پرسش اصلی درباره رابطه افکار مارکس با نسبیگرایی این است که چه مفاهیمی از اخلاق یا علم وجود دارند که مارکس آنها را ایدئولوژیک نمی داند؟ ایدئولوژی را به معنای منفی که مارکس به کار می برد به کار می برم، یعنی ایده هایی که منافع طبقه ای به خصوص را تضمین می کنند و عینی نیستند.
اخلاق از منظر مارکس معمولا به عنوان بخشی از ابرساختار ایدئولوژیک جامعه در نظر گرفته می شود. بگذارید مختصری در مورد چهارچوب جامعه و تحولات تاریخی از منظر مارکس بگویم. مارکس جامعه را در هر زمان مشخصی از منظر تاریخی به سه قسمت تقسیم می کند. بخشی از آن مناسبات بنیادی جامعه است که به نیروهای تولید اشاره می کند – همه وسایلی که افراد به واسطه آنها آنچه که برای زنده ماندن نیاز دارند را تولید می کنند.
یکی از پیش فرض های مهم مارکس این است که نیروهای تولید در روند تاریخی رشد خواهند کرد و این افزایش، نقشی کلیدی در تبیین تغییر جامعه بازی می کند. برخی از ابعاد نیروهای تولید تغییر چندانی نمی کنند. مثلا نیروی انسانی مدت زمانی طولانی است که نیروی تولید اولیه بوده و رشد بسیار کمی داشته است. ما انسان ها نسبت به دو هزار سال پیش قدری بلندتر و قوی تر شده ایم. ولی آنچه مهم است گونه های متفاوت تکنولوژی است که در کنار نیروی انسانی قدرت تولید را افزایش می دهد.
در سده نوزدهم، با شروع انقلاب صنعتی قدرت تولید افزایش فوق العاده ای داشت. مارکس مانند بسیاری دیگر از متفکران آرمانشهری در سده نوزدهم، بر این باور بود که نیروی تولید آنچنان رشدی خواهد کرد که فراوانی محصولات خواهیم داشت و هر آنچه که بخواهیم در اختیار ما قرار خواهد گرفت. و بعد روابط تولید را داریم. یکی از خصوصیات سرمایه داری این است که افراد حق مالکیت دارند و می توانند محصولات خود را بفروشند و برخی افراد حق مالکیتی که دارند بسیار بیشتر از کاری است که انجام می دهند. برخی در کارخانه ها، نرم افزارهای کامپیوتری و دیگر تکنولوژی ها حق مالکیت دارند که آنها را قادر می سازد ثروت تولید کنند، ولی در سیستم فئودالیسم افراد نسبت به نیروی کار خود حق مالکیت نداشتند و امکان فروش آن را نداشتند.
مارکس به گونه های متفاوت – همه این تعریف ها با هم همخوان نیستند – ابرساختار ایدئولوژیک را تعریف می کند. از نظر او این ابرساختار حاوی ایده های اخلاقی، دینی، قانونی و سیاسی است، گاهی مارکس بر این باور است که ایده های دیگر اقتصاددانان نیز در این ساختار جای دارد.
فئودال ها حتی نسبت به نیروی کار افراد نیز حق مالکیت داشتند. در نهایت ابرسختار ایدئولوژیک را داریم. مارکس به گونه های متفاوت – همه این تعریف ها با هم همخوان نیستند – ابرساختار ایدئولوژیک را تعریف می کند. از نظر او این ابرساختار حاوی ایده های اخلاقی، دینی، قانونی و سیاسی است، گاهی مارکس بر این باور است که ایده های دیگر اقتصاددانان نیز در این ساختار جای دارد. از منظر فلسفه حقوق این پرسش وجود دارد که چگونه می توان قانون را در این ساختار قرار داد. مشکل این است که قانون تا حدود زیادی تشکیل دهنده روابط تولید است، بنابراین نمی تواند به صورت کامل جزیی از ابرساختار ایدئولوژیک باشد. ولی در اینجا می خواهیم در مورد اخلاق و علم صحبت کنیم.
در کتاب «نظریه تاریخ کارل مارکس»، کوهن به خوبی اشاره می کند که نمی توان گفت که علیت صرفاً از پایین به سمت بالا در ساختاری که مارکس در نظر می گیرد حرکت می کند. میزان پیشرفت نیروهای تولید از نظر تبیینی بنیادین است، ولی ابرساختار ایدئولوژیک بر روابط تولید تأثیر می گذارد و روابط تولید تأثیری علی بر نیروهای تولید می گذارند. از نظر مارکس می توانید روابط تولید را تبیین کنید. دقیقا به این دلیل که توزیع حق مالکیت امکان افزایش نیروهای تولید موجود را فراهم می کند.
بنابراین ما روابط تولید را تبیین می کنیم. نقش ابرساختار ایدئولوژیک مشروعیت بخشیدن و حفظ روابط تولید موجود است. بگذارید مثال آمریکا را بزنم. کشوری که شدیدا سرمایه داری است. چرا حق مالکیت در آمریکا در بحث های حقوقی و قانونی اینقدر مهم هستند؟ چون اگر به حق مالکیت اعتقاد داشته باشید، باید به حق مالکیت سرمایه داری که نیروهای تولید بسیاری را در اختیار دارد احترام بگذارید. حق مالیکت در آمریکا به عنوان امری محوری در اخلاق و آزادی و دیگر ارزش ها مطرح می شود. ابرساختار ایدئولوژیک کمک می کند تا روابط تولید مشروعیت پیدا کنند و تثبیت شوند.
در نظریه مارکس، پس از این دوران ما وارد فازی انقلابی میشویم که در آن رابطه منظم و منسجم بین سه بخش جامعه برقرار نیست. بنابراین وقتی نیروهای تولید به شکلی رشد می کنند که روابط تولید موجود لرزان میشود، وارد فاز انقلابی میشویم. وقتی سرمایه داران اولیه نیاز داشتند به نیروی انسانی دست یابند، می توانستند آن را با پرداخت دستمزد بدست بیاورند، بنابراین با سیستم فئودالی و روابط تولید موجود در آن درگیر می شدند. در سیستم فئودالی افراد اجازه نداشتند نیروی کار خود را به فروش برسانند. بنابراین برای اینکه سرمایهداران بتوانند به سرمایه داری خود مشغول باشند، می بایست روابط تولید را تغییر می دادند و از تکنولوژیهایی که امکان تولید را افزایش می دادند، نهایت بهره را میبردند. این توضیح مختصری از تصویر مارکس از جامعه بود.
برای مارکس اخلاق در ابرساختار ایدئولوژیک قرار دارد. ایدئولوژی شامل گونهای اشتباه یا باور غلط است. مارکس همچنین بر این باور است که علم اصیل ایدئولوژیک نیست. از نظر خود مارکس نظریه ماتریالیسم تاریخی علمی بود، و او توانسته بود قوانین تاریخ را کشف کند. او معتقد است نظریه خودش، فیزیک نیوتن یا فرگشت داروین ایدئولوژی نیستند. حال پرسش این است که چرا علم جزیی از ابرساختار ایدئولوژیک نیست؟ به این سوال خواهم پرداخت.
مارکس نظریه اخلاقی ندارد. منظور نظریه ای است که به صورت سیسستماتیک به بررسی «خوب» و «درست» پرداخته باشد و به لحاظ عقلانی از آن دفاع کرده باشد. این گونه نظریه های اخلاقی مورد علاقه وی نبودند و دلیل این عدم علاقه هم روشن است: از نظر او اخلاق متناسب با فعالیت انقلابی است. ولی به طور کلی مارکس نقطه نظرهایی اخلاقی دارد. کافی است مقدار کمی مارکس بخوانید تا متوجه شوید که او راجع به خیلی چیزها خشمگین است، مثلا شرایط زندگی مردم در سرمایه داری صنعتی. یک پرسش این است که آیا مارکس بر این باور است که نقطه نظرهای اخلاقی خود او نیز ایدئولوژیک هستند؟ اگر نه، چرا؟ پرسش دیگر این است: آیا جوامع کمونیستی چیزی شبیه به اخلاق خواهند داشت، هنجارهایی غیررسمی که بر روابط بین فردی حاکم هستند؟ احتمال اینکه جوامع کمونیستی در آینده چنین اخلاقی داشته باشند زیاد است، هرچند شاید با آنچه که ما اکنون اخلاق می نامیم خیلی متفاوت باشد. اگر چنین باشد، میتوانیم بپرسیم آیا اخلاق جوامع کمونیستی ایدئولوژیک هستند یا خیر؟ من میخواهم استدلالهایی ارائه کنم و بگویم نه، دیدگاه اخلاقی مارکس و حزب کمونیست که قرار است از نظر مارکس تشکیل شود ایدئولوژیک نیستند. همچنین علم نیز ایدئولوژیک نیست.
شخصی که تحت تأثیر ایدئولوژی است از آگاهی کاذب رنج میبرد. همان طور که از عنوان «آگاهی کاذب» برمیآید نوعی از آگاهی است که حاوی اشتباهاتی است. آنچه که باید بدان بپردازیم این است که چه نوع اشتباهاتی مدنظر است. اجازه بدهید مشاهدهای درباره فرم آگاهی انجام دهم. مشاهده اول این است که فرم آگاهی میتواند هم ضمنی باشد هم صریح، یعنی افراد میتوانند گونهای از آگاهی داشته باشند بدون اینکه بتوانند به شکل کامل آن را به زبان بیاورند، ولی با این حال در سخنانی که به زبان میآورند آن را نمایان میسازند.
این مسئله را همواره در شبکههای تلویزیونی آمریکا میبینید. اخبارگوهای شبکه های تلویزیونی آمریکا افراد فقیر را بداقبال یا بدبخت توصیف میکنند. توصیف افراد فقیر به عنوان «بدبخت» نشان دهنده گونهای از آگاهی ضمنی است. یعنی فقرِ انسان فقیر را به عنوان یک رویداد بدِ طبیعی توصیف میکنند، به جای اینکه آن را نتیجه تصمیمات مستقیمی بدانند که در امور سیاسی و اقتصادی گرفته میشود. بنابراین، آگاهی ضمنی فقر را تصادفی توصیف میکند، و نه عمدی. ولی برخی از آمریکاییها به شکل صریح به این ایدئولوژی التزام دارند. مثلا لیبرترینها به شکل صریح عنوان میکنند که فقر را به درستی باید یک بداقبالی در نظر گرفت، چرا که فقرا در بدست آوردن آنچه که جامعه سرمایهداری ارائه میکند بازماندهاند و این ایراد نیست، چون ما به سیستمی نیاز داریم که با توجه به محدودیتهای بشر و دیگر عوامل، بهروزی ما را تا حد ممکن افزایش دهد.
آگاهی شامل باورهایی است. با توجه به این که برخی از این باورها ممکن است غلط باشند – در حالی که امیال و گرایش نمی توانند غلط یا صحیح باشند – هدف اصلی در بحث آگاهی کاذب و ایدئولوژی «باورها» هستند. نهایتا اینکه آگاهی به طور معمول مبتنی بر شبکهای گسترده از باورها و گرایش ها و امیال شکل گرفته است. آنچه مشخص نیست این است که چرا اگر باور غلطی در یک شبکه باورهای شخصی وجود داشته باشد، باید همه باورهای شبکه مذکور را ایدئولوژیک در نظر بگیریم. به نظر من مارکس به گونهای می نویسد که گویی از نظر او چنین است. حدس من این است که این یکی از آن چیزهایی است که از هگل اقتباس کرده است. هگل واقعا بر این باور بود – آنچنان که در «پدیدارشناسی روح» توضیح میدهد – که محتوای گونههای آگاهی آنقدر به یکدیگر نزدیک و وابستهاند که کل آگاهی مانند یک بسته است و به محض اینکه یک تناقض بروز پیدا میکند، تمام بسته را از بین میبرد. مارکس فرم آگاهی را از هگل اقتباس کرده است.
تاثیر هگل بر مارکس شگرف است. تنها تفاوت نظریه تاریخ مارکس با هگل در این است که مارکس در نظریه تاریخ خود خدا ندارد، و نیروی تولید و رشد را با واقعیت عریان هگل جایگزین میکند و از نظر مارکس تبیین نهایی تاریخی را باید با پیشرفت نیروهای تولید انجام داد و نه با تغییر ایدهها. حال ببنیم چگونه باور اشتباهی در ایدئولوژی وجود دارد. کتابی از ریموند گویس به نام «ایده نظریه انتقادی» در سال ۱۹۸۱ به چاپ رسیده است. در این کتاب، گویس سه مفهوم ایدئولوژی را از یکدیگر متمایز میکند.
در اینجا من به دو مفهوم از این کتاب میپردازم. یکی از گونههای ایدئولوژی را ایدئولوژی معرفتشناختی مینامد. مشخصه معرفتی یک باور از دو جهت میتواند بررسی شود، اول از جهت توجیه یک باور، و دوم صدق و کذب یک باور. گویس به طور مشخص این دو خصیصه را بر نمیشمارد، ولی این دو خصیصه معرفتی باورها هستند. گویس عدم وجود شواهد تجربی برای باورها و خلط باورهای توصیفی و هنجاری را از جمله مصادیق ایدئولوژی معرفتشناختی بر میشمارد. وقتی شواهد تجربی کافی برای یک باور وجود نداشته باشد نمیتوانیم باور را توجیه کنیم، و هنگامی که باورهای توصیفی و هنجاری را با یکدیگر خلط میکنیم در مورد شواهد مرتبط برای توجیه یک باور سردرگم میشویم.
به نظر من مشکل گویس این است که خود او در مورد مقولههایی که معرفی می کند دچار اشتباه شده است. اگر باور اشتباهی داشته باشیم ایدئولوژی معرفت شناختی معنادار است، چرا که صدق و کذب باورها مطرح است. ولی مسئله این است که اشتباه خود یک مفهوم معرفتشناختی است. اگر چنین باشد جنبه معرفتشناختی ایدئولوژی جایی برای دیگر جنبههای ایدئولوژی باقی نمیگذارد، چرا که ایدئولوژی حاوی گونهای از اشتباه است. آنچه گویس بدان نیاز دارد محدود کردن مقوله معرفت شناختی ایدئولوژی تنها به مواردی است که توجیه یک باور مد نظر است. مثلا وقتی گفته می شود که فقرا به خاطر بداقبالی فقیر هستند، اینجا اشتباه در ارجاع به واقعیت رخ داده است. فقر به عنوان کارکرد طبیعت معرفی میشود و نه محصول یک سیستم اقتصادی سیاسی. این گونه اشتباهها، اشتباه در مورد توجیه یک باور نیستند. مثال بسیار مهمی که گویس بررسی میکند باور داشتن به این است که منفعت یک طبقه یا گروه منفعت عمومی است. این باور غلط است، و مشکل آن در توجیه آن نیست، بلکه صرفا باور غلطی است.
حال بگذارید اشتباه در توجیه یک باور را بررسی کنیم. فرض کنید دونالد ترامپ به اشتباه باور دارد که اوباما یک مسلمان اهل کنیا است. در آمریکا تقریبا ۲۴ میلیون نفر هستند که چنین باوری دارند. باور دونالد ترامپ غلط است. باور دونالد ترامپ باور غلطی از منظر معرفتشناختی خواهد بود. اگر علاوه بر این او باور داشته باشد که drudge report تنها منبع معتبر در اینترنت است (خبرگزاری راستگرای افراطی آمریکاست) و باور غلط خود در مورد اوباما را از این سایت بدست آورده باشد آنگاه دونالد ترامپ باور غلطی در مورد توجیه باور دارد و این مصداق ایدئولوژی معرفتشناختی خواهد بود. من در ادامه میخواهم در مورد باورهای غلط صحبت کنم، به خصوص باور غلط در مورد اینکه چه چیزی به نفع شخص است. اشتباه در مورد منفعت خود در مفهوم ایدئولوژی مارکس نقشی محوری بازی میکند. در نظر داشته باشید که این بدان معناست که واقعیتهایی در مورد منفعت وجود دارد. واقعیتهایی وجود دارد که شرایطی به خصوص به نفع اشخاص هست یا نیست.
من فکر نمیکنم این پیش فرض برای خود مارکس مشکلی داشته باشد. مارکس منفعت و بهروزی را عینی میداند. به عبارتی مارکس بر این باور بود که واقعیتهایی در مورد اینکه چه چیزی برای مردم خوب است وجود دارد، که به امیال افراد وابسته نیست. واقعیتهایی در مورد اینکه انسانها چگونه هستند و در چه شرایطی میتوانند شکوفا شوند وجود دارد. بدین معنا مارکس ارسطویی است، هگل هم از این منظر ارسطویی بود و مارکس این نگرش را از هگل اقتباس کرد.
گونه دیگری از ایدئولوژی که گویس مطرح میکند مفهوم پیدایشی ایدئولوژی است. گونه ای از آگاهی به واسطه پیدایش یا منشا تاریخی آن ایدئولوژیک یا غلط است. در این مورد او به تصور مکتب فرانکفورت در مورد ایدئولوژی ارجاع میدهد که ایدئولوژی را میتوان به عنوان توجیه عقلی جمعی در نظر گرفت. یعنی سیستم باورهای شخص بنا به دلایلی که نمیتواند آنها را شناسایی کند پذیرفته شدهاند. اگر این افراد انگیزهها و دلایل خود را برای باور به این سیستم برشمارند، متوجه خواهند شد که دلیلی وجود ندارد که بخواهند این ایدئولوژی را بپذیرند. فرانکفورتیها این ایده را از فروید اقتباس کردهاند. فروید ایدئولوژی در مورد انگیزهها را در مورد شخص مطرح کرد و فرانکفورتیها علاقه داشتند این ایده را به ایدئولوژیهای اجتماعی بسط بدهند.
به نظر من ایدئولوژی از منظر مارکس را چنین باید مطرح کرد. ایدئولوژی مجموعه باورهایی است که به اشتباه منفعت یک طبقه را به عنوان منفعت همه مطرح میکند و دوم اینکه افرادی که چنین باورهای اشتباهی دارند، از اینکه چگونه به این باورهای اشتباه رسیدهاند ناآگاهند. بخش دوم اشاره به جهل نسبت به پیدایش یک باور دارد و نقشی ضروری در حفظ باورهایی که به اشتباه منفعت یک طبقه را منفعت عمومی اعلام میکند بازی میکند. بگذارید یک مثال ساده بزنم. در آمریکا شاخهای درون حزب جمهوریخواه وجود دارد که از خود جمهوریخواهان راستگراتر هستند و خود را تی پارتی tea party مینامند.
اعضای تی پارتی در آمریکا بر این باور هستند که دریافت مالیات کم از افراد به نفع همه است، حتی طبقات متوسط و محروم – بخش عمده اعضای تی پارتی از این طبقات هستند. تی پارتی توسط بیلیونرها حمایت مالی میشود ولی این ثروتمندان در پس تصویر هستند. ولی پیاده نظام این حزب اغلب افراد طبقه متوسطی هستند که به این باور رسیدهاند که مالیات کم باعث میشود دولت در زندگی دخالت کمتری کند و آزادی بیشتر شود. اعضای تی پارتی در مورد منفعت خود دچار اشتباه هستند. مالیات کم به نفع طبقات متوسط و محروم نیست، چرا که این طبقات به بیمههای اجتماعی و درمانی، حقوق بازنشستگی، مدرسههای عمومی و غیره نیاز دارند و تنها در صورتی میتوان این خدمات را فراهم کرد که مالیات بیشتری از ثروتمندان اخذ شود. اعضای تی پارتی در مورد اینکه چه سیاستهایی به نفع آنها است دچار اشتباه هستند، اشتباه آنها این است که نمیدانند به چه شکل به این باور رسیدند که مالیات کم به نفع آنها است. آگاه نیستند که چه میزان از پروپاگاندا توسط طبقه حاکم باعث شده است به این باور غلط برسند. آگاه نیستند که تی پارتی ساخته یک گروه بیلیونرها است. اگر اعضای تی پارتی متوجه شوند که در واقع برای تبلیغ و جا انداختن منفعت ثروتمندان مورد استفاده قرار گرفتهاند، ممکن است دست از ایدئولوژی خود بردارند.
حال که تصور مارکس در مورد ایدئولوژی مشخص شد بگذارید بررسی کنیم که چگونه ممکن است اخلاقی غیرایدئولوژیک داشته باشیم، و چگونه ممکن است علم ایدئولوژیک نباشد. مارکس با مشخص کردن ایدئولوژی امکان بررسی اخلاق و علم غیرایدئولوژیک را فراهم میکند. اخلاق ایدئولوژیک نیست مادامی که منفعت اقتصادی طبقهای به خصوص را منفعت عمومی معرفی نکند و پذیرش این ایدههای اخلاقی با مخفی کردن سرمنشا آن – که منفعت یک طبقه خاص را تبلیغ میکند – همراه نباشد.
بنابراین اگر نظامی اخلاقی عنوان کند که آنچه مطرح میکند به نفع یک طبقه خاص است، ایدئولوژیک نیست. نظریههای علمی نیز مادامی که به لحاظ پیدایشی به نفع طبقه به خصوصی باشند و این را پنهان نکنند، ایدئولوژیک نیستند. به جز اقتصاد (که از نظر مارکس شبه علم بود)، بقیه شاخههای علم رابطهای بین یافتههای خود و منفعت طبقه حاکم برقرار نمیکنند.
فرض کنید علوم تجربیای که داریم به خاطر منفعت طبقه حاکم شکل گرفتهاند. این ایده خیلی هم غیرقابل تصور نیست. اعضای طبقه سرمایهدار علاقه بسیاری به علومی دارند که قوانین طبیعی را کشف میکنند. اگر علم خوبی نداشته باشید نمیتوانید نفت استخراج کنید، نمیتوانید از منابع طبیعی استفاده کنید مگر اینکه با مهندسی و فیزیک و شیمی معتبر پشتیبانی شود. بنابراین سرمایهداران به تشویق علوم تجربی علاقه دارند.
حال فرض کنید که این یک واقعیت است که علوم تجربی ما توسط سرمایهداران تاسیس شده و همچنان توسط آنها مورد حمایت قرار میگیرد، این واقعیت اعتبار نتایج علمی را تحت تاثیر قرار نمیدهد. چرا که پذیرفتنی بودن یافتههای علمی به معیارهای معرفتشناختی وابسته است. مورد پذیرش بودن نظریه های فیزیک و شیمی از منظر معرفت شناختی به اینکه سرمایهداران به نظریههای قابل اتکایی در فیزیک و شیمی علاقه دارند وابسته نیست. بنابراین علوم از ایدئولوژیک بودن محفوظ میمانند.
حال قضاوتهای اخلاقی چطور؟ اگر قضاوتهایی اخلاقی که در جامعه وجود دارند صرفا نماینده منافع یک طبقه به خصوص هستند و ما متوجه این نکته پیدایشی نشویم، آنگاه آن قضاوتهای اخلاقی ایدئولوژیک خواهند بود، چرا که قضاوتهای اخلاقی قرار است منافع همه را در نظر بگیرد. افراد زیادی در آمریکا عنوان میکنند مالکیت، خصوصی اصلی اخلاقی است که منفعت همگان را حفظ می کند. اگر متوجه منشا این باور بشوند – که توسط سرمایهداران که رسانههای جمعی را در اختیار دارند تبلیغ میشود تا حدی که این باور به عنوان یک نکته بدیهی بین مردم جا میافتد – نمیتوانند این باورها را قبول کنند، چرا که پذیرش این باور وابسته به پروپاگاندایی است که مالکیت خصوصی را به نفع همه معرفی میکند.
اخلاق حزب کمونیست که مد نظر مارکس بود چطور؟ مارکس به طور پیوسته اخلاق کمونیستی را به عنوان اخلاقی وابسته به یک طبقه معرفی میکند. او عنوان نمیکند که کمونیسم به نفع همه است. نظرات اخلاقی مارکس را میتوان نتیجهگرای رفاهی نامید. یعنی او تصوری از بهروزی بشر دارد و میخواهد آن را افزایش دهد، و کمونیسم بهروزی بشر را تا حدی افزایش می دهد که سرمایهداری توان آن را ندارد. ولی آنچه مهم است این است که این اخلاق به صورت علنی منفعت طبقات خاصی را در نظر دارد. در مانیفست حزب کمونیست، مارکس جنبش طبقه کارگر را به نفع اکثریت میداند. مارکس از «سوسیالیستهای حقیقی» سخن میگوید (که این سخن میتوانیست در مورد هابرماس باشد) و آنها را مسخره میکند چرا که عنوان میکنند سوسیالیسم به نفع همه انسانهاست. او همچنین سوسیالیستهای آرمان شهری را نقد میکند، چرا که عنوان میکنند میخواهند شرایط همه را بهبود بخشند، حتی افرادی که بیشترین منفعت را در حال حاضر دارند. در حالی که مارکس واقع گرایانه بر این باور است که در جریان انقلاب کمونیستی طبقه حاکم به قتل خواهند رسید یا اموالشان مصادره خواهد شد و غیره.
از نظر مارکس بایدهای اخلاقی جنبش کمونیستی منافع اکثریتی که در مقابل طبقه حاکم قرار دارند را نمایندگی میکند، بنابراین چنین اخلاقی به گفته مارکس به نفع طبقه حاکم نیست. این اخلاق ایدئولوژیک نیست چرا که مقبولیت آن وابسته به باور غلط در مورد آن نیست و طبعا در مورد منشا این دیدگاه اخلاقی چیزی پنهان نشده است.
از نظر مارکس بایدهای اخلاقی جنبش کمونیستی منافع اکثریتی که در مقابل طبقه حاکم قرار دارند را نمایندگی میکند، بنابراین چنین اخلاقی به گفته مارکس به نفع طبقه حاکم نیست. این اخلاق ایدئولوژیک نیست چرا که مقبولیت آن وابسته به باور غلط در مورد آن نیست و طبعا در مورد منشا این دیدگاه اخلاقی چیزی پنهان نشده است. این بدان معناست که اخلاق جنبش کمونیستی با اخلاقی که در جامعه کمونیستی باید شکل بگیرد یکسان نیست. در جامعه کمونیستی ما روابط تولید متفاوتی داریم، همه افراد در تمام نیروهای تولید مالکیت دارند و منفعت میبرند و اخلاق چنین جامعهای نمیدانیم چیست تا زمانی که به این جامعه برسیم. ولی هرچه باشد ایدئولوژیک نیست، به دو دلیل: اول که در چنین جامعهای چیزی به نام طبقه وجود ندارد، و دوم اینکه به نفع همه است (چرا که همه عضو یک طبقه خواهد بود).
افزایش نیروی تولید در سده نوزدهم باعث شد بسیاری از متفکرین – از جمله مارکس – به این باور برسند که فراوانی محصولات و تولیدات به ارمغان خواهد آمد. برای ما که در این دوره زندگی میکنیم خیلی سخت است تغییرات در میزان تولید، مثلا آنچه در فاصله ۱۷۵۰ تا ۱۸۵۰ در اروپا رخ داد، را درک کنیم. مارکس یکی از آرمانگرایان این دوره است که این واقعیت او را به شدت تحت تأثیر قرار داد. اشتباه بسیار جدی مارکس – جدای از نظریه ارزش کار او که غلط است و باید به همراه بسیاری از آنچه مارکس به صورت مستقیم یا غیرمستقیم از هگل اقتباس کرد کنار گذاشته شود – پیشگویی او بود.
او بر این باور بود که سرمایهداری وفور نعمت را به زودی به ارمغان خواهد آورد، در حالی که هنوز راه درازی تا آن دوران داریم. دلیل اینکه مارکس فکر میکرد انقلابهای کمونیستی در کشورهای سرمایهداری آن دوران رخ خواهد داد این بود که این کشورها را پیشتاز در پیشرفت تولید می دانست. او در مورد روند تغییر به شدت خوشبین بود. لنین، مائو، استالین، کاسترو و دیگر پیروان مارکس در فهم و خواندن مطالب مارکس بیکفایت بودند.
اگر بگوییم استالین مارکس را نفهمید خیلی جای تعجب ندارد، لنین مورد جالبتری است چرا که پخمه نبود، ولی با این حال آنچه که کاملا در نوشتههای مارکس مشهود است را ندید. حتی خواننده معمولی «مانیفست کمونیست» هم در خواهد یافت که روشهای تولید سرمایهداری برای افزایش نیروی تولید انسان ضروری هستند و تنها به وسیله وفور نعمتی که تنها سرمایهداری آن را ممکن میسازد، کمونیسم میتواند شکل بگیرد. بنابراین اگر مائو، استالین و لنین مارکس را درست خوانده بودند، اولین کاری که باید میکردند برقراری روابط تولید سرمایهداری بود.