قبل از هرچیز باید در مورد مکتب اخلاقی مولانا توضیح دهم. مولانا در میان سه مکتب اخلاقی بزرگی که در طول تاریخ ظهور کردند طرفدار مکتب فضیلت گرایی است. در تاریخ فلسفه اخلاق و علم اخلاق سه مکتب در منظر انسان ها نهاده شده. یک مکتب وظیفه گرایی است. مکتب دیگر تکلیف گرایی، یا قاعده گرایی یا اصول گرایی است که بزرگترین مدافعش کانت در آلمان بود. در این مکتب اخلاقی زیستن به معنای پاسداری از یک سری قواعد و اصول اخلاقی است، ولو هرچه می شود بشود. یعنی یک سلسله انجام دادن ها خاص. اگر به اینها التزام داشته باشی، فارغ از اینکه خود و آثار و نتایجی که بر انجام این کارها مترتب خواهد شد را در نظر بگیری اخلاقی هستی. یک سلسله اصول و قواعد هست که این سلسله احکام، قواعد و اصول را باید مو به مو در عمل اجرا کنی و در این عمل کردن از دو چیز فارغ باشی. یکی از ایگوی خودت و منافعی که برای تو به دنبال خواهد داشت فارغ باشی. اصلا نباید منفعت خودت را در نظر بگیری. دوم اینکه فارغ باشی از آثار و نتایجی که از این عمل تو پدید خواهد آمد. راست بگو ولو افلاک در هم بریزد. پس راست میگویم فقط به این جهت که وظیفه من راست گفتن است، فارغ از نتایجی که برای من در پی دارد، و فارغ از اینکه این راستگویی من در جهان چه پیش خواهد آورد. من بایستی تنها مراقب این باشم که از این اصول عدول نکنم. این را وظیفه گرایی می گویند. البته بعد ها وظیفه گرایان و نوکانتی ها دخل و تصرف هایی در این نظریه کرده اند.
نظر دیگر نتیجه گرایی یا پیامدگرایی است. تو ملزم نیستی از هیچ اصل و حکمی پیروی کنی. ما هیچ قاعده و ضابطه ای در اخلاق نداریم. هیچ اصلی در اخلاق نیست که تو باید خودت را با آن وفاق دهی. هرکاری که هست تو ببین که اگر بیشترین غلبه خوبی بر بدی را در آثار و نتایج مترتب بر خودش داشته باشد خوب است و تو آن را انجام بده. فقط آثار و نتایج مترتب بر هر فعل را باید برش مداقه کرد. هر عملی که در پیامد ها خیر آن بیشتر است آن عمل اخلاقی است و بالعکس. بنابراین ما درست یا نادرست کارها را از خوبی و بدی نتایجشان استنباط می کنیم. عملی درست است که بیشترین غلبه خوبی بر بدی را داشته باشد و عملی نادرست است که پیامدهای بد آن بیش از پیامدهای خوبش باشد.
دیدگاه سوم که در کل دوران باستان به صورت عموم غلبه داشته، اما برا مدت زیادی مهجور بود و از تقریبا بعد از جنگ جهانی دوم احیا شد فضیلتگرایی است که دیدگاه مولانا هم همین دیدگاه است. فضیلتگرایی نه حرف اول را میزند نه حرف دوم را. میگوید درون خودت را باید با فضیلت کنی. اگر با فضیلت شدی هرکاری که کردی درست است.
دیدگاه سوم که در کل دوران باستان به صورت عموم غلبه داشته، اما برا مدت زیادی مهجور بود و از تقریبا بعد از جنگ جهانی دوم احیا شد فضیلت گرایی است که دیدگاه مولانا هم همین دیدگاه است. فضیلت گرایی نه حرف اول را می زند نه حرف دوم را. می گوید درون خودت را باید با فضیلت کنی. اگر با فضیلت شدی هرکاری که کردی درست است. و اگر در درونت با فضیلت نبودی هر کاری که کردی نادرست است. باید دید که چه کسی یک کار را انجام داده. ممکن است من راستی بگویم و کار نادرستی کرده باشم و شما دروغی بگویی و کار درستی انجام داده باشی. هر کس فضایل در او متحقق شده باشد هرکاری کند کار درستی است و بالعکس. سه جهان بینی متفاوت ما را به این سه دیدگاه می رساند. یکی می گوید کردن ها مهم اند. یکی می گوید داشتن ها مهم اند و دیگری می گوید بودن ها مهم اند. در دیدگاه اول که میگفت از قواعد و اصول و احکام تبعیت کن انجام دادن ها در جهان اهمیت پیدا می کند. در دومی کردن ها و انجام دادن ها اهمیت نداشتند . مهم این است که پس از انجام دادن عمل چه چیزی خواهیم داشت. تو باید دست به کارهایی بزنی که داشتن هایی به ارمغان بیاورد. اصلا مهم نیست که چه بکنی که به آن داشتن برسی. دیدگاه سوم می گوید نه داشتن مهم است و نه انجام دادن بلکه آن بودن است که مهم است. اینکه چه می کنیم و چه به دست می آوریم در درجه دوم از اهمیت است. آنچه مهم است بودن است. آندره ژید می گوید من مانند زنان زیبای شرقی ام که هرچه دارند را با خود به اینجا و آنجا میبرند. مهم این است که من بودنم بودن خاصی باشد. همه ثروت من نحوه بودن من است. مولانا به این اخلاق فضیلت قائل است و توجهش به بودن است. از نظر مولانا درون است که مهم است و تو باید در درونت انسان خاصی باشی.
حالا سخن در این بود که آیا اخلاقی زیستن به این تعبیر تاثیری بر خوشی های اجتماعی دارد یا خیر؟ در اینجا چند مبحث وجود دارد که من میخواهم وارد آنها نشوم ولی باید میز و تفاوتشان را با مسئله خودم مطرح کنم. چه زندگی ای زندگی بهروزانه/ سعادتمندانه است؟ در اینجا به این بحث کاری ندارم ولو اینکه مهمترین بحث به نظر بیاید. یک بحث دیگری که در اینجا کاری به آن ندارم این است که انسان ها چه زندگی ای را می پسندند. چه زندگی ای مطبوع طبع انسانهاست. چه زندگی ای ملائم با ساختار جسمانی روانی ما است. چه زندگی ای است که اگر داشته باشیم میپسندیم. چندین جواب داده شده. یکی اینکه زندگی ای که ملائم با طبع انسانهاست زندگی خوش است. جواب دوم این است که نه، زندگی خوب است که مهم است. قول سوم می گوید زندگی ای که ملائم با طبع انسان است زندگی خوش و خوب است. این دسته سوم دو دسته اند. یکی می گوید خوبی باید در دایره خوشی باشد و دیگری می گوید خوشی باید در دایره خوبی باشد. دسته اول حرفشان این است که اگر بین خوشی و خوبی باهم تعارض پیش آمد خوبی را فدای خوشی کنید و دسته دوم حرفشان این است که اگر بین خوشی و خوبی باهم تعارض پیش آمد خوشی را فدای خوبی کنید. آیا این خوشی زندگی است که باید بر زندگی حد بگذارد یا خوبی زندگی است که باید حد بزند بر زندگی من؟ یک قول پنجم وجود دارد که می گوید خوبی و خوشی علاوه بر ارزشمندی. حالا این ارزشمندی به چه معناست. آرای متفاوتی در تفسیر ارزشمندی ارائه شده. دو رای از این آراء مهمتر است. یکی می گوید زندگی باید معنادار باشد، دیگری می گوید باید آن زندگی کارکرد داشته باشد. کارکرد داشته باشد یعنی با زندگی ای که می کنیم چیز مثبتی به هستی اضافه کنیم. خوشی زندگی به میزان لذتی است که شخص تو از زندگی می بری و المی که از زندگی نمیبری. و خوبی زندگی به میزان رایگان بخشی است که به دیگران داشته ای و اخلاقی زیسته ای. چقدر بدون اینکه خود را در نظر بگیری دست دیگران را گرفته ای و به دیگران کمک کرده ای. اینها بحث هایی بود که در اینجا به آنها کاری ندارم.
در اینجا می خواهم در مورد خوشی زندگی صحبت کنیم. تاثیر اخلاق در خوشی های اجتماعی با تعبیری که به کار بردم، یعنی تاثیر خوبی بر خوشی. اما خوشی های زندگی به سه دسته قابل تقسیم اند. خوشی های زندگی برخی خوشی های اجتماعیِ جمعی اند. چون تنها خوشی هایی هستند که در ظرف زندگی اجتماعی پدید می آیند. اما چرا به آنها جمعی می گویند؟ چون یا همه آن را دارند یا هیچکس آن را ندارد. به این ها خوشی های اجتماعی جمعی می گوییم. یک دسته خوشی دوم وجود دارد که خوشی های اجتماعی فردی اند. اجتماعی اند چون در ظرف زندگی اجتماعی حاصل می آیند. اما جمعی نیستند. ممکن است من آن خوشی را داشته باشم و تو نداشته باشی. اینها عبارت است از ثروت، قدرت سیاسی، حیثیت اجتماعی، شهرت، محبوبیت، علم آکادمیک. یک دسته سوم خوشی داریم که اصلا اجتماعی نیستند. خوشی هایی هستند که در روان انسان پدید می آید، خوشی های انفرادی. مثلا آرامش، شادی، صلح و آشتی با خود (رضایت باطن).
تاثیر اخلاق بر خوشی های اجتماعی فردی در یکی از سخنرانی ها بحث شد. تاثیر اخلاق بر خوشی های انفرادی را هم صحبت کردند. پس من به خوشی های اجتماعی جمعی می پردازم. این خوشی ها را اگر داریم همه مان داریم. اگر نداریم هیچکس ندارد. امنیت، رفاه(که غیر از ثروت است و وصف یک جامعه است)،آزادی، عدالت اجتماعی. جامعه یا آزادانه، عادلانه، مرفه، دارای امنیت، هست یا نیست. صاحب نظران فلسفه سیاسی در روزگار ما در این مسئله به توافق رسیده اند که یک نظام سیاسی باید تنها این چهار مورد را برآورده کند، نه چیزی بیشتر و نه کمتر.
پس بحث ما در تاثیر اخلاق بر این چهار آرمان اجتماعی جمعی است. تمام مباحثی که اساتید قبلی فرمودند همه شان مورد توجه مولانا بوده. اما این چهار مورد مطلقا جزو دغدغه های مولانا نبوده و دغدغه هیچ عارفی نیز در طول تاریخ نبوده است. آنها نیامده اند که این موارد را به ما بدهند. دغدغه عارف دغدغه فردگرایانه است، آمده تا تو را متعالی کند. عارفان خیلی با مصلحان اجتماعی که در روزگار جدید با آنهایی اشنایی داریم فرق می کنند.نه اینکه عارف با اینها مخالف باشد. می گوید یک سری کارها را توی روشنفکر و مصلح اجتماعی انجام میدهی و من عارف کار دیگری. عارف آمده که درون تک تک ما را عوض کند. مصلح اجتماعی دغدغه اش نهادهاست. ممکن است یک روشنفکر در عین حال عارف هم باشد و بالعکس؛ اما این شئون از هم جداست. عارف میگوید من میخواهم درون توی فرد را عوض کنم. مخاطب من افرادند. تک تک افراد را میخواهم در حد توانم اصلاح کنم. البته عارف از آن رو که عارف است امر به معروف و نهی از منکر نمی کند. بلکه تنها دلالت به خیر میکند. مثل پزشک که با استفاده از علم و قوت فهم و تجاربش بیماری تو را تشخیص میدهد و نسخه ای برای تو میپیچد اما بعدش دیگر به اینکه عمل میکنی یا نه کاری ندارد. من میخواهم تو را دلالت به خیر کنم اما من مسئول تو نیستم و دیگر پیگیری نمیکنم. او به دنبال اصلاح فردی است و امر به معروف و نهی از منکر نمیکند. عارف میگوید مشکلت این است و راه حلش هم این است. خواهی بپذیر و خواهی نپذیر. این فرق دارد با دید فقیهانه. تو اگر دستور فقیه را انجام ندهی جرم انجام دادهای. عارف وقتی اصلاح فردی هم میخواهد بکند جزم و جمودی درش نیست، میگوید من اینگونه فهمیده ام. اگر جمود داشته باشد نوعی دلبستگی خواهد داشت که همین دلبستگی مخالف عارف بودنش است. اما مصلح اجتماعی می خواهد نهادها را عوض کند، خانواده، تعلیم و تربیت، سیاست، اقتصاد، حقوق، اخلاق، علم و فن و هنر را می خواهد عوض کند. اولا قوانینش را عوض می کند، و بعد شیوه های نظارت بر اجرای قانون را عوض می کند. این کار مصلح اجتماعی است و عارف این کار را قصد ندارد انجام دهد.
شما و دوستتان به یک مردابی برمیخورید. تصمیم می گیرید که این باتلاق را بخشکانید. یکی دیگر میگوید ما قدرت خشکاندن باتلاق را نداریم یا اساسا این راهِ حلِ مشکل نیست. ما باید کاری کنیم که در این باتلاق نیلوفر را هم رشد دهیم. اولی مصلح اجتماعی است و دومی عارف. عارف می خواهد از درون این باتلاق جامعه انسان هایی نیلوفرگون بیرون بیاورد. مولانا و عرفا هیچ وقت به این چهار مورد کاری ندارند. لذا ما برای اصلاح نهادها نمی توانیم به عرفا رجوع کنیم.
اگر تعالیم من مولانا را کسی بشنود و همه بشنوند به صورت با واسطه یک تاثیری دارد، ولی من آمده ام تو را نجات دهم. بعضی این اصلاح اجتماعی را مقدور نمی دانند و برخی حتی مطلوب نمی دانند. مولانا می تواند به شما چیزی بگوید، اگر شما عوض شوید از جهاتی ممکن است برخی نهادهای اجتماعی هم تغییر کند.
در سمیناری چندین سال پیش گفتم اگر بهترین اقتصاد دانان جهان مشاورین اقتصادی کشور ما شوند و ایران سرشار از تمامی منابع باشد و … ولی دید مردم ما نسبت به کار همان دیدی باشد که الان داریم اقتصاد ما تغییری نمی کند. آمدم گفتم باید دیدِ مولانا و اکهارت را به مردم انتقال دهید. همه برنامه ریزیها و … را میتوانید بدون در نظر گرفتن تک تک افراد هم انجام دهید. اما در مرحله اجرا سر و کارمان به ما انسانها میافتد و در دید ما کار یک شر اجتناب ناپذیر است اما یک خیر اجتماعی به نام حقوق ماهیانه در پی دارد ما کار میکنیم اما کار را دوست نداریم، بلکه درآمد ناشی از کار را دوست داریم.
شبیه به همین بحثها و سخنان در مورد عدالت اجتماعی هم صدق میکند. همانطور که اگر آزاده باشم آزادی را هم تأمین خواهم کرد عدالت هم اینگونه است. آدمی که عادلانه عمل نمیکند یکی از این سه مشکل را دارد. یا من علم ندارم به اینکه عادلانه رفتار کردن یعنی چه، یا ممکن است علم داشته باشم اما قدرت آن رفتار را نداشته باشم، و شاید هم علم و هم قدرت عادلانه رفتار کردن را دارم اما نیکخواه تو نیستم.
نگاه ما به کار باید به گونه ای باشد که فرضا بگوییم که به من کار بدهید حتی اگر شده حاضرم برای کار داشتن پول هم بدهم و رایگان هم کار کنم. کار جوهره وجودی ماست. هر انسانی به قول اکهارت یک مجسمه ای است که هنوز از دل سنگ بیرون نیامده و چکش نخورده و این کار است که به ما شکل و صورت می دهد و از دل سنگ بیرون می آورد. مولانا نمی آید بگوید من آمده ام نهاد اقتصاد را تغییر دهم، بلکه می خواهد درون ما و نگاه ما به کار را مثلا تغییر دهد که البته از پی آن تاثیراتی هم بر اقتصاد خواهد داشت. البته مولانا اینها را به صورت غیر مستقیم میگوید. مثلا در مورد آزادی اجتماعی حرفی نمیزند. اما در مورد آزادی های من از قید و بندهای درونی من سخن می گوید. یعنی در مورد آزادی حرفی نمیزند اما در مورد آزادگی چرا. هدف مولانا رساندن تو به آزادی اجتماعی نیست. اما محصول فرعی ازادگی تو این است که اقلا آزادی دیگران را سلب نمیکنی. آزادی هیچ وقت معنای محصلی ندارد مگر اینکه بگوییم ازادی “از” چه اموری و “برای” چه اموری. آزادی برای رسیدن به هدفی و از قید موانعی. مولانا می خواهد ما را از قیدهای درونیمان آزاد کند، یعنی ما را از “از های درونی” آزاد کند، و به آزادی از “از های بیرونی” توجهی ندارد. تو چقدر از قید و بند موانع درونی آزادی، این همان آزادگی است.تعصب، پیش داوری، جزم و جمود، استدلال گریزی، خرافه پرستی، بی مدارایی، آرزو اندیشی. باید از این قیدهای درونی رها باشم. هرچقدر که من از قید این موانع درونی بیشتر آزاد باشم آزاده تر خواهم بود.
شبیه به همین بحث ها و سخنان در مورد عدالت اجتماعی هم صدق میکند. همانطور که اگر آزاده باشم آزادی را هم تامین خواهم کرد عدالت هم اینگونه است. آدمی که عادلانه عمل نمی کند یکی از این سه مشکل را دارد. یا من علم ندارم به اینکه عادلانه رفتار کردن یعنی چه، یا ممکن است علم داشته باشم اما قدرت آن رفتار را نداشته باشم، و شاید هم علم و هم قدرت عادلانه رفتار کردن را دارم اما نیکخواه تو نیستم. تعالیم مولانا در قسمت سوم است، یعنی چه کسی نیکخواه دیگری است یا نه، این را می توان از نگاه مولانا آموخت. اقلا من می توانم با اطرافیانم عادلانه برخورد کنم، اما نمیتوانم به صورت مستقیم تغییری در قوانین و نظامهای عادلانه ایجاد کنم.
همچنین در مورد امنیت. اگر از دست و زبان من در امان باشید، به اندازه خودم دزدی نکنم و… به همین اندازه امنیت اجتماعی ارتقا خواهد یافت. مثلا اگر در غیاب شما کسی خواست به شما ظلمی کند من از شما دفاع کنم، یعنی حفظ الغیب داشته باشم، در این حد امنیت اجتماعی نیز افزایش خواهد یافت. من اگر تحت تاثیر حرف های مولانا امنیت برای دیگران ایجاد کنم این ارتقای امنیت حداقلی ایجاد خواهد شد. این غیر از امنیتی است که استراتژیستها در پی آن هستند. عرفا کاری به اینها ندارند.
خلاصه اینکه تعالیم کسی مثل مولانا در باب این چهار آرمان اجتماعی که متوقع از نظام های سیاسی جامعه است، یک امر غیر مستقیم است. اما چون نمیتوان به انتظار آن تغییرات نهادین نشست نباید منتظر دیگران بنشینیم. بالاخره ما یک عمر ۶۰ ساله که بیشتر نداریم. اگر بخواهیم منتظر تغییرات نهادین بمانیم ممکن است فرصت استفاده از آن به نوه های ما هم نرسد. اگر چراغکی از آموزه های مولانا در خود من شکل گیرد عجالتا همین برای من کافی خواهد بود.