خفگی بر اثر قورباغهی قورتدادهشده
همه به تغییر «باور» دارند، ولی دلیل نمیشود که همه به آن «اذعان» کنند! همهی مردم هرروز بارها خود را در آینه نگاه میکنند، اما کسی متوجه تغییر در چهرهاش نمیشود، و اصلاً باور نمیکند که پیرتر شده است. این احساسِ پیری، بهصورت نادر و البته موقتی، زمانی به سراغ آدمها میآید که یکیدو تار موی سفید در سر یا صورت خود بیابند. تا چندماه شروع میکنند به شمارش آنها: یک، دو، سه، پنج، نه، یازده، هفده. رفتهرفته حوصلهی شمارش را هم ازدست میدهند و با آن کنار میآیند. اما حالا دیگر با سفیدشدن مو هم نمیتوانند به خود بقبولانند که درحال تغییر و پیرشدن و مُردن هستند!
راستش این مسئلهای نیست که نخواهیم یا نتوانیم تصورش کنیم. بسیاری از این تغییرات، اگرچه کُند، اما کاملاً منتظره و مترقبه است. ولی تغییراتی هم هست که فارغ از کند یا تندبودن، کاملاً غیرمنتظره است؛ خواه این تغییر خوب باشد، خواه بد. اینکه مبتلا به بیماریِ مهلکی بشویم که ذرهذره از پا دربیاوردمان؛ یا در یک تصادف وحشتناک کلَکِمان کنده شود؛ یا توی یک قرعهکشی که میلیونها نفر شرکت کردهاند، بخت یاری کند و برندهی ویلایی چندهزارمتری در لواسان بشویم! این تغییرات اگرچه غیرمنتظره است، اما اقلاً منبعشان مشخص است.
و تغییراتی هم هست که هم غیرمنتظره است، هم از منبعی ناشناس سرچشمه میگیرد. مثلاً تصور کنید که صبح یک روز معمولی از خواب بیدار بشویم و ببینیم که گربهها و سگها صاحب عقل شدهاند. برای خودشان زبان مستقلی دارند، و تصمیم گرفتهاند که انتقام طبیعت و حیوانات را از انسانِ عصیانگر بگیرند! بهطرز عجیبی عاشق گوشت آدمیزاد هستند و ما را بهصورت گلهای نگهداری میکنند و برای خوردنمان، شوک الکتریکی وارد میکنند و سرمان را میبرند و در جشن پیروزیشان سِرو میکنند.
مثالم خیلی تخیلی و بیمزه بود. «ایدز» و «کویید-۱۹» چطور است؟ فکر میکنم بهتر شد. تغییری در روند عادی زندگی، کاملاً غیرمنتظره، و از منبعی ناشناس. چه هولناک است! ولی خب، همین است که هست؛ کاریش نمیشود کرد. این بحرانی است که دامنگیر انسانهای زنده شده است.
مسئله اینجاست که آيا اساساً امکان آمادگی فلسفی برای چیزی که نه میتوان منبعش را شناخت، و نه میتوان پیشبینیاش کرد، وجود دارد؟ یا همواره باید انگشت حیرت به دهان بگیریم و نظارهگر کار طبیعت باشیم؟ حالا میخواهد این آمادگی برای مواجهه با سگ و گربههای عصبانی باشد، یا ایدز و کرونا، یا ظهور هیتلری دیگر.
همهچیز مرتب بود. یعنی همان چیزی که سرمایهداری طلب میکرد. به این نحوه از زندگی عادت کرده بودیم. مردم دنیا آگاهانه یا ناآگاهانه این وضعیت جبری را پذیرفته بودند که باید مثل بردگانِ پاروزنِ کشتیهای تجاری پارو بزنند، و اهرام فرعون و قارون را بسازند؛ که ناگهان چرخ ماشین سرمایهداری پنچر شد. اینکه چطور قرار است پنچر این ماشین لاکچری گرفته شود، به ما که دوچرخهاش را هم نداریم، ربطی ندارد. این وسط، چیزهای دیگر هم هست که ربط مستقیم به ما دارد.
تا پیش از شیوع کرونا، «Free time» و «اوقات فراغت» واژههایی تجملی بودند که گاهی توی فیلمها میشنیدیم. مثلاً از زبان کارآگاه پوآرو که بعد از پیداکردن قاتل و تحویلش به پلیس، رو به معاونش میگفت: «آقای دِرِیک، تعطیلات رو کجا سپری میکنی؟» کرونا که تشریففرما شد، این اصطلاحات از جایگاه رفیعشان به زیر کشیده شدند. با شروع قرنطینه، ما هم «فراغتمند» شدیم؛ اگرچه دیر، ولی بالأخره شدیم.
«فراغت» که مواد اصلیِ تشکیلدهندهی آن «زمان» و «ایده» است، امروزه بهمثابهی کالاییست که بازار خودش را دارد. تقریباً تمامی ما – یعنی بیپولها – با زبان این بازار ناآشنا هستیم. این است که دائماً خمیازه میکشیم و نمیدانیم چه کنیم با این ارزشِ واقعی. پیشترها بهصورت کاملاً اتفاقی و نادر در صف نان و ویزیتِ پزشک تجربهاش کرده، و از دستش کلافه شده بودیم؛ اما هرگز تصورش را هم نمیکردیم که این اوقات فراغت برای ما بشود چیزی شبیه دیوی که میتواند عمرمان را ببلعد. بیهدف صفحات مجازی را وارسی میکنیم. شبکههای تلویزیونی را دیوانهوار عوض میکنیم. سریالهای دههی هفتاد را برای هشتادمینبار نگاه میکنیم. میخوریم، میخوابیم، بیدار میشویم، و دوباره همان سیکل قبلی را تکرار میکنیم! و یادمان رفته است که تا همین چندماه پیش، براثر استعمال بیش از اندازهی کتاب «قورباغهات را قورت بده» و فیلمهای «انگیزشی» به خود و همکارانمان میگفتیم: «حیف که وقتش را ندارم، وگرنه فلان و بهمان میکردم!»
من فکر میکنم اصلاً دانشگاهها باید رشتهی جدیدی تأسیس کنند با این عنوان: «رشتهی فلسفهی بطالت، و راههای گذراندن اوقات فراغت»؛ و کسی مثل «برتراند راسل» را از قبر بیرون بیاوریم تا برایمان بنویسد: «مقدار کار مطلوب آنقدر است که فراغت را شعفانگیز سازد، نه آنقدر که موجب ازپاافتادن شود؛ و از آنجاکه مردم در اوقات فراغتشان خسته نخواهند بود، فقط بهدنبال سرگرمیهای منفعل نخواهند رفت. دستکم یکدرصد مردم، زمانی را که صرف کار حرفهای نمیکنند، احتمالاً به پیگیری اموری اختصاص خواهند داد که اهمیت اجتماعی دارد… . وقتی مردان و زنانِ معمولی، از موهبت زندگی خوش برخوردار باشند، نرمخوتر میشوند. جنگافروزی بهکلی از میان خواهد رفت. نیکطبعی از میان همهی سجایای اخلاقی، تنها چیزی است که جهان بیشتر از هرچیز به آن نیاز دارد؛ و نیکطبعی ماحصل امنیت و آرامش است، و نه ماحصل عمری کشمکش شاق و توانفرسا.» (در ستایش بطالت، برتراند راسل)
تا همین چندماه پیش آن بالا، یعنی نوک قلهی زنجیرهی غذایی نشسته بودیم و با خلال دندان داشتیم گوشتهای باقیماندهی لای دندانمان را با لبخندی جذاب و ملیح بیرون میکشیدیم. حس قشنگی داشت. قدرت واقعاً هم لذتبخش است. نه اینکه الآن از بالای زنجیرهی غذایی سقوط کرده باشیم، ولی دیگر مردد شدیم. جایگاهِمان متزلزل شده است.
خیلی سال پیش، رفته بودم توی غار تاریکی که پر از خفاش بود. سنگی برداشتم و زدم به سقف بلند غار تا فراریشان بدهم. درنرفتند! رفتم که همان سنگ را بردارم و دوباره امتحان کنم. سنگ را که برداشتم، احساس کردم داغ و نرم و لزج شده! من آن پرندهی پستاندارِ ننهمردهای را برداشته بودم که امروز نوک پیکانِ کرونا بهطرف اوست!
روایتی هست که میگوید، وقتی ما داشتیم توی رستوران سوپ خفاشمان را میل میکردیم، ناگهان ویروس کرونا (که با دمای بدن خفاش انس گرفته بود) از ما خوشش آمده و میهمانوار سمت ما جهیده است. در هر حال، چنین پروتکلی میان ما و حیوانات بسته نشده بود. حیوانات زبانبسته آن را به ما تحمیل کردند. و ناگهان تمامیِ برنامههای ریز و درشت بشر بههم ریخت. همهی اولویتها جابهجا شد. نفتی را که بمب و موشک بهزور چند دلار اینطرف و آنطرفش میکردند، یکهو به خاک سیاهش نشاند. تعاملات اجتماعیِمان، آموزشمان، تفریحاتمان، برنامههای سفرمان، بهداشتمان، غذاپختن و غذاخوردنمان، خریدمان، فروشمان، و حتی نوع نگاهمان به انسانِ مطلوب در عصر کرونا هم دگرگونه شد!
حالا انسانِ رأسنشین از حیوان قعرنشین میترسد. این ترس دیگر مثل قصهای که پیشتر راجعبه سگ و گربه گفتم، تخیلی نیست؛ واقعی است. اگرچه اگر سال گذشته کسی چنین چیزی را برایمان نقل میکرد، میگفتیم: «تخیلی کودکانه است که به درد انیمیشنسازها میخورد.»
آنقدر که ترسِ از ورشکستگی کُشنده است، خود ورشکستگی کُشنده نیست. انسانِ ۲۰۲۰ دچار چنین ترسی شده است؛ ترس از وضعیتی شکننده و غیرمنتظره و ناشناس! انسان باور راسخی داشت که بر جهان (زمین و زیرِ زمین و آسمان) حکمرانی میکند؛ ولی همین ویروس کوچک کاری کرده است که زمین خاکی هم برایش زندان بشود.
بهنظرم کسانی که بهزعم خودشان مردم را تشویق به تفکر و مطالعه و استفادهی بهینه از زمانشان میکنند، پُز الکی میدهند. این روشنفکربازیها جوابگو نیست. انسان باید پاسخگوی خیانتش به زمین باشد، وگرنه وضعیت بدتر از اینی خواهد شد که هست. این بحران اگر قرار است که فرصت تلقی شود، فرصتی نادر برای فشردن کلیدهای ترکیبیِ Ctrl+Z است که زمین را کمکم بهحالت سابقش برگردانیم؛ که برنمیگردد! این حالت را نمیتوان با فوتوشاپ درستش کرد. همچنانکه دیگر نمیشود به تنظیمات کارخانه بازگرداند. زمین را آلوده کردهایم و باید تاوان پسبدهیم! به همین صراحت!
خوش دارم که نوشتهام را با جملاتی از امیل سیوران تمام کنم:
«دلم میخواهد روزی مردم را ببینم، پیر و جوان، خوشحال یا غمگین، زن و مرد، متأهل یا مجرد، جدی یا سبکسر، [روزی که مردم] خانهها و کارهایشان را رها کنند، از وظایف و مسئولیتهایشان چشم پوشند، در خیابانها جمع شوند، و دیگر از انجام هرکاری سر باز زنند.
آنوقت بگذاریم اسیرانِ کارهای پوچ که زیر لوای وهمِ شومِ محضِ رضای بشریت حضور داشتهاند، و برای نسلهای بعدی رنج کشیدهاند، انتقام خود را از میانمایهگیِ پوچ و عقیم زندگی، و از زوائد عظیمی که هرگز جواز تغییر شکل معنوی را ندادهاند، بگیرند.
آنوقت، زمانی که تمامی ایمان و تسلیم از دست میرود، بگذاریم زرقوبرق زندگیِ میانمایه یکبار و برای همیشه فروپاشد. بگذاریم آنهایی که بیصدا رنج میبرند، و حتی به شکایت نالهای نمیکنند، با تمام توانشان فریاد برکشند، غریوی ناآشنا و رعبانگیز و بدآهنگ برسازند تا خاک را برآشوبد.
بگذاریم آبها سریعتر جاری شوند و کوهها هراسانگیزتر بجنبند. درختان ریشههایشان را همچون رسواییِ ابدی و وقیح عریان سازند، مرغان همچون کلاغان قارقار سردهند و جانوران از ترس و خستگی متفرق شوند.
بگذاریم آرمانها بیاعتبار، باورها کمبها، هنر ناراست، و فلسفه شوخی اعلام شود. بگذاریم همهچیز در اوج و قهقرا باشد. بگذاریم کلوخهای خاک به هوا پرتاب شوند و در باد فروپاشند. بگذاریم گیاهان در آسمان، اسلیمیهای غیرمتعارف و هراسانگیز و بدترکیب برسازند. بگذاریم لهیب آتش بهسرعت بپراکند و همهمهای هراسانگیز، همهچیز را دربرگیرد، تا حتی کوچکترین حیوان نیز دریابد که: پایان نزدیک است.
بگذاریم هر ترکیبی بیشکل شود، و آشوب، بنیاد جهان را در گردابی عظیم فروبلعد. بگذاریم دهشت و تخریب و همهمه و هیاهویی مهیب باشد، و بعد بگذاریم سکوتی ابدی و فراموشیِ مطلق باشد. و در این واپسین لحظه، بگذاریم تمامی بشریت که تاکنون امید، افسوس، عشق، یأس، و کینه را احساس کرده است، با چنین نیرویی که چیزی از پیاش باقی نمیماند، نابود شود.
آیا چنین لحظهای پیروزیِ فنا، و واپسین عروج به نیستی نخواهد بود؟!» (امیل سیوران، قطعهی آخرالزمان، از کتاب بر بلندای یأس)