گزارشی از جلسۀ ششم مدرسۀ پاییزۀ ۱۴۰۱: چهار دورۀ تفکر اخلاقی در غرب
عوامل مهم شکلگیری تفکر اخلاقی
دکتر سیدجمالالدین میرشرفالدین در ابتدای جلسه به عوامل شکلگیری تفکر اخلاقی پرداختند. دو امر در شکلبخشی به تفکر اخلاقی در اندیشۀ غربی تأثیر بنیادین دارند؛ یکی مسئلۀ زندگی و تحمل در زندگی است. اینکه زندگی چیست و چه معنایی دارد؟ بهترین شیوۀ زندگی یا بهزیستی یا خوشبختی یا سعادت چیست؟ چگونه میتوانیم به آن برسیم؟ در کنار مسئلۀ زندگی، یک مسئلۀ دیگر که یکی از خصائص بسیار مهم کل تمدن و تفکر غربی است و اگر بخواهیم تمامیت غرب را بشناسیم، نه فقط اخلاق بلکه سایر عرصهها، به ویژه باید بر این امر تأکید بکنیم، «بحراناندیشی» است.
تاریخ غرب به یک معنا «تاریخ اندیشیدن به بحران» است. این مستلزم دو مسئله است؛ یکی اینکه غربی همیشه خود را به نوعی در بحران میبیند و دوم اینکه همیشه یک نحوه مواجههای با بحران دارد و بحران را انکار نمیکند.
در ادامه استاد میرشرفالدین به تبیین چهار دورۀ تفکر اخلاقی در غرب پرداختند:
١. تفکر اخلاقی در یونان
تفکر به اخلاق در جهان یونانی درست از زمانی آغاز شد که به نظر میرسید این بحران کاملاً عیان است. بحران سوفیسم اشارهای داشت به از دست رفتن مبانی اخلاقی، که البته همهنگام التزامات سیاسی و اجتماعی بسیار جدیای هم داشت و بهنوعی تمام تلاش سقراط و سپس افلاطون و ارسطو برای این بود که بتوانند بنیادهای ازدسترفته را دوباره به نحو دیگری به اخلاق و به تبع آن، به سیاست برگردانند. اینجاست که متوجه میشویم اخلاق از یک حیث سادۀ حیات زیستی شروع میشود؛ اینکه خوب و بد به لحاظ زیستی چیست؟ تا اینکه خوب و بد به لحاظ مابعدالطبیعی و به لحاظ فلسفی چه چیزهایی هستند.
در عین حال که اخلاق در یونان جنبۀ فردی دارد، جنبۀ جمعی هم دارد، به همین دلیل اخلاق و سیاست از ابتدای تمدن و تفکر غربی در پیوند با هم قرار میگیرند. عدالت فقط صفتی در افراد انسانی نیست، عدالت درست آن ساختار کلیای است که افراد انسانی را بهمثابه اجتماع در کنار هم قرار میدهد. از سوی دیگر، اخلاق درست آن جایی است که نظر و عمل کاملاً در هم تنیده میشوند.
اگر در افلاطون و ارسطو میبینید که تأمل در باب پیوند نظر و عمل برقرار است به این دلیل است که اخلاق درست آنجایی است که حیث نظری تأثیر بسیار جدی در حیات عملی دارد و حیات عملی اقتضائات نظری بسیار جدیای پیدا میکند. درست به همین دلیل است که از ابتدای تمدن و تفکر غربی، اخلاق گرهگاه نظر و عمل بوده و به همین دلیل سیاست همیشه در کنار اخلاق نشسته است. سیاست هیچگاه برکنار از اخلاق نبوده چون سیاست، درست آن وجه اجتماعیای بوده است که اخلاق در حیث فردی تجربه میشده.
وقتی از دورۀ یونانی در تفکر اخلاقی سخن میگوبیم مهمترین مسئلهای که در نگرش اخلاقی انسانِ یونانی وجود دارد درست از خود واژۀ اخلاق که امروز ما آن را به کار میبریم، یعنی «Ethics» کاملاً روشن است. مسئلۀ اخلاق برای انسان یونانی در واقع مسئلهای از مسائل زندگی است. برای اینکه مسئلۀ یونانی در درجۀ اول زیستن اوست و سؤال از زیستن معطوف به این است که بهترین شیوۀ زیستن چیست؟ آنچه که یونانیها به آن میگویند «Eudaimonia» که ما به «بهزیستی» یا به «سعادت و خوشبختی» ترجمه میکنیم.
اندیشۀ رواقیگری
دوران کلاسیک که کمابیش مقارن است با حملۀ اسکندر به آتن و بازگشت ارسطو به سرزمین خود؛ استاگیرا، شاهد یک تحول جدی در جهان غرب بهطور کلی و یونان و سپس رم به طور خاص هستیم. آن تحول این است که دو چیز گویی همهنگام در حال رقم خوردنند؛ یکی اینکه یونانی که پیشتر جهان او فقط همان پلیسی بود که در آن زندگی میکرد، مثل آتن و اسپارت یا جاهای دیگر، با جهانگستری اسکندر، جهان او در کل کرۀ زمین بسیار گستردهتر شد.
برای همین برای اولینبار به امور اخلاقی نه فقط محدود، مشروط و معطوف به دولتشهری که در آن زندگی میکند، بلکه با نظر به کل انسانها در تمام کرۀ زمین طرح شد. برای همین ما وارد مرحلهای در تفکر اخلاقی به نام اندیشۀ رواقی میشویم. مهمترین خصیصیۀ اندیشۀ رواقی این است که گسترۀ اخلاق را از حیث صرف دولتشهری که من در آن زندگی میکنم به کل کرۀ زمین تحویل میبرد.
اندیشۀ رُمی
وقتی وارد دورۀ متاخر یونان و دورۀ متقدمِ رُمی میشویم، یکی از وضعیتهایی که با آن روبهرو هستیم، عدم ثبات است. در زمانی که ما شاهد فروپاشی تمدنها هستیم و مظاهر تمدن یکی پس از دیگری، رو به نابودی میرود، پیش از هر چیز، نابودی و مرگ است که بر ما پدیدار میشود، برای همین ما ناخودآگاه بیشتر به مرگ فکر میکنیم تا به زندگی. زمانی که نمیتوانیم در دنیای واقعی و عینی و در جهان خارج زندگی مطلوب خودمان را دنبال کنیم، طبیعتاً پناه میبریم به درون خودمان، به عالم درونی و سعی میکنیم در آنجا وضعیت مطلوبی شکل بدهیم.
وقتی از دورۀ کلاسیک یونانی به سمت دورۀ متأخری که پیکوریان، رواقیان، شکاکان و دیگران هستند، و بعد در ادامه به دورۀ رُم که البته از قبل شروع شده، میرویم، میبینیم به اندازهای که یونانیها به زندگی فکر میکردند، آنها به مرگ فکر میکنند. به همین دلیل به اندازهای که یونانی دنبال ساختن است، آنها به نوعی دنبال همنوایی با وضع موجود نابودیاند.
اندیشۀ جهان یهودی
از یک بازۀ زمانی به بعد، در پی یک اتفاق تاریخی بسیار مهم در حیات انسان غربی، وارد یک مرحلۀ دیگر میشویم، نه فقط به لحاظ اعتقادی، اجتماعی و سیاسی بلکه به لحاظ فکری و اخلاقی، و آن مواجهۀ جهان غربی در میراث یونانی و یونانیمآبی با یک عالَم کاملاً متفاوت از خودش به نام «عالم یهودی» است.
جهان یهودی در زمینۀ اخلاق به طور خاص نگرشی داشته که مدنظر ماست و این نگرش در مواجهه با عالم یونانی مانند بقیۀ ابعاد هر دوی این عالمها به چالش کشیده میشود. نگاه یهودی معتقد است هرچه در جهان بگردیم ردّپایی از اخلاق نمیبینیم. در جهان، ارزش حضور ندارد. ارزش برخاسته از بیرون عالم است. این بیرون تابع یک امر و دستور است و این دستور، دستور موجودی است که بیرون این جهان است. برای همین اگر انسان در جهان تنها باشد، هیچگاه به چیزی به نام اخلاق به معنای درست و دقیق کلمه نخواهد رسید. حیات اخلاقی از جایی که خدا با انسان سخن میگوید و به انسان دستور میدهد و امر میکند، آغاز میشود.
٢. تفکر اخلاقی دورۀ مسیحیت
مسیحیت در دورهای که توسط متفکران بنیانگذار نخستین یهودی؛ مشخصاً پولِس قدیس، شکل میگیرد، گویی در برابر انسان غربی در سرآغاز عصر مسیحیت دو راه وجود دارد؛ یک راه، راه یهودیت است که مسیحیت به دلیل اینکه تکیۀ سنتی بر یهودیت دارد نمیتواند آن راه را رها بکند و یک راه، راه یونان است که درست به این دلیل که یونانیها پاگانی و مشرکند یک مسیحی نمیتواند میراث یونانیها را بپذیرد، اما همین عالَم یونانی است که او بر آن تکیه کرده است. کتاب مقدسش یعنی انجیل به زبان یونانی نوشته شده و با فرهنگ یونانی فهمیده میشود. مدتی میگذرد تا اینکه مسیحیها ملتفت به این قضیه میشوند که باید از یهودیت جدا شوند.
از سوی دیگر حکمت یونانیها هم جهالت است، به دلیل اینکه آن حکمت به حقیقت راه نمیبرد، ما مسیح مصلوب را وضع میکنیم. بحراناندیشی مهمترین خصیصۀ تمدن و تفکر غربی است. اگر بخواهیم از یک واژه برای معرفی تمام مسیحیت استفاده کنیم ، باید بگوییم «طریق نجات». نجات یا «Salvation» مهمترین آموزۀ مسیحیت است.
٣. تفکر اخلاقی دورۀ مدرن
در قلب نگاه به فردیت، اومانیسم یعنی انسانانگاری را میبینید و در عین حال یک نکتۀ بسیار مهم دیگر، آن اصالت سوژۀ شناسای انسانی است، یعنی از انسان همان چیزی که اصالت پیدا میکند، فاعلیت سوژهمحوری است که قرار است چیزها را بشناسد.
در فلسفۀ دکارتی به خدا و به جهان شک میکنیم اما به انسان بهمثابه اندیشۀ صرف نمیتوانیم شک بکنیم و بر اساس همین انسان بهمثابه اندیشۀ محض یا شک محض، هم خدا و هم جهان ازدسترفته را دوباره بازمیانگاریم. اتفاقی که در اینجا میافتد این است که جهان و خدا، ابتنای بر انسان پیدا میکنند و از معبَر ادراک انسانی است که وجاهت وجودی و معرفتشناختی مییابند. برای همین مهمترین خصیصهای که ما در أوان دورۀ مدرن میبینیم «سوبژکتیویزم» یا اصالت فاعل شناسای انسانی است.
مهمترین مسئلهای که در ارتباط با اخلاق در دورۀ مدرن میتوانیم تشخیص بدهیم همبستگی دو امر در ارتباط با همدیگر است؛ یکی انسانمحوری است. نکتۀ دوم فردیّت است، به یک معنا این آغاز مدرنیتۀ غربی است.
دو امر در شکلبخشی به تفکر اخلاقی در اندیشۀ غربی تأثیر بنیادین دارند؛ یکی مسئلۀ زندگی و تحمل در زندگی است. اینکه زندگی چیست و چه معنایی دارد؟ بهترین شیوۀ زندگی یا بهزیستی یا خوشبختی یا سعادت چیست و چگونه میتوانیم به آن برسیم؟ در کنار مسئلۀ زندگی، یک مسئلۀ دیگر که یکی از خصائص بسیار مهم کل تمدن و تفکر غربی است، «بحراناندیشی» است. تاریخ غرب به یک معنا «تاریخ اندیشیدن به بحران» است.
ظهور کانت
در اوج چنین ایدهپروریهایی کانت ظهور پیدا میکند. کانت یک پیشینۀ فکری دارد که برای ادراک آنچه که بعداً در باب اخلاق میگوید برای ما بسیار اهمیت دارد. دو امر را بهزعم کانت باید از همدیگر متمایز کنیم؛ جهان و انسان. جهان عرصۀ اشیا مستقلی از ماست که با همدیگر روابط ضروری علّی-معلولی دارند. حداقل در عرصۀ پدیدار چنین بر ما پدیدار میشود. ما در جهان آنچه میبینیم ضرورت است، هر چیز در جهان تابع قوانین ضروریای است که کانت تلاش میکند با طرحوارهای شبیه طرحوارهای که نیوتن در فیزیک تبیین کرده در دنیای فلسفه این کار را بکند و بهزعم خودش ضرورت ازدسترفتهای که با حملات دیوید هیوم تقریباً از عرصۀ فلسفه کنار میرفت را دوباره به فلسفه برگرداند.
اما اگر جهان عرصۀ ضرورت است، انسان خاستگاه آزادی است. انسان بنیاد آزادی است و اتفاقی که در طول تاریخ افتاده این است که چون انسان تحت قواعد جهان قرار گرفته بنابراین قوانین حاکم بر انسان همان قوانینی هستند که بر جهان حاکم است. به همین دلیل انسان تشخّص، ویژگی متمایز و آن حقیقت دیگرگونی که داشته را از دست داده است. درحالیکه مهمترین مشخصۀ موجود انسانی این است که به قوانین جهانی نه میگوید.
کانت هم مثل دیگر فیلسوفان دورۀ مدرن بزرگترین آرمان انسانی را آزادی میداند و راه رسیدن به این آزادی را از معبر عقل تعریف میکند.
۴. تفکر اخلاقی دورۀ معاصر
هرچند گفته میشود دورۀ معاصر به نحو تاریخی از ۱۹۰۰ میلادی آغاز میشود اما واقعیت این است که مقدمات دورۀ مدرن از ۱۸۸۰ شروع شده است. تمام کسانی که کتاب تاریخی راجع به دورۀ معاصر نوشتند از چندین دهه قبلتر از قرن نوزدهم شروع کردند. برای اینکه آرامآرام برای مدرنیته اتفاقاتی میافتد و گویی که آرمانهای مدرنیته یا درحال نابود شدن است یا تهدید میشوند یا ممکن است که نتوانیم آنطورکه قبل به آن باور و ایمان داشتیم، داشته باشیم. عصیان شوپنهاور، عصیان نیچه، عصیان مارکس، عصیان فروید، عصیان کیرکگارد، همۀ اینها عصیان علیه خودآگاهی مطلق دورۀ مدرن است که تجسمش میشود کانت و هگل.
بحران علوم
اما اگر بخواهیم این دو دورۀ معاصر را علاوهبر مخالفتهایی که از جانب این افراد میبینیم درک بکنیم، یک نکتهای که همیشه به ما کمک میکند مسئلهای است که برای علوم اتفاق میافتد. علوم در قرن نوزدهم به اوج تکتازی خودشان رسیده بود.
چیزی که در این میان مهم است این است که اخلاق در این دورۀ انتقال چه وضعیتی پیدا میکند. اتفاقاً اخلاق شاید جالبترین موضوع باشد برای بررسی. نیچه در اروپا مدعی این است که همه چیز زیر سر اخلاق است، حتی معرفتشناسی و هستیشناسی و باید به جنگ اخلاق رفت و اخلاق را نابود کرد. در بریتانیا جی. ای. مور ظهور پیدا میکند. حداقل با دو ادعای خیلی مهم؛ یکی مغالطۀ طبیعتگرایی که خیر و خوبی همواره در طول تاریخ به یک شیء و امر طبیعی تحویل و تقلیل برده میشد و این موجب میشد که از خیر بهدرستی سؤال پرسید نشود.
نکتۀ دوم پرسش گشوده در برابر خیر یعنی خیر تنها پرسشی است که بهنحو بیپایان در برابر ما گشوده و ما هربار گویی با شهود به ادراکی از خیر میرسیم که خودبنیاد است، قائم بر خود بدون اینکه قابل تحویل به امری غیر از خودش باشد.




