رادکلیف ریچاردز5
الک اش:6 «اخلاق کاربردی» چیست؟
دیوید ادموندز:7 اخلاق کاربردی، کاربست نظریه اخلاق در جهان واقعی است. پنج کتابی که در اینجا میخواهیم دربارهشان صحبت کنیم را برای بار اول، بیست و پنج سال پیش خواندم. آن دوران، آغاز شکوفایی اخلاق کاربردی بود. افرادی مانند جاناتان گلاور8 و پیتر سینگر نظریه را در موضوعات واقعی مانند بهمرگی، اعدام، فقر، توزیعِ درآمد، حقوق حیوانات و سقط جنین به کار میبردند. اینها پرسشهای مرگوزندگی بودند.
از کجا شروع کنیم؟ فکر کنم یکجورهایی متخصص «ترامواشناسی»9 هستید. مسئله تراموا چیست؟
مسئله تراوما دو تقریر اساسی دارد. اولی را اولین بار یک فیلسوف، فیلیپا فوت،10 مطرح کرد. یک تراموا قرار است پنج نفر که روی ریل هستند را بکشد. پرسش این است که آیا باید تراموا را بهصورت ناگهانی به یک خط راهآهن دیگر بچرخانید که فقط یک نفر روی آن است یا نه. اگر این کار را بکنید، میتوانید جان پنج نفر را در ازای جان یک نفر نجات دهید. تقریباً از هرکسی که بپرسید، میگوید باید چنین کنید و یک نفر را بکشید.
یک فیلسوف اخلاق دیگر به نام جودیت جارویس تامسون11 مسئله تراموا را به شکل دیگری مطرح کرد، مسئله «مرد چاق». تراموا دارد با همان وصف حرکت میکند و پنج نفر را خواهد کشت. اما این دفعه شما روی پل عابر پیاده ایستادید و میتوانید با هل دادن یک مرد چاق روی خط راهآهن، قطار را متوقف کنید. آن مرد آنقدر گنده است که بدنش قطار را متوقف خواهد کرد و آن پنج نفر نجات پیدا میکنند. دوباره پرسش این است که آیا باید آن پنج نفر را با قربانی کردن یک نفر نجات داد؟ اما ۹۰ درصد مردم معتقدند که هل دادن مرد چاق نادرست است.
چون در مقایسه با سناریوی اول، روش فعالانهتری برای کشتن یک نفر است؟
یک تبیین روانشناسانه ممکن میتواند همین باشد. اما مسئله تراموا تقریر سومی هم دارد که به جای هل دادن مرد چاق، یک اهرم را میکشید تا مرد چاق از یک دریچه سقوط کند و جلوی حرکت قطار را بگیرد و آن پنج نفر نجات یابند. وقتی از مردم درباره این تقریر میپرسیم، باز هم اکثر آنها میگویند که نباید مرد چاق را کشت. بیشتر افراد (و نه همه همه آنها) ترجیح میدهند تا اهرم را بکشند تا اینکه مرد چاق را هل دهند. اولین تقریر مسئله تراموا تقریباً از سال ۱۹۶۷ و تقریر مرد چاق در دهه ۱۹۸۰ مطرح شد. البته تقریباً هیچ توافقی وجود ندارد که تمایز این تقریرها در چیست. به نظر نمیرسد که مختلف بودن اعمالی که انجام میشود، تفاوت آنها باشد.
مسئله مهم در اینجا، این است که بفهمیم چه اصلی این دو تقریر را از هم متمایز میکند و از آن مهمتر، این اصل برای مواردی که در زندگی واقعی اتفاق میافتد، چه حرفی برای گفتن دارد. آیا میتوانیم این تمایز را درباره جنگ، اخلاق پزشکی یا سقط جنین به کار ببریم؟ مسئله تراموا در اصل برای تبیین درستی و نادرستی در سقط جنین ابداع شد. اما امروزه اغلب در نظریه جنگ عادلانه به کار میرود. در واقع این پرسش که بین هدف قرار دادن یک پایگاه نظامی که میدانیم در آن ناظران غیرمسلح هم کشته میشوند و کشتن عمدی و مستقیم غیرنظامیان چه تمایزی وجود دارد.
حالا ممکن است توضیحاتی مقدماتی درباره فایدهگرایی و تأثیر آن بر این دوراهیهای اخلاقی بدهید؟
فایدهگرایی، دیدگاهی است که میگوید باید آن کاری را انجام دهید که بیشترین خوشی یا بهروزی را ایجاد میکند. این دیدگاه، نوعی پیامدگرایی است. پیامدگرایی میگوید باید آن کاری را انجام دهید که بهترین پیامدها را در پی دارد. فایدهگرایی میگوید مهمترین نکتهای که درباره پیامد وجود دارد، خوشی است. فایدهگرایی پاسخ خیلی سرراستی به تمام این آزمایشهای فکری دارد. طبق این دیدگاه، یک الگوریتم یا معادله وجود دارد بین محاسبه اینکه چه فعلی بیشترین خوشی را ایجاد میکند و اینکه چه فعلی را باید انجام داد. فایدهگرایان خود را با مسئله تراموا مشغول نمیکنند. زیرا مثلاً در انتخاب بین زندگی پنج نفر و زندگی یک نفر، میگویند همیشه باید یک نفر را انتخاب کنید.
اگر آن یک نفر مادرتان باشد، چه؟
تا به حال ندیدم کسی مثال مادر را در مسئله تراموا مطرح کند، اما این اتفاق برای فایدهگرای اعظم، پیتر سینگر، افتاد و مادرش بیمار شد. البته که از مادرش مراقبت کرد، اما با چشمانداز یک فایدهگرا که جان او را ارزشمندتر از جان دیگر افراد نمیدانست. فایدهگرایی در مواجهه افراد با خویشاوندان خاص خود مانند فرزندان، همسران، پدرومادرها، دوستان و همکاران، مشکل بزرگی دارد. میخواهند بگویند که تمام زندگیها ارزش یکسانی دارد و انگار همه آنها را داخل ظرف غذای [غذایی که همه چیز در آن هست!] بهروزی میاندازیم، هم میزنیم و میبینیم که بهترین نتیجه چیست، بدون اینکه تعهد خاصی نسبت به خانواده یا دوستانمان داشته باشیم.
به این ترتیب، به نظر میرسد فایدهگرایی مطابق فهم عرفی است، اما خشک و دو دو تا چهارتایی هم است.
قصد ندارم درباره دیدگاهی که در دوران دانشجویی به آن باور داشتم، بدگویی کنم. دانشمندان متوجه شدند که وقتی افراد تصادف میکنند و قشر شکمی داخلی پیشانی12 آنها آسیب میبیند، احتمال اینکه در برخی از این آزمایشهای فکری به نتایج فایدهگرایانه برسند، بیش از گذشته است. از این نکته درباره فایدهگرایی چه برداشتی میکنید، من نمیدانم.
برویم سراغ کتابهایی که انتخاب کردید. با کتاب اخلاق عملیِ پیتر سینگر شروع کنیم.
اخلاق عملی در ۱۹۷۹ منتشر شد، دقیقاً پیش از اینکه تحصیل در رشته فلسفه را آغاز کنم. عاشق دقت آن شدم و به نظرم نمیتوان با پیتر سینگر جروبحث کرد. من تقریباً با همه دیدگاههای او در همه مسائل موافق بودم. کتاب او فصلهایی داشت درباره سقط جنین، حقوق حیوانات و اینکه چقدر میتوانیم به فقرا پول بدهیم. واقعاً طرح اولیه همه چیزهایی بود که بعداً نوشت. او خیلی پرکار است، اما اگر میخواهید بدانید که درباره یک موضوع خاص چه میگوید، میتوانید به اخلاقی عملی رجوع کنید.
یک فصل کاملِ این کتاب، به این اختصاص دارد که اگر بدانیم قرار است مردمِ جهانِ سوم بمیرند و در انجام وظیفه خودمان کوتاهی کنیم، همانقدر مسئول قتل آنهاییم که گویی در مغزشان گلوله خالی کردیم. این کتاب خیلی عملی است و در آن به این مسائل بحثانگیز پرداخته میشود. بعد از اینکه در دانشگاه این کتاب را خواندم، گیاهخوار شدم. پس میتوانم بگویم تأثیر بزرگی بر زندگی من گذاشت. الان از فایدهگرایی سفتوسختِ او در دیگر موضوعات فاصله گرفتم، اما همچنان استدلالهای او درباره طرز رفتار با حیوانات را بسیار قانعکننده میدانم.
استدلال فلسفی او برای گیاهخواری چیست؟
او این ادعا که انسانها صرفاً از آن جهت که انسانند از حیوانات مهمترند را «گونهپرستی»13 مینامد. او تفاوتی میان این ادعا و اینکه بگوییم سفیدپوستان صرفاً از آن جهت که سفیدند از سیاهپوستان مهمترند، نمیبیند. اگر ادعا میکنید که انسانها از حیوانات مهمترند، باید دلیل بیاورید. باید بگویید چون باهوشترند یا توانایی برنامهریزی برای آینده دارند.
حالا اگر این مقدمه را بپذیرید (و نمیدانم چطور میتوان نپذیرفت)، باید به مشکل واقعیِ همپوشانی انسان با برخی حیوانات توجه کنید. اگر بگویید نکته مهم این است که ما میتوانیم برای آینده برنامهریزی کنیم، آنگاه نوزادها، افرادی که آلزایمزِ شدید یا کندذهنی دارند و توانایی برنامهریزیشان برای آینده بیشتر از شانپانزهها نیست، چه؟ چرا فکر میکنید این افراد از نظر اخلاقی از حیوانات مهمترند؟ پس وقتی آن مقدمه را پذیرفتید، باید رنج حیوانات را کمی بیشتر جدی بگیرید.
سینگر میگوید رنج در هر کجا که ایجاد شود، مهم است و ما باید به رنج هر موجود ذیشعوری اهمیت دهیم. اگر فکر میکنیم سودی که از خوردن گوشت میبریم بر رنج باورنکردنی دامپروری کارخانهای نمیچربد، پس باید از خوردن گوشت دست بکشیم. به این دلیل گیاهخوارم. اما سینگر کاملاً منطقی بحث میکند. او میپذیرد که اگر فقط حیواناتِ چَراآزاد14 که زندگی خوبی داشتند را در پایان زندگیشان بکشیم و بخوریم، تقریباً هیچ اشکالی ندارد. پس دلیلی ندارد که نتوانید یک گوشتخوار اخلاقی باشید، اما باید در گوشتی که میخورید، گزینشگرانه عمل کنید.
کتاب بعدی، پرسشهای کشنده تامس نیگل است.
کتاب فوقالعادهای است و با کتاب سینگر کاملاً متفاوت است. البته فصول این کتاب هم درباره موضوعات حیاتی و مهم است. یک مقاله فوقالعاده درباره برابری، یک مقاله عالی درباره جنگ و چند مقاله عالی هم درباره آگاهی (که موجودات زنده را از چیزهای مرده متمایز میکند) دارد. من عاشق این توانایی او هستم که در یک موضوع، امور واقعاً مهم را تشخیص میدهد و بدون اینکه در دام جزئیات بیفتد، درباره آنها مینویسد. او نویسنده خیلی خوبی است و این کتاب و کتاب بعدیاش نگریستن از ناکجا15 از کتابهای فلسفی مورد علاقه من است.
نیگل در این کتاب، چیزی را پیش میکشد که تا وقتی درباره آن عمیق نشویم، کاملاً خلاف شهود است، همهجانانگاری16. طبق این دیدگاه، اجسام بیجان ممکن است اتمهایی داشته باشند که در آنها عنصری آگاه وجود دارد. تا وقتی به انسانها فکر میکنیم، این دیدگاه خیلی عجیب به نظر میرسد. ما از امور فیزیکی به وجود آمدیم، پس این امر جادویی آگاهی از کجا میآید؟ شاید پاسخ این باشد که ذرات کوچکی که فکر میکردیم فیزیکی باشند، بخشی از این ذهنیت را هم در خود دارند (گرچه در سطح زیراتمی). مسخره به نظر میرسد، اما وقتی به آن فکر میکنید یکجورهایی پذیرفتنی است.
نیگل درباره دیگردوستی هم خیلی نوشته است. اخلاقیترین راهحل مسئله تراموا، انداختن خودمان روی ریل نیست؟
پرسش خیلی خوبی است. دلیل اینکه نمیتوانید خودتان را روی ریل بیندازید، این است که به اندازه کافی چاق نیستید. به همین خاطر است که مرد چاق باید چاق باشد. راهحل درست این است که خودتان بپرید و کسی کشته نشود، اما نمیتوانید، چون چاق نیستید.
چون گوشت نمیخوردید، پیتر سینگر میخواندید.
احتمالاً.
برنارد ویلیامیز در له و علیه فایدهگرایی با این موضع مخالف است.
این کتاب از دو بخش تشکیل شده است. نیمه اول را یک فیلسوف بسیار برجسته استرالیایی نوشته و یک کلمه از آن را هم به خاطر ندارم. اما نیمه دوم برایم مهم بود. قبل از اینکه این کتاب را بخوانم، یک فایدهگرای محض بودم و این کتاب با تأثیری که از پیتر سینگر پذیرفته بودم، خیلی مقابله کرد. ویلیامز منتقد فایدهگرایی است. او فایدهگرایی را دیدگاهی عمیقاً سادهانگارانه نسبت به جهان اخلاق میداند. او با ذکر چند مثال استدلال میکند و جنبههایی از اخلاق را نشان میدهد که فایدهگرایی در توضیح آنها ناکام است.
مثال اول این است. تصور کنید در یک کشور آمریکای لاتین هستید و با رهبر یک گروه چریکی مواجه میشوید که میخواهد ۲۰ سرخپوست (استفاده از این اصطلاح از نظر سیاسی نادرست است) را بکشد. به شما میگوید اگر یکی از آنها را بکشید، ۱۹ نفر دیگر را نخواهم کشت. آیا باید بکشید؟ ویلیامز میگوید از منظر فایدهگرایانه، قطعاً باید یک نفر را بکشید تا ۱۹ نفر دیگر را نجات دهید. اما این دیدگاه، این نکته را در نظر نمیگیرد که این شما هستید که دارید آدم میکشید. فایدهگرایی همه چیز را از منظر کلی میبیند و پیامدهایی که اعمال شما برایتان دارد را در نظر نمیگیرد.
در مثال دوم باید فردی به نام جورج را در نظر بگیرید که کاملاً ضد قدرت هستهای است. او پول ندارد، به شغل نیاز دارد و شغلی در کارخانه بیوشیمی به او پیشنهاد شده است. این شغل درآمد خوبی دارد (یعنی میتواند به همسر و فرزندانش رسیدگی کند) و با اینکه به این شغل اعتقاد ندارد، اگر این شغل را نپذیرد، فرد دیگری میپذیرد و حتی بهتر از او این کار را انجام میدهد و این صنعت (که با آن مخالف است) را ارتقا میدهد. ویلیامز میگوید از منظر فایدهگرایانه، جورج باید این پیشنهاد شغلی را بپذیرد. اما این دیدگاه نمیتواند پرسش انسجام اخلاقی را تبیین کند. مرتبط کردنِ زندگی و کار خود با چیزی که عمیقاً از آن میرنجید و با آن مخالفید، حملهای است به انسجام اخلاقیتان.
و قطعاً نمیتوانید خوشیِ خالص را بهآسانی محاسبه کنید. نارضایتیِ کاری جورج میتواند به بدرفتاری با همسر و فرزندانش بینجامد و آنها هم بهتبع، با دیگران بدرفتاری کنند و ناخوشی افزایش مییابد.
میتوانید اینطور پاسخ دهید، اما این پاسخ در چارچوب فایدهگرایی است. این حرف به این معنی است که فایدهگرایان صرفاً در محاسبه اشتباه کردند. آنها تصور میکردند که این کار خوشیِ جهان را افزایش میدهد، ولی آنطور نشد. مقدار خوشی را تا حدی میتوانید بسنجید. مثلاً میدانید که جان ۱۹ نفر بر صفر نفر اولویت دارد. خوشی را نمیتوان بهراحتی اندازه گرفت، اما میتوانید درباره چیزهایی که خوشی افراد را افزایش میدهند یا نمیدهند، سخنان عاقلانهای بگویید. اما وقتی اشکال شما این است که این کار از منظر فایدهگرایانه ممکن است اشتباه باشد، ویلیامز استدلال میکند که حتی اگر فایدهگرایان بگویند پاسخ واضح است و جورج باید شغل را بپذیرد، باز هم مسئله انسجام اخلاقی را نادیده گرفتند.
انتخاب بعدی شما دلایل و اشخاصِ درک پارفیت است.
دلایل و اشخاص در سال ۱۹۸۴ نوشته شد و درک پارفیت یکی از اساتید من در دوران تحصیلات تکمیلی بود. پشت جلد کتاب نوشته شده بود «دلایل و اشخاص اثری نبوغآمیز است» و فکر میکنم همینطور است. کتاب خیلی مهمی است که در سنتی کاملاً متفاوت با برنارد ویلیامز نوشته شده است، گرچه با هم دوست بودند. برنارد ویلیامز یک جستارنویس است و مانند نیگل به کلیت مسئله نگاه میکند. پارفیت، بیشتر شبیه سینگر، در سنت فیلسوف قرن نوزدهمی، هنری سیجویک17 است. پارفیت فیلسوفی دقیق، جزئیبین و با رویکردی تقریباً ریاضیاتی است که بهآرامی از مقدمات به نتایج میرسد. به هیچ وجه در مورد او غلو نکردیم. نوشتههایش زیبا است، اندیشه عمیقی دارد، بهخوبی استدلال میکند و با تخیل قویاش آزمایشهای فکری فوقالعادهای مطرح میکند.
من بهطور خاص، به فصل پایانی آن که درباره وظایف ما نسبت به نسلهای آینده است، علاقه دارم. او تلاش میکند تا پارادوکسهای گوناگونی را حل کند. بگذارید به یکی از آنها اشاره کنم. فرض کنید میدانستید که اگر بچهدار شوید، زندگی بسیار بدی خواهد داشت. بدبخت میشود، چند سال رنج میکشد و دستآخر، میمیرد. اگر قرار است بدبخت شود، آوردن او به این دنیا بد نخواهد بود؟ اکثر آدمها تأیید میکنند که بد است. پس آیا میتوان نتیجه گرفت که زندگی (که بهتر از نیستی است) بخشیدن، خوب است؟ اگر بگویید بله، مرتکب چیزی شدید که «نتیجهگیری ضدونقیض» مینامد.
جهانی را تصور کنید که یک تریلیون جمعیت دارد و زندگی همه آنها فقط کمی بهتر از نیستی است. آنها میتوانند به اندازه کافی بخورند و بنوشند، اما واقعاً هیچ امر رضایتبخشی در وجودشان نیست. مثل شما که مصاحبههای پنج کتاب را انجام میدهید، زندگی توام با رشد و شکوفایی ندارند. این فرض را مقایسه کنید با جهانی که فقط چند میلیارد جمعیت دارد و همه آنها زندگی سطحبالایی دارند. اکثر افراد فرض دوم را به اولی ترجیح میدهند. اما اگر معتقد باشید که در هر زندگی چیزی ارزشمند وجود دارد که خوشی آن بیشتر از رنج آن است، آنگاه به نتیجهگیری ضدونقیض میرسید. در این صورت، باید بپذیرید که جهانی با یک تریلیون جمعیت بهتر است، زیرا هرچه جمعیت بیشتر باشد، خوشی هم بیشتر است.
انتخاب پایانی شما، فمینیست شکاک، نوشته همسر درک پارفیت، جنت رادکلیف ریچاردز است.
پارفیت استاد دوره لیسانس، و جنت استاد دوره دکتری من بود. همچنان به این کتاب علاقه دارم. یکی دیگر از آن کتابهایی است که متعلق به همان نسل ۲۵ سال گذشته است. شاید کتابهای آن دوره تأثیر بیشتری روی من داشت. شاید به این خاطر که جوان و تأثیرپذیر بودم، و شاید هم آن نسل فیلسوفانی بااستعداد بودند.
من عاشق این کتابم، باز هم به خاطر اینکه بسیار دقیق و تحلیلی است، و به هیچ وجه، به دام عاطفه و ابهام نیفتاده است. همانطور که روی جلد آن آمده، جزئی از آن فمینیستی و جزئی دیگر شکاکانه است. این کتاب در اواخر دهه هفتاد منتشر شد، دورانی که افراد همچنان بر اساس جنس از ورود به شغلها منع میشدند. جنت بر این نکته تأکید کرد و آن را نامعقول دانست (پیش از این، کسانی مانند جان استوارت میل هم بر این نکته تأکید کرده بودند). اگر بگویید هیچ زنی نباید راننده اتوبوس شود، چون توانایی کافی یا هر چیز دیگری را ندارد، آنگاه نباید اینطور قانونگذاری کنید که راننده اتوبوس شدن زنان ممنوع است. کافی است قانون اینگونه باشد که راننده اتوبوس شدنِ کسی که تواناییِ راندنِ اتوبوس را ندارد، ممنوع است. در واقع، جنس را از قانون حذف کنید.
این بخش فمینیستی کتاب بود. بخش شکاکانه کتاب به برخی ادعاهای تجربی مربوط به جنس مربوط میشود که کتاب درباره آنها موضعی نمیگیرد، مانند اینکه آیا مغزِ مردان و زنان به شکلی با هم متفاوت است؛ یا اینکه آیا از نظر طبیعی، زنان و مردان علایق و رویکردهای متفاوتی دارند. او در این موارد موضعی نمیگیرد و به واقعیات تجربی نمیپردازد و بحث از آنها را به جایی دیگر موکول میکند. پس او فمینیست است، ولی از نوع شکاک آن.
او در اخلاق زیستی هم متفکری برجسته است. درباره مسائل اخلاقی جدیدی که پیشرفتهای علمی پیش کشیدند، چه میگوید؟
جدیدترین کتاب جنت درباره اخلاقِ اهدای عضو است. روزانه افرادی به خاطر کمبود عضو میمیرند. مسئله اخلاقی این است که آیا فروش عضو باید مجاز باشد. آیا این کار به حل مسئله کمبود عضو کمک میکند؟ شاید نه. شاید اگر بر روی عضو قیمت بگذارید، افراد کمتری عضوشان را بفروشند. شاید هم افراد بسیاری بفروشند و این بحران حل شود. این یک مسئله تجربی است. بحث فلسفی این است که آیا تجارت عضو موجه است یا نه.
در اخلاق زیستی، محافظهکارانی مانند مایکل سندل از کالاییسازی برخی چیزها مانند عضو، میترسند. اما بهدشواری میتوان فهمید که چرا نادرست است که به شما اجازه دهند اعضای خودتان را بفروشید. اگر همه گزینهها به شما عرضه شود و بهترین انتخاب را فروش عضوتان بدانید، چرا باید شما را از فرصت استفاده از آزادیتان محروم کنم؟ من چه کسی هستم که به شما بگویم نباید آن کاری را که میخواهید، با بدنتان انجام دهید؟ اگر از لوازم کارتان کاملاً آگاهید، چه حقی دارم که شما را از تصمیمتان منع کنم؟
امروزه برخی از چینیها کلیه خود را میفروشند تا آیپد بخرند. اگر خوشی ناشی از داشتن آیپد از ناخوشیِ بالقوه ناشی از نارسایی کلیه و مرگ دردآور بیشتر باشد، از منظر فایدهگرایانه این کار موجه است؟
از منظر فایدهگرایانه قطعاً میتواند موجه باشد. فکر میکنم افراد به این خاطر از این کار یکه میخورند که فکر میکنند آن فرد دارد یک اشتباه تجربی میکند. به گمان آنها، چنین افرادی فقط تا نوک دماغشان را میبینند، برای مدت کوتاهی لذت میبرند، اما در درازمدت پشیمان خواهند شد. این حرف شاید درست باشد، یعنی بگوییم از منظر فایدهگرایانه، چنین افرادی مرتکب خطایی احمقانه میشوند. اما شاید تا سنین پیری با یک کلیه بهخوبی زندگی کردند و حتی نبود کلیه را هم حس نکردند و از استفاده از آیپد برای دسترسی به سایت پنج کتاب، حظ وافر بردند.
شما برای چه چیزی حاضرید کلیه خود را بفروشید؟ البته اصلاً قصد جسارت ندارم.
من کلیهام را برای زندگی پسرم یا یک جایزه نوبل میفروشم.
پی نوشت
- Peter Singer, Practical Ethics
- Thomas Nagel, Mortal Questions
- Bernard Williams, JJC Smart, Utilitarianism: For and Against
- Derek Parfit, Reasons and Persons
- Janet Radcliffe Richards, The Sceptical Feminist
- Alec Ash
- David Edmonds
- Jonathan Glover
- trolleyology
- Philippa Foot
- Judith Jarvis Thomson
- ventromedial frontal cortex
- speciesism
- free range animals
- The View From Nowhere
- panpsychism
- Henry Sidgwick