واکاوی پدیدارشناسانۀ خشونت خانگی
خشونت خانوادگی یا خانگی – به مثابه نوعی از خشونت خاموش – پدیدهای منفی در ساخت اجتماعی و فرهنگی جامعه است که مانند انواع دیگر خشونتها، بنیانی فلسفی و متافیزیکی دارد. اگرچه تعریف سنتی خانواده بر اساس کارکرد و نقشی که هر عضو خانواده داراست، دستخوش تغییراتی چشمگیر شده است، لیکن با پیشفرض گرفتن وجه مشترک همه تعاریف ارائه شده در این زمینه (یعنی کارکرد، نقش و مکان زیستن اعضا) میتوان به تحلیل بنیادی رابطههای میانفردی در این ساخت پرداخت.
در این بخش، استدلال خواهم کرد که کیفیت متافیزیکی رابطه میان اعضای خانواده، کیفیتی مبتنی بر نظریه هستیشناسی رابطهای1 در سنت اندیشه نظری غرب خواهد بود.
خانواده، واقعیتی است که هستی خود را از برقراری نسبتها (و بعدا نقشها و کارکردها) به دست میآورد. خشونت خانگی، زمانی به وقوع میپیوندد که اعضای خانواده خود را مستقل از یکدیگر در در عین حال، تشکیلدهنده یک خانواده میپندارند. به دیگر سخن اعضای خانواده باید به این آگاهی دست یابند که حضور آنها در جهان زیستن اولا، متکی است بر حضور در خانواده که هم ویژگیهای زیستشناسانه و هم ویژگیهای انسانشناسانه – اعم از اجتماعی، فرهنگی و دینی و … – آنها را صورت میبخشد.
خانواده در رابطهای همهجانبه میان اعضای آن مقوم میگردد. برای نمونه، مادری یا مادر بودن یا هر گونه نسبت خویشاوندی و خونی، جایگاهی است برساخته از نگرشها و رفتارهایی که یک زن بر عهده گرفته و ایفا میکند. یک زن نمیتواند از ابتدا مادر باشد و در نتیجه قادر نخواهد بود از ابتدا رابطهای با فرزندان داشته باشد. از همین روست که مادر بودن در بطن رابطه زن با فرزندان قوام میگیرد.
در حقیقت راههای متفاوتی وجود دارد که بتوان صفات و ویژگیهای یک امر خاص و جزئی را متعین و مشخص کرد. زیرا انحای مختلفی از تجربه زیسته نسبت به امر واحد وجود دارد. برای دستیابی به فهم مطلوب یک چیز باید در بستر و ساحت آن زیست کرد. یعنی در تجربهها و کنشهای جهان آن ساحت شراکت فعال و مستقیم داشت. پیامد این مدعا برای خانواده این است که هر خانواده را باید به منزله پدیدهای منحصر به فرد و متمایز موردبررسی و واکاوی قرار داد.
اگرچه هر عضو خانواده به حکم موجود بودن باید برای بقایش در جهان، مبتنی بر «اصل صیانت ذات»2 عمل نماید و تلاش کند تا در هستی بقا یابد، لیکن باید توجه داشته باشد که این اصل، پارادایم متافیزیکی چیره بر اعمال و رفتارهای تمامی موجودات است و یکه تعیینکننده ارزش کنشهای آدمی نخواهد بود.
آدمی در شبکه رابطههای میانفردی به صیانت ذات خود میپردازد. بدین معنا که تلاش میکند ذات خود را در رابطههایی نگه دارد که آن را در مخاطره نمیاندازد یا در بطن رابطههای گوناگون میانفردی به صیانت از آن بپردازد. خانواده به لحاظ متافیزیکی در بستر رفتارهایی که منجر به صیانت «ذات فردی» میشوند شکل میگیرد. و در روند شکلگیریاش خود تبدیل میشود به بستری برای صیانت «ذات جمعی» تا مقدمهای باشد برای صیانت ذات «جامعه بومی-منطقهای». و در نهایت، صیانت «ذات جهانی».
بنابراین خانواده میتواند چشمانداز اجتماعی بنیادین برای حفظ تمامیتهای ذاتی تلقی گردیده و تمهیدی باشد برای استمرار صیانت بهینه از ذات جهانی.
در بطن رابطههای اجتماعی، «خانواده» نخستین واحدی است که در آن آدمی با مقوله دیگربودگی3 یا غیریت4 آشنا میشود. اهمیت مواجهه با دیگربودگی (≠ منبودگی سوژه انسانی) در این است که هویت آدمی همواره در مراحل رشد خود در مواجهه با غیریتها و تفاوتها شکل میگیرد. یعنی در ضمن نفی دیگری و در تخالف با وی، خود را به سان یک هویت مستقل در مییابد.
باید توجه کافی داشت که شباهتهای من با دیگری نیز در تحلیل نهایی بهمنزله شباهتهایی که مختص به من است بازشناخته شده و حسن تملک شباهتها بر حس همدلی آنها پیشی میگیرد. اولویتی که خانواده بر واحدهای اجتماعی دیگر دارد، عبارت است از این وضعیت بنیادین که مادر برای فرزند نخستین دیگری است؛ دیگریای که باید با آن رابطه و نسبتی برقرار کرد. ژاک لکان با ارائه تصویری روانکاوانه از خانواده، بر آن است که دیگربودگی در زمره مقولات «روانکاوی رشد کودک» قرار دارد؛ آن جا که اولین دیگری، مادر است.
بسط بیرویه مرزهای شناختی مبتنی بر «اصل صیانت» ذات یکی از بنیادیترین علل زمینهساز برای بروز خشونت خانگی است. این اصل، در صورتی که با حساسیت اخلاقی تعلیل نشود، به نوبه خود موجب رشد خودگروی روانشناسانه و در نهایت، خودشیفتگی فردی و جمعی میشود.
بنا بر نظریه «خودگروی روانشناسانه»، سائقهها و انگیزههای آدمی برای هر کنشی همان خود فرد و اموری است که بدان کشش روانی-ذهنی دارد. در بطن خودگروی روانشناسانه، آدمی احساس ثبات و آرامشی مطلق به جهانی دارد که به پندار او صرفا مکان زیست و برآوردهسازی نیازها و امیال اوست.
بدیهی است که چنین احساسی، برآمده از وهم خلاف واقع اوست و ریشه در رضایت جعلی او از جهانی دارد که بر بنیان خودبرتربینی او استوار است. این که آدمی انگیزه و دلیل کنش را در خودگروی روانشناسانه بجوید، او را به سمت خودشیفتگی (اصطلاحی روانکاوانه) اولا، فردی و سپس جمعی سوق میدهد. وضعیت خانوادهای که حتی یک عضو خودشیفته در آن وجود داشته باشد با بروز خشونت خانگی توام خواهد بود: هرگونه کنش و نظری که برخلاف نظر عضو خودشیفته باشد، نوعی هجوم و جسارت قلمداد میگردد؛ به نحوی که عکسالعمل عضو خودشیفته، روا داشتن خشونت است.