توسعه در شرایط کنونی یک ضرورت اخلاقی است، نه انتخاب
پیشرفت تاریخی از جمله اصول تجدد است و بنابراین میتوان تجدد را جهان پیشرفت دانست. مراد از پیشرفت در اینجا سیر به سوی کمال معنوی و اخلاقی نیست بلکه پیشرفت در ساختن دائم دنیای آدمی است. در نیم قرن اخیر توسعه جای پیشرفت را گرفته است. شاید هم تجدد در سیر خود به جایی رسیدهاست که امکان پیشرفتش پایان یافته و به جای پیشرفت توسعه مییابد.
اگر از لفظ پیشرفت افزایش و بهبود فهمیده میشود توسعه حکایت از افزایش و گسترش میکند یعنی در توسعه چیزی که هست بیشتر میشود و گسترش و بسط مییابد. پیداست که این جمله بیان معنی اصطلاح توسعه نیست اما شاید در فهم این معنی و درک امکانهای توسعه به کار آید. توسعه متعلق به زمانی است که کشورهای صاحب اقتصاد پیشرفته به مرحلهای از علم و تکنولوژی و تولید یا به اصطلاح به مرحله بازتولید برای زندگی مصرفی رسیدهاند.
نکتهای که توجه به آن ضرورت دارد این است که توسعهیافتگی و توسعهنیافتگی در تاریخ جدید معنی دارد یعنی به طور کلی نمیتوان گفت که هر نظم زندگی هر وقت که بوده اگر مثلاً شباهتی به نظم اروپای غربی نداشته توسعهنیافته بوده است. به تمدنهای قدیم صفت توسعهنیافته نمیتوان داد. تقابل توسعهنیافته با توسعهیافته به اصطلاح اهل منطق، تقابل عدم و ملکه است.
در همین مرحله بود که کشورهای امریکای لاتین و آسیا و افریقا، توسعهنیافته یا در حال توسعه نامیده شدند. این کشورها قرون هجدهم و نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم را نگذرانده بودند که بتوانند توسعهیافته باشند. توسعهیافتگی مقدمات و سوابقی میخواهد و کشورهایی که در زمان ما این سوابق را نداشتهاند نمیتوانند توسعهیافته باشند. نکتهای که توجه به آن ضرورت دارد این است که توسعهیافتگی و توسعهنیافتگی در تاریخ جدید معنی دارد یعنی به طور کلی نمیتوان گفت که هر نظم زندگی هر وقت که بوده اگر مثلاً شباهتی به نظم اروپای غربی نداشته توسعهنیافته بوده است. به تمدنهای قدیم صفت توسعهنیافته نمیتوان داد. تقابل توسعهنیافته با توسعهیافته به اصطلاح اهل منطق، تقابل عدم و ملکه است.
در تقابل عدم و ملکه موضوعی که متصف به صفتی میشود یا صفتی از آن سلب میشود باید شأنیت احراز آن صفت را داشته باشد. مثلاً سنگ چشم ندارد و نمیبیند اما به آن نابینا نمیگویند زیرا شأنیت بینا بودن ندارد. جهانهای قدیم هم شأنیت توسعهیافتگی و توسعه نیافتگی نداشتهاند ولی آیا جهانی که اکنون توسعهنیافته خوانده میشود واجد شأنیت توسعهیافتگی است؟ اگر توسعه (در اصطلاح اروپاییش) به معنی گشوده شدن و از درون به در آمدن و گسترده شدن باشد، در جهان موسوم به توسعهنیافته چیزی برای بسط و گسترش نمانده است. اگر چیزی هم از تجدد فرا گرفته، از باطن تجدد جدا بوده و در زمره آداب و علوم و مهارتهای رسمی و ظاهری قرار داشته است.
از اینها که بگذریم توسعهنیافته نامی است که اروپا به کشورهایی داده است که در راه علم و تکنولوژی و تولید و مدیریت و بهداشت و آموزش پیشرفتی نداشته و آموختهها و مکتسبات خود را هماهنگ نکرده و در جای مناسب قرار ندادهاند. باید تحقیق کرد که معنی این نام چیست. در ظاهر درست است که همه کشورها از آغاز قرن بیستم میتوانستند در تجدد اروپایی شریک شوند چنانکه ژاپن شریک شد و کره و تایوان و چین هم به توسعه رسیده یا به آن نزدیک شدهاند اما این شرکت علاوه بر شرایط مادی و رسمی به شرایط روحی و فکری نیز موکول و موقوف بوده است.
اروپای جدید راه خود را با یافتن خردی آغاز کرد که صرفاً شناسنده نبود بلکه چیزها را به اختیار خود در میآورد و میشناخت یعنی شناختش با تصرف قرین بود. گویی آدمی دیگر جزئی از جهان و طبیعت نبود بلکه خود را در مقابل طبیعت میدید و برای اینکه ذات خود را اثبات کند میبایست بر آن غالب شود چنانکه گویی انسانیت با اراده و قدرت و از طریق قهر طبیعت و جهان میبایست محقق شود. علم به طور کلی با حقیقت سر و کار دارد اما این بار حقیقت چندان با قدرت و اراده در هم آمیخته است که دیگر درباره نسبتش با حقیقت نمیدانیم چه بگوییم و اگر فیلسوفی مثل ویلیام جیمز آن را گزارشی از صلاح عملی میداند سخنش را نباید با تعریف رسمی حقیقت سنجید و مردود دانست بلکه موقع و زمان و جهان او را باید درک کرد. خرد این جهان با خردی که در جهان قدیم به عملی و نظری تقسیم میشد یکی نیست.
این خرد را صرف یک قوه نفسانی هم نباید دانست بلکه خرد خاص جهان جدید است. این خرد را گرچه متفکران رنسانس به خصوص امثال دکارت و اسپینوزا کشف و وصف کردهاند، مردمان آن را از فیلسوفان فرا نگرفتهاند بلکه آن را از جهان خود دریافت کرده و در آن سهیم شدهاند. اگر در فلسفه جدید عقل را امر ترانساندانتال (شبه متعالی) دانستهاند برای این است که بگویند صفت نفسانی نیست بلکه وجودی ورای اشخاص و افراد آدمی دارد و عقل جهان است نه اینکه میان همه آدمیان به تساوی تقسیم شده باشد بلکه آدمیان حق دارند و میتوانند یکسان از آن برخوردار شوند. اکنون از معتزله چیزی نمیگویم اما دکارت وقتی گفت که عقل به تساوی میان آدمیان تقسیم شده است مرادش عقل بالفعل نبود زیرا چنانکه خود او توضیح داده است عقل در کاربردش و با روش خاص به کار بردنش بالفعل میشود.
علم به طور کلی با حقیقت سر و کار دارد اما این بار حقیقت چندان با قدرت و اراده در هم آمیخته است که دیگر درباره نسبتش با حقیقت نمیدانیم چه بگوییم و اگر فیلسوفی مثل ویلیام جیمز آن را گزارشی از صلاح عملی میداند سخنش را نباید با تعریف رسمی حقیقت سنجید و مردود دانست بلکه موقع و زمان و جهان او را باید درک کرد. خرد این جهان با خردی که در جهان قدیم به عملی و نظری تقسیم میشد یکی نیست.
پس به نظر او همه استعداد تعقل دارند اما از سخنش نباید نتیجه گرفت که عقل به صورت بالفعل در همهجا به نحو یکسان وجود دارد. عقل جدید را همه مردم میتوانند واجد شوند به شرط اینکه در جهان جدید شریک شده باشند. اینکه بعضی صاحبنظران اروپایی گفتهاند که جهان در حال توسعه یا توسعهنیافته تجدد و اصول آن را درنمییابند، مقصودشان در اصل توهین و تحقیر نیست بلکه بیشتر نظر به اختلاف جهانها دارند و معتقدند کسی که به جهانی تعلق دارد فهمش فهم آن جهان است و چه بسا که با فهم جهانهای دیگر بیگانه باشد و امور را به نحوی که آنها درمییابند و میشناسند، درنیابد. آشنایی با عقل جدید و واجد شدنش مخصوصاً از آن جهت دشوار است که عقل، عقل محض یعنی صرفاً شناسنده نیست (کانت با اینکه عقل را عقل محض خوانده اما جلوه آن را در قوه فاهمه دیده و فاهمه را هم صورتبخش و مقوّم علم و نه شناسنده محض دانسته است).
عقل تجدد عقل مشکلیاب و مسئلهساز و راهنمای تصرف و تغییر و ساختن و ویران کردن است. عقلی که افلاطون و ارسطو و ابنسینا و توماس آکوئینی میشناختند، جهان را میشناخت و همراهی و هماهنگی با آن را میآموخت. عقل جدید را شاید با وام گرفتن تعبیر پراکسیس مارکس (و نه پراکسیس ارسطو) بهتر بتوان درک کرد. عقل جدید عقل پراکسیس است یعنی عقلی که میشناسد و تصرف میکند و با تصرف کردن و ساختن میشناسد.
…